آن تهران؛ رمز و راز دلبري اين لاكردار
احمد پورنجاتي
همهجاي ايران، چه روستاها و چه شهرها، در مركز يا در گرداگرد مرزهاي آبي و خاكي، ميهن من و ماست و البته عزيز و دوستداشتني. اين تافته هزار نقش خوش آب و رنگ و دوستداشتني- ايران را ميگويم- همهجايش خواستني است هرچند با عطر و بوي متفاوت و خاص هر جا. اما در اين نوشته، سخن از تهران است، اين «عروس پر ناز و افاده»ي هزار داماد- كامروا و ناكام- دستكم از زماني كه شد تختگاه سياست دولت و بختگاه سرنوشت ملت. از وقتي كه آقامحمدخان، پايتخت ايل قجرش كرد تا امروز و نميدانم تا كي؟
من در شهر قم به دنيا آمدهام. اما نزديك به پنجاه سال است كه اسير زلف تهرانم. چرا؟ پاسخ سرراستش اين است: همچون خيليهاي ديگر. سال ۵۰ هنگامي كه ميخواستم براي شركت در كنكور دانشگاه، انتخاب رشته كنم، به روال آن سالها فقط ميتوانستم ۱۰ گزينه داشته باشم. در رشتهها و دانشكدههاي گوناگون در شهرهاي بزرگ كه دانشگاه داشتند. اما همه ۱۰ انتخاب من فقط «تهران» بود. آن هم فقط دانشگاه تهران! تا به اين حد، ريسك براي تهرانگزيني.
نه به اين دليل كه عمو و عمه و بسياري از بستگان من سالها بود كه ساكن تهران بودند، بلكه به دليل تهران بودن اين شهر. دوران نوجواني و جواني من در خيابان نواب و بريانك و چهارراه رضايي و پلاك ۱۷ كوچه خورشيد گذشت كه جز بريانك، همه به رحلت پيوستهاند در طرح ايجاد بزرگراه دالانمانند نواب كنوني. خانه من، خانه دو طبقه «عمه جان» بود. چه شبهاي پرستاره در تابستانها كه براي خواب در خنكاي پشتبام با نردبان ميرفتم بالا و قصه شب راديو ايران گوش ميكردم همراه صداي زوزه هواپيماهاي خزنده بر فراز آسمان جنوب شهر كه چشمكزنان و پيدرپي، ارتفاع كم ميكردند براي فرود در مهرآباد. چه عصرهايي تا واپسين ساعتهاي شب با همهمه گوشنواز همسرايي چرخ طوافيهاي بازارچه ميوه و تربار بريانك و چهارراه رضايي كه هنوز در ژرفاي گوش من طنينافكن است: اي گل اناره هندونه، گل به سر خيار اصفهون، حبه نباته انگوري، شهسواري پرتقال آبدار ببر، آب گنبد طلا خورده خربزه شيرين... و صبحهاي خيلي زود كه پيرمرد شيرفروش دورهگرد با الاغ و دبهاش اهالي محل را با بوق شيپوري خبر ميكرد كه: آهاي شير تازه! تهران آن سالها شبيه نوجواني بود انگاري در حال گذران دوران بلوغ جنسي با همه جلوههايش در چهره و دورگه شدن صدا و سبز شدن پشت لبها و باقي مخلفات. سينماي موج نو، تماشاخانه سنگلج، تئاتر شهر، تالار رودكي و مجتمعهاي مسكوني و شهركمانند، از جنوب تا غرب شهر و فروشگاههاي بزرگ و زنجيرهاي كه هووي نورسيده بقالي و خواربارفروشي و مغازهداري سنتي شد و مهاجرت بيوقفه از همهجاي ايران به تهران و اين شد كه تهرانيها، شدند بخشي كوچك از مجموعه تهراننشينان. حلقه تهران تاريخي روي نقشه جغرافيا شكست. نبض سياست كشور در تهران ميزد. نهتنها به اين دليل كه دربار و دو مجلس و دولت و وزارتخانهها اينجا بودند بلكه بيشتر به اين خاطر كه هر زهدان منتظر زايمان در عرصه سياست و اقتصاد و فرهنگ و هنر- نه فقط در پوزيسيون بلكه در اپوزيسيون نيز- نوزاد خود را در تهران ميزاييد. تهران، تهران شده بود. زايشگاه عمومي ايدههاي نوپديد و آوانگارد و توسعهگرا.
حالا اجازه دهيد كه اصل مطلب را بگويم: راز دلبري تهران. «آن تهران». به قول حافظ:
شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه «آني» دارد.
«آن» تهران چه بوده است از گذشته تا اكنون؟
به گمانم مهمترين ويژگي اختصاصي تهران در مقايسه به همه شهرهاي بزرگ ايران و حتي بسياري از پايتختهاي كشورهاي جهان، در «ديگريپذيري سخاوتمندانه» و آغوشگشايي شبيه «خونه مادربزرگه» بوده است.
تهران، يك شهر نيست، يك ايران است. نه از آن رو كه بزرگ است و ساكنان پرشمار دارد بلكه به اين خاطر كه در رواداري و همسفره شدن با هر تازه از جايي ديگر آمده، بيدريغ و دست و دلباز رفتار كرده و ميكند. اين، همان صفت يا فضيلتي ست كه كليت «ايران تاريخي» در گذر تاريخ پرماجراي خود و در مواجهه با ميهمانان خوانده و ناخوانده داشته است. البته بيآنكه شناسنامهاش را، فرهنگ و هويت خود را چوب حراج زده باشد.
من اين «آن» دلبرانه تهران را دوست دارم. اين همه خردهفرهنگ و حتي قوم و زبان و فرهنگ گوناگون از سراسر ايران در يك شهر، بدون آنكه هويت اختصاصي خود را فراموش يا ترك كرده باشند، يا احساس غريبگي كنند. همه با احساس تهراني بودن.
نگاهي به دورهميها و جمعيتها و نهادهاي همونديشان بيندازيد: دريانيها، زنجانيها، يزديها، اصفهانيها، آذريها و... همه با يك پسوند: مقيم مركز! اما همه خودشان را تهراني ميدانند.
پاينده باد اين «آن» دلبرانه «تهران» لاكردار!
هنوز گاهي خودم را در جلوترين صندلي طبقه بالاي اتوبوس قرمز رنگ دو طبقه، درست همانجا كه راننده در طبقه پايين نشسته، حس ميكنم. انگاري خلبان طبقه بالايي من بودم. بعدها البته در محلههاي ديگري نيز ساكن شدم. در كوچههاي اطراف ميدان فوزيه (امام حسين) و خيابانهاي قصرالدشت و هاشمي و دهونك و دهكده اوين و چهارسوي شهر. حالا كه گاهي به چرايي تهرانگزينيام فكر ميكنم، به چيزي فراتر از يك انگيزه رويايي براي پايتختنشيني ميرسم. پايتختها در همهجاي جهان، با ديگر شهرهاي هر كشور تفاوتهايي دارند اما تهران، چيز ديگريست.