الو، من از تهران تماس ميگيرم
سارا مالكي
من از سر كار ميآمدم. ساعت حدود هشت بود. از آن هشت شبهاي آخر تابستان كه به تاريكي ميزند. رفتم آن دست خيابان كه تاكسي بگيرم براي ميدان آرژانتين. ايستادم كنار خيابان. تاكسي نيامد. خطيهاي هفتتير- آرژانتين خيلي زيادند. هر روز مثل يك گله زنبور زرد جمع ميشوند سر قائممقام فراهاني و مسافرها را از آنجا تا انتهاي خياباني طولاني كه به ميدان آرژانتين ميخورد، ميبرند. هفت بشود هشت، تعدادشان انگار از نصف هم كمتر ميشود. من ايستاده بودم كنار خيابان. هيچ تاكسي نيامد. آمدم با موبايلم دست به كار شوم و تاكسي آنلاين بگيرم ولي هيچ رانندهاي قبول نكرد من را به مقصد برساند. انگار اصلا قرار نبود مستقيم بروم خانه. انگار قرار بود از همانجا كه ايستاده بودم با ماشين يك ناشناس در يك چشم به هم زدن بروم دم همبرگرفروشي توي خيابان مطهري پياده بشوم و بروم آن تو دنبال يك تلفن براي زنگ زدن و بعد بنشينم كف مغازه و بيآنكه اهميتي بدهم جمعيت توي مغازه دورم جمع شدهاند و نگاهم ميكنند، گريه كنم و دزديده شدن موبايلم را فرياد بزنم. تمام اين اتفاقات افتاد. بچه توي بغل يكي از آدمهاي توي جمعيت هم داشت تمام اين لحظهها را ميديد. يك لحظه نگاهم به نگاهش افتاد. خودش را جمع كرده بود توي بغل مردي و داشت از گوشه چشم نگاهم ميكرد و ناخنش را ميجويد. همان طور كه با صداي بلند ناراحتي ميكردم؛ فكر كردم بايد خودم را جمع و جور كنم تا بچه بيشتر از اين نترسد و نگران نشود. دوست نداشتم يك بچه اين صحنهها را ببيند و بعد به واسطه من آن هم در اين سن و سال كم، با واژههاي دزد و دزدي آشنا شود. يكي گفت «وضعيت انقدر بد شده هر روز خبر دزدي بيشتر از روز قبل ميشه.» طبق اين تحليل، يكي از تيرهاي وضعيت بد اقتصادي به من اصابت كرده بود. من آنجا مثل يك زخمي از جنگ اقتصادي كه گلولهاي نامريي خورده نشسته بودم كف آن همبرگري كه سالها قبل يك بار در آنجا ساندويچ كتلت خورده بودم .بله. من يك زخمي بودم كه در «جنگ اقتصادي» از خودي تير خورده بودم، همان خودي كه توي چشمهايم هم نگاه كرده بود و بيآنكه يك كلمه حرف بزند با يك حركت دست كار را تمام كرده بود. صحنهاي كه ديدم اين بود كه دو پسر، شايد هم سن و سالهاي خودم كه ممكن بود هزار بار توي خياباني از كنارشان گذشته باشم، نشسته بودند روي موتور. بعد، از فاصلهاي نزديك از جلوي من رد شدند و نفري كه ترك موتور نشسته بود خيلي راحت انگار كه بخواهد گوشيام را بگيرد و مدلش را برانداز كند يا بخواهد با آن به كسي يك زنگ بزند، آن را از دستم گرفت. اول به گوشي نگاه كرد و بعد به من كه هاج و واج نگاهش كردم و پرسيدم «چي كار ميكني آقا؟»
او هيچوقت نايستاد تا جواب من را بدهد. حتي آن طور كه يك لحظه از فكرم گذشته بود با من شوخي هم نداشت چون راهش را گرفت و رفت و گوشي را هم به من پس نداد. كارش را كرده بود و رفته بود. آن پسرها رفتند. حالا من كمتر از آن نقطه خيابان عبور ميكنم. خب هنوز فشار اقتصادي زياد است، براي من و خيليهاي ديگر. هنوز خيلي از پسرها و زنها و مردهاي ديگر ميروند سر كار شايد بيشتر هم كار ميكنند تا بار فشارها كمتر شود. خيلي از پسرهاي مشكيپوش موتورسوار شهر هم تازگيها بيشتر و خيرهتر توي چشم همشهريهايشان نگاه ميكنند و به مالشان ميزنند، شايد به پول بيشتري در زمان كمتري نياز دارند. شايد فكر ميكنند همينكه ديگراني هستند كه كار ميكنند و توي خيابان يك لحظه حواسشان به اطراف نيست كافي است تا آنها هشت ساعت يا 10 ساعت يا 13 ساعت در روز كار نكنند. اين «شايدها» زيادند و من حالا روي نقشه «چوك گلها در هرات» را جستوجو ميكنم تا ببينم آنجايي كه گوشي موبايلم يك بار روشن شده و محل دقيقش براي من ايميل شده كجاست. تلفنهاي هوشمند دستگاههاي عجيبي هستند. حتي زماني كه حضور فيزيكي ندارند، با ايميلي يا آلارمي اعلام وجود ميكنند تا صاحب قبلي كيلومترها اين سوتر يا آنسوتر يك لحظه آرام نباشد. حالا گوشي تلفن من در جايي از هرات در افغانستان، در چوك گلها، در نزديكي «فهيمي سوپرماركت» است و احتمالا خريدار جديد را اسير خود كرده است. نقشه را بيشتر نگاه ميكنم، جاهاي ديگري هم در نزديكي چوك گلها است.
كافه تشريفات، پارك ملي افغانستان، چوك سينما، دواخانه سعادت، مركز كتابفروشي، چند هتل و چند باغ آن اطراف هست. سرسبز با خياباني شلوغ كه ماشينها و موتورها ميروند و ميآيند و جمعيت از لابهلاي آنها و نواي ساز و آواز افغانستاني هر كدام ميروند دنبال سرنوشت خودشان. حالا شايد گوشي موبايل من دست زن يا مردي هراتي است كه تشنه ثبت و ضبط لحظهها با بهترين كيفيت است و احتمالا لحظهاي هم به اين فكر نميكند كه كسي كيلومترها آنسوتر تنها با نگاه به نقشه شهرش چه روياها و خاطرههايي كه از ذهنش عبور نميكند. اميدوارم آن زن يا مرد يا دختر يا پسر هراتي، عكسها و فيلمهاي خوشي با گوشي موبايلي كه كيلومترها راه پيموده ثبت كند. اميدوارم پسرهاي خيره شهر هم تيرهاي نامرييشان را زمين بگذارند و گذر اين روزهاي لجباز و سرسخت را دشوارتر نكنند.