كوتاه درباره فيلم سينمايي «مغزهاي كوچك زنگزده» ساخته هومنسيدي
همه مسئوليم
محسن آزموده
«مغزهاي كوچك زنگزده» آخرين ساخته هومن سيدي، فيلمي جذاب و ديدني است كه مخاطب فارسيزبان را واميدارد 110 دقيقه از جايش جم نخورد و به آنچه روي پرده نقرهاي ميگذرد، خيره شود. اين خصوصيت به ويژه از آن حيث اهميت دارد كه مخاطب ايراني، خيلي عادت به ديدن فيلمهاي طولاني ندارد و به ديگر سخن، يكي از مشكلات سينماگران ايراني آن است كه عموما در قصهگويي و ايجاد جذابيت براي مخاطبان خود، ناتوان هستند و در روايتگري گاه چنان ملالانگيز و خستهكننده ميشوند كه تماشاچي به زور بيش از نود دقيقه تاب نشستن روي صندلي سينما را ميآورد. فيلم سيدي اما از همان درآمدش كه با نمايي از يك گروه خشن آغاز ميشود، به مخاطب نويد ميدهد كه با قصهاي پرهيجان، شلوغ، پرسروصدا و پرتكاپو مواجه است. انصافا هم اين ضرباهنگ، در بيشتر فيلم حفظ ميشود، به غير از چند فصل كه به قول معروف، بيش از اندازه كش ميآيد، مثل سكانس درد دل كردن و زنجموره شهره براي شاهين.
داستان فيلم در يكي از مناطق حاشيهاي تهران ميگذرد. در ناكجاآبادي كه دقيقا مشخص نميشود كجاست، اما به نظر نميرسد كه اين ناآشنايي براي مخاطبان فيلم مشكلي ايجاد كند. به نظر ميرسد در سالهاي اخير، فيلمسازان به جاي طبقه متوسط و روابط خانوادگي يا نهايتا تقابل ميان طبقات اجتماعي و فرهنگي، متوجه جذابيت طبقات فرودست شدهاند و سوژه خود را از ميان اين اقشار اجتماعي انتخاب ميكنند. منتها همين جا بايد تاكيد كرد كه نحوه بازنمايي اين فيلمسازان-كه خودشان عمدتا از اقشار مياني و فرادست جامعه هستند- از گروههاي حاشيهاي و مطرود جامعه، شديدا اغراقشده و مبتني بر ديدگاه خاصي است؛ به عبارت روشنتر در اين آثار، اقشار فرودست به شيوهاي خاص بازنمايي ميشوند؛ شيوهاي كه مقبول طبع طبقه متوسط است و عموما همدلي دلسوزانه اين طبقه را برميانگيزد. در بازنمايي هومن سيدي از طبقات فرودست نيز اين شيوه به وضوح مشهود است. طبقات فرودست و منكوبشده جامعه در فيلم او تا سر حد امكان در انواع و اقسام آسيبهاي اجتماعي مثل فقر و اعتياد و ... فرورفتهاند. آنچه اما اين نحوه بازنمايي را براي طبقه متوسط «جذاب» ميكند، شوخيها و تاكيد بر نكات خندهآور و طنازانه است؛ بر خلاف آثاري كه در دهههاي پيش (مثل «گال» اثر ابوالفضل جليلي و «نياز» اثر عليرضا داودنژاد) از همين طبقات ساخته ميشد، اما فاقد زرق و برق آثار جديد بود و طبيعتا كمتر مورد پسند طبقه متوسط تنوعطلب بود.
اما آنچه «مغزهاي كوچك زنگ زده» را بحثبرانگيز ميكند، رويكرد فيلمساز در بررسي موضوعي است كه انتخاب كرده. بيانيه فيلم، در عنوان آن و مهمتر از آن در ترجمه انگليسي آن يعني sheeple بازتاب يافته است. گوسفنداني كه فكر نميكنند و در نتيجه نيازمند چوپاني هستند كه به جاي آنها و براي آنها تصميم بگيرد و در غياب او، مثل عنتري كه لوطياش مرده بود، سردرگم و حيران ميشوند و همچون طفل صغير، از هر گونه عملي وا ميمانند.
روشن است كه فيلمساز در بحث از يك وضعيت بحراني اجتماعي، به هيچ عنوان نبايد به صورت شعاري و با بيان مانيفست، به اصطلاح آسيبشناسي كند و به زعم خود علت مشكلات ناگواري كه نشان ميدهد را بيان كند. هومن سيدي نيز چنين نميكند و به تعبير مشهور، نتيجهگيري و علتيابي را به تماشاگر وا ميگذارد. اما قصه به همين جا ختم نميشود. در روايتي كه او بيان ميكند، به صورت مضمر و تلويحي، علت خشونتطلبي شخصيتهاي اصلي فيلم (شكور و خانوادهاش) بيان ميشود: مساله خون. بيدليل نيست كه (ضد) قهرمان فيلم، يعني شاهين، با آنكه يك تختهاش هم كم است، از مبادرت به خشونت ناتوان است. خون او با خون خشونتطلبان (شكور و شهروز) يكي نيست. به همين دليل هر قدر هم كه در متن مناسبات ناعادلانه و ناسالم باشد، نميتواند مثل آنها باشد و سر بزنگاه، از دست زدن به جنايت وا ميماند، چاقو را به زمين مياندازد، در مبارزه مسلحانه، تنها پناه ميگيرد و در جريان به قتل رساندن خواهر (كه بعدا ميفهميم خواهر ناتني اوست)، فقط يك تماشاچي است. او حتي ميخواهد (خودش ميگويد) كه مثل ديگران خونسردانه جنايت كند، اما نميتواند. بعدا ميفهميم علت در اين است كه او از خون جنايتكاران نيست و (بخوانيد) نژادي ديگر دارد.
اين رويكرد نژادگرايانه فيلم است كه آن را مسالهساز ميكند. فيلمساز با تقليل شرايط اجتماعي نابرابر و ناعادلانه و منسوب كردن همه جنايتها به خون، چشم بر واقعيت تلخ جامعه و مناسبات ظالمانه آن ميبندد و مخاطب را نيز از كنكاش در يافتن علت يا علل آنچه رخ داده، بازميدارد؛ گويي انسانها به لحاظ خون و نژاد، دو دستهاند: راعيان و رعيتها، اقليتي كه چوپانند و اكثريتي كه گوسفندوار زندگي ميكنند. اين نتيجهگيري خلاف همه شهودهاي اوليه ما و صدالبته مطالعات علوم اجتماعي است كه وضعيت عنتر بودن يا لوطي بودن را پيش و بيش از آنكه به عوامل پيشيني و جبري زندگي بشر منسوب كند، آن را ناشي از شرايط ناعادلانه اجتماعي و اقتصادي ميداند و در نتيجه راهي به رهايي باز ميگشايد؛ گيرم اين افق روشن، كورسويي در دوردست باشد. قرار نيست دعوت به رهايي، به صورت شعاري صورت بگيرد. مهم اين است كه در توضيح وضعيت، از پيشفرضهاي منسوخ فاصله بگيريم. بگذريم كه شاهين بعد از آگاهي به اينكه خوني متفاوت خون چوپانان دارد، انگار كه به سرچشمه همه مشكلاتش پي برده باشد، سعي ميكند خود چوپان شود. اما نميتواند، چون به اصطلاح ما «جنم» اين كار را ندارد و كارگردان نيز نشان داده كه خونش مشكل دارد، پس تنها راهحل، فرار ميشود، يعني پس پشت گذاشتن محله و آدمهايي كه احتمالا خونشان مشكل دارد و سعي ميكند با پاك كردن صورت مساله، به آغوش آدمهاي سالم، انسانهايي كه خونشان تميز است، بازگردد. احتمالا مخاطب فيلم نيز كه عموما طبقات متوسط هيجانزده از تماشاي فيلمي جذاب و پرهيجان هستند، در انتها بايد خدا را شكر كنند كه خون سالمي دارند و به نشانه دلسوزي، براي آدمهايي كه در وضعيت فلاكتبار فيلم زندگي ميكنند، سر تكان دهد! انگار نه انگار كه در به وجود آمدن وضعيت دهشتباري كه خانواده شاهين (البته حالا ميدانيم كه آنها ديگر خانواده «اصلي» او نيستند) همه با هم مسئوليم. كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته!