صداي گمشده
سارا مالكي
خيابان آزادي هميشه آنقدر شلوغ بود يا فقط همان شبي كه او سازش را مثل يك مادر در آغوش گرفته بود تا به ساختمان آموزشگاه موسيقي برسد؟ با يك دست ساز را در آغوش ميفشرد تا تنه عابري عجول آن را هدف نگيرد و با دست ديگر موبايلش را رو به مسيري گرفته بود كه نقشه به او نشان ميداد. كمتر پيش آمده بود بيايد آن طرفها، آنجايي كه نواب به آزادي ميرسد و جمعيت انگار بيشتر از هر نقطه ديگر شهر است. خيابان پر بود از مغازههاي آش فروشي و فلافلي و جايي در همان حوالي كه بوي پياز داغ و كشك و روغن سوخته با هياهوي خيابان به هم ميپيچيد، رسيد به جايي كه روي نقشه با نقطهاي قرمز مشخص شده بود. آنجا آموزشگاه موسيقي بود. همانجايي كه براي وارد شدن به آنجا لحظهشماري ميكرد. هر پلهاي كه او را در پيچ راهرو به بالا ميبرد از هياهوي خيابان و بوق ماشينها و بوي پيازداغ و كشك كم ميكرد. براي رسيدن مقابل اين در يك سال صبر كرده بود تا تكه چوب توتي كه سالهاي سال روي پاشنه در خانهاي در يزد چرخيده بود و حريم خانه را از كوچه جدا ميكرد، تبديل به سه تاري شود كه سالها آرزويش را داشت. آن تكه چوب سالخورده حالا براي او دري شده بود كه ميتوانست با انگشتانش آن را نوازش كند و بعد از مسير آن وارد جهاني شود كه هميشه از دور نگاهش كرده بود. در را باز كرد. وارد دفتري نهچندان بزرگ شد و به خانمي كه پشت ميز نشسته بود و چند سالي از او بزرگتر بود سلام كرد. يكشنبه ساعت هفت قرار آنها بود تا اولين جلسه را شروع كند و بعدها بتواند سهتار بنوازد. بايد كمي منتظر ميماند تا استاد از راه برسد. نگاهي به در كرد. قديمي بود، شايد هم سنوسال همان دري كه حالا به شمايل سازي در دستان او بود. نگاهش را در اتاق گرداند. هر گوشه اتاق چيز تازهاي برايش داشت. نگاهش به تكجمله زير عكس همينگوي خيره مانده بود و گوشهايش پر ميشد از صداي آوازي كه از اتاق گوشه آموزشگاه بيرون ميآمد. كشوقوس و تحرير و غلتهاي آوازي را ميشنيد كه پيش از آن هيچوقت از فاصلهاي به اين كوتاهي به گوشش نخورده بود. شبيه آوازهايي بود كه در نوارهاي قديمي مادرش شنيده بود. آوازي كه ميشنيد هيچ كلمه خاصي را ادا نميكرد اما حال و هوايي داشت كه او را به دنبال فراز و فرودهايش ميكشاند. گاهي تعجب ميكرد و گاهي غمگين ميشد. در ذهنش به دنبال صدا ميدويد و آن را در جايي كه نميدانست كجاست جستوجو ميكرد و چيزي نمييافت جز نغمهاي غريب كه بينهايت برايش آشنا بود. بعد كلمات آمدند. «آنانكه خاك را به نظر كيميا كنند، آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند؟» و بعد آواهايي كه به دنبال كلمات ميآمدند و مثل آه و افسوسي بودند كه انگار زماني در عمق جان شاعر بوده. آخرين كلمات را كه شنيد نگاهش ناخودآگاه به سمت بالا خيره شد، جايي آن سوي سقف تازه رنگ خورده اتاق. «دردم نهفته به ز طبيبان مدعي، باشد كه از خزانه غيبم دوا كند.» و بعد به صدايي فكر كرد كه در گوشهاي از حنجرهاش آرام و ساكت نشسته بود، جايي خيلي نزديك و خيلي دور آنقدر كه سالها از آن بيخبر مانده بود درست مثل در قديمي ساخته شده از چوب توت كه هيچگاه نه به آن فكر كرده بود و نه اصلا ميدانست كه وجود دارد. آواز تمام شده بود و داشت فكر ميكرد صداي او هم مثل تكه چوب قديمي توت، نغمهها و نواهايي از قرنهاي دور، از اعماق زمين و از آسمان آبي و پرندگاني كه زماني روي شاخه درخت توت مينشستهاند دارد. دريچههاي ذهنش يكي يكي باز ميشدند و همان موقع كه غرق در افكارش بود در اتاق گوشه آموزشگاه باز شد و زني با روسري گلدار بزرگ از اتاق آمد بيرون. زن را كه ديد از جا بلند شد و گفت: ببخشيد، منم ميتونم آواز بخونم؟