گردنها
گلبو فيوضي
به خيال جايي دور، جايي كه خيليها غربت مينامندش چمدان بسته بودم. بار اول عجيب بود. سفري به دل داستانها، به گذشتهاي آشنا در زمان شايد. در پرواز چشمهام را كه بستم و به سرزمين چند سال آينده زندگيام فكر كردم فقط رنگ بود و رقص و عطر خوش غذا و ادويههايي كه هر جاي دنيا مزه كرده بودم جز هند. در سالهاي خاكستري جنگ آواز فيلمهاي هندي كودكي ما را رنگ زده بود. حالا من آنجا بودم. برفراز آسمان شهري كه هزار قصه داشت، هزار ماجراي شاد و غمگين؛ بمبئي. هنوز پايم به زمين نرسيده بود كه هرم شرجي هوا مخلوط با عطر كاري و زيره نشست به مشامم. از راهروها گذشتم و رسيدم به صف طولاني رنگارنگي كه مردم در آن با هم حرف نميزدند انگار شعر ميخواندند. ميرقصيدند و شعر ميخواندند. آن صف من نبود صف ورود هنديها بود اما ايستادم. چند دقيقهاي ايستادم به تماشا. چيزي كه در همان نگاه اول ميخكوبم كرد حركت نرم و منظم و معنادار گردنها بود. بي آنكه كسي ببيند خواستم تمرين كنم و ببينم چهقدر آسان است. اما گردن من خشكتر از اين حرفها بود در همان چرخ اول گرفت. سنگيني كولهام را به آن شانه انداختم و راه افتادم. اين صف را بايد بايستم. صفي معمولي. مثل همه صفهاي ديگر در جهان. توريستها ايستاده بودند و صداي غالب انگليسي بود. اواسط صف مردي فرمهاي صورتي به دست رسيد و به هر كس يك فرم داد. همانطور كه جلو ميرفتيم فرم را پر كردم و با پاسپورت گذاشتم روي پيشخوان. مامور پشت شيشه پرسيد اولين بار است؟ گفتم بله. و با خودم فكر كردم بين مردماني با اين همه انعطاف من با اين گردن سخت و سر ثابت چه آدم نچسبي بهنظر ميآيم. گفت چه مدت ميماني؟ گفتم نميدانم. خنديد و با لهجهاي كه سخت ميفهميدم گفت ممكن است همينجا بماني و پير شوي. ويزاي دانشجويي را كه ديد خوشآمد دلنشيني گفت و مهر زد و در را به رويم باز كرد.
حالا من دقيقا در خود خود بمبئي بودم. فرودگاه هم مثل مردم بههيچ فرودگاهي در دنيا شبيه نبود. خطوط منحني از سقف كه روي ديوارها گرد ميشد و تو را در همان بدو ورود در آغوش ميگرفت. گرم و نوراني و امن. سرخوش و بيخيال براي خودم ميچرخيدم كه نامم را روي مقواي سفيدي ديدم. كسي دنبالم آمده بود. بعدها فهميدم دانشگاه بار اول دنبال همه دانشجوهاي غير هندي ميفرستد. سوار شدم و دل دادم به شهر و موسيقي آشنايي كه از راديو پخش ميشد. آنجا خانه بود گويا سالها قبل.