من بر آنم كه راز ماندگاري خواجه گذشته از ساختار دروني- پيامشناختي، دستكم براي ايرانيان و پارسيزبانان، به پيكره و ريخت سخن او هم بازميگردد. نميخواهم به اين زمينه بپردازم، اما شايسته دانستم كه انگشتي بر اين نكته بنهم. من بر آنم كه حافظ غزل پارسي را به فرازنايي از سختگي و ستواري و پروردگي برده است كه اندكي آنسوتر ما به جهان جادوانه خنيا ميرسيم. خنيا هنري است كه هرگز پيكر نميپذيرد. پيكري يگانه كه همه هنردوستان در آن با يكديگر همراي و هم داستان باشند. غزل حافظ آنچنان نغز و نازك و هنري است و پايههاي پندار و واژهها آنچنان پيوندهايي نهان، نازك با يكديگر دارند كه هر كس ميتواند بر پايه اين پيوندها گزارشي ديگر از بيتهاي شاهوار شگرف حافظ فراپيش بنهد. اين هنر شگرف خواجه است. هميشه سخنور روزآمد است. هنگامه او هرگز پايان نميپذيرد. ورجاوندي سخن اوست كه مايه ماندگاري نام و ياد و ديوان خواجه شيراز شده است.
سه چهره در ديوان خواجه
اگر ما به اين سه چهره در ديوان خواجه شيراز، آن شير بيشه راز، باريك، ژرف بينديشيم، سه چهره كه در شمار چهرههاي پسنديده و نكويند، نه چهرههاي ناپسند و نكوهيده در ديوان او، ميتوانيم پيوندهاي ساختاري و بنيادين در ميان آنها بيابيم كه سه گوشي را ميتواند ساخت ستيغ سه گوش، رند است و آن دو چهره ديگر، دو گوشه فرودين سه گوش را ميسازند. يا اگر همچنان بخواهيم كه به شيوه ريختگرايان نگارهاي را در كار بياوريم، ميتوانيم به سه چنبر يا دايره تو در توي بينديشيم. نخستين، فراگيرترين چنبر رند است، چنبر دوم عارف و چنبر سوم درويش.
همچنان اگر بسيار كلان بينديشيم، اين سه چهره را در سه ويژگي در پيوند با يكديگر ميتوانيم يافت: منش، بينش، كنش. هركدام از اين سه چهره ميتواند نماينده برتر يكي از اين سه باشد. از ديد من ويژگي برترين رند، منش است و ويژگي برترين عارف بينش و ويژگي برترين درويش كنش. به گفته ديگر رند كسي است كه در آغاز راه خداجويي و خداخويي درويش بوده است، مرد كنش، سپس عارف شده است، مرد بينش و سرانجام رند يعني مرد منش كه به ناچار هم كنشور است و هم بينشور. من آگاهانه را بينش را ويژگي عارف ميدانم، نه دانش را. پس از ديد حافظ رند چهره برترين است و انسان كامل. قهرمان ديوان حافظ رند است. اگر به شيوهاي كمي به اين سه بنگريم، از كاربرد اين سه نام، بيشترين آمار را رند و سپس درويش و سرانجام عارف دارد. پيداست كه حافظ بيش از آن دو به رند ميانديشيده است.
رند بر فرازناي كماليافتگي
رند كيست؟ بر پايه آنچه خواجه شيراز سروده است، انسان راستين، انسان برتر، ابرمرد نيچه فرزانه آلماني. از ديد حافظ فرجام و فرازناي كماليافتگي آدمي آن است كه به بندي برسد. رند هر بندي را ميگسلد، از هر دامي برميجهد، شايست و نشايستها را به هيچ ميگيرد، شورندهاي است نستوه. بر هر كس و هرچيز ميشورد. هيچ چيز در چشم او فرجام نيست. هرچه را مييابد، فراتر و فروزانتر از آن را ميخواهد. او مرد سود و زيان نيست و ديدگاه و انديشه بازاري ندارد: نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي/ پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست. رند جهان و دم را به شادي ميگذراند و با اندوه و رنج و شكنجهاي رواني و نااميدي و هرچه تنكاه است و روانفرسا، بيگانه است. از همين روست كه پيوندي تنگ هست در ديوان حافظ در ميان رندي و مستي و باده و ميخانه و خرابات:
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان/ كه درد سر كشي جانا مستي خمار آرد.
شراب و عيش نهان چيست كار بيبنياد/ زديم بر صف رندان و هر چه باداباد
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر/ به جز از خدمت رندان نكنم كار دگر
ميخانه جايگاه و كاشانه رند است و از همين روي خواجه ميخواهد در ميخانه فرمانبردار رندان باشد و اين را مايه نازش و سرافرازش خويش ميداند.
عافيت چشم مدار از من ميخانهنشين/ كه دم از خدمت رندان زدهام تا زدهام
گر به كاشانه رندان قدمي خواهي زد/ نقل شعر شكرين و مي بي غش دارد
مطرب به بينيازي رندان كه مي بيار/ تا بشنويد ز صوت مغني هوالغني
رند بينياز است و چون بينياز است، سرافراز است. در برابر هيچ كس سر فرود نميآورد. رند خود را برتر از شاه ميداند و به جام جهانبين دست يافته است و رازهاي نهان را آشكار ميبيند. آن بينشي كه در عارف هست، در رند به فرجام و فرازناي خود ميرسد:
در سفالين كاسه رندان به خواري منگريد/ كاين حريفان خدمت جام جهانبين كردهاند.
دوزخ آشام است رند، عالم سوز است: رند عالمسوز را با مصلحتبيني چه كار/ كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش.
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن/ كاين عيش نيست در خور اورنگ خسروي است. اينها ويژگيهاي رند است و شيوه زندگي او را نشان ميدهد. ما ميانگاريم رند گدايي است بينوا كه در گوشه رهگذار در خوابي نوشين گران فرو رفته است؛ به گونهاي كه گزمه يا پاسبان به آهنگ آنكه او را از آن خواب برانگيزد، ميبايد چند بار به لگد به تن او بكوبد. به دشواري از خواب سر برميآورد. اما پادشاه، فرمانروا كه هزاران هزار تن در فرمان اويند و بر بستر پرندينه شب بيخواب است. هر چاره و طرفندي ميزند كه بخوابد، نميتواند. اين برتري رند است بر برترين آدمي از ديد ديگران يعني شاه.
چارانه ايست، بازخوانده به خيام كه رند در آن به زيبايي بازنموده است: رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين/ نه كفر نه اسلام نه دنيا و نه دين
در اينجا بر خنگ زمين نشسته است رند، اما آن پادشاه و فرمانروا و شاهنشاه به هر روي بر پهنهاي از زمين نشسته است. رند خداوندگار زمين است. رند، هماورداني در ديوان حافظ دارد، پاديگاني. يكي زاهد است: من اگر رند خراباتم وگر زاهد شهر/ اين متاعم كه همي بيني و كمتر زينم
اين كه حافظ اين دو را در برابر هم ميآورد، نشانه اين است كه با يكديگر ناسازند. اين يكي از شگردهاي شگرف هنري در ديوان حافظ است كه سامانهها و حتي جهانهايي ناساز را روياروي هم مينهد، گونهاي نمادشناسي در ديوان خواجه هست كه به اين سامانهها و جهانها باز ميگردد.
راز درون پرده ز رندان مست پرس/ كاين حال نيست زاهد عالي مقام را.
زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز/ تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد.
پاسخ ديد از خواجه روشن است. اين پرسش، پرسش هنري است كه پاسخ آن را از پيش ميدانيم و پيداست. مهر و نواخت ايزدي با رند است، نه با زاهد. پادينه و هماورد ديگر، شيخ است: من اگر رندم وگر شيخ، چه كارم با كس/ حافظ راز خود و عارف حال خويشم.
او دو سوي دامنه را مينگرد و ميسرايد، در سويي رند جا گرفته است و در سوي ديگر شيخ.
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان روند/ تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار.
اين همان نمادشناسي ناساز است، از سويي شيخ است و رند و از سوي ديگر مهره ستايش و تسبيح و پشمينه درويش.
ما شيخ و زاهد كمتر شناسيم/ يا جام باده يا قصه كوتاه. اين ما، كيست؟ ما رندان است.
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است/ ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست.
رندان رند كيست؟ برترين رند، كسي كه به ستيغ رندي راه برده است، رند قلندر است. همو كه بر خنگ زمين نشسته بود: بر در ميكده رندان قلندر باشند/ كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي// خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي/ دست قدرت نگر و منصب جاهي.
رند قلندر كيست؟ پاسخ من به اين پرسش اين است: پير. به ويژه پير مغان. رندان رند اوست.
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است/ گفت اين عمل به مذهب پير مغان كنيم.
تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود/ سر ما خاك ره پيرمغان خواهد بود.
پير مي فروش، همان پير مغان است، زيرا كسي است كه مي مغانه را ميپروراند و به ديگران مينوشاند. من نمونههاي ديگر را بر نميخوانم.
مرد كنش
در برابر رند، چنان كه گفته شد، درويش است. درويش مرد كنش است. گام در راه مينهد، ميآموزد، رنجهاي آييني را برميتابد. به راهنموني پير تا سرانجام پس از عارف شدن، مگر بتواند به رندي برسد. ويژگيهاي درويش، يكي پشمينهاي است كه بر تن ميكند. اما هنگامي كه به رندي رسيد، آن را هم به گوشهاي مياندازد و آتش در خرقه ميزند.
درويش را نباشد برگ سراي سلطان/ ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد.
دگر ز منزل جانان سفر مكن درويش/ كه سير معنوي و كنج خانقاهت بس.
جايگاه درويش كنج خانگاه است، اما رند جايي ويژه ندارد كه بدان دل ببندد و بدان وابسته باشد. درويش در ورزه و آموزه است. ميآموزد. آموختهها را ميورزد. يكي از رفتارهاي درويش همان است كه در اين بيت از آن سخن رفته است. من گزارشي يكسره ديگر سان از اين بيت دارم كه چند سال پيش آن را در جستاري نوشتهام. اما سير معنوي چيست؟ سخت كوتاه آنكه آن سير كه در كنج خانقاه بايد انجام شود. حافظ ميگويد اي درويش ديگر كنج خانقاه را فرو مگذار و به سراي يار نرو، زيرا نيازي به اين كار نداري. تو تا در كنج خانقاهي، با سير معنوي هر زمان كه بخواهي، در سراي ياري و نيازي به درنوشتن شهر و بيابان نيست.
سير معنوي چيست؟ يكي از رفتارهاي رازآلود نهانگرايان و درويشان است. اينكه شما در گوشهاي بنشينيد و به گشت و گذار بپردازيد و به هر كجا كه ميخواهيد برويد.
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است/ چون كوي دوست هست، به صحرا چه حاجت است
چرا خلوت گزيده نيازي به تماشا و رفتن به صحرا ندارد؟ زيرا گرم تماشا است و در گلشن و پاليز و بوستان است، در خانه دوست به سر ميبرد و بدان نميانديشد؛ البته همه ميتوانند در گوشهاي بنشينند و به خانه دوست بينديشند. اما او به راستي در خانه دوست است، نه به تن، بلكه به جان.
سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج/ درويش و امن خاطر و كنج قلندري.
آن كه به بينش رسيده است
از نمونههاي ديگر در ميگذرم و به عارف ميرسم. عارف كيست؟ بينشور، مرد آگاهي و شناخت. از همين رو او را عارف مينامند. يعني شناسد. اما عارف چگونه ميشناسد؟ با بينش و بينادلي. كار دانشور آموختن است، آموختن سرد. كار درويش و نهان گراي، افروختن است، افروختن دل. در بينش عارف بايد دل را از دانستهها و از آنچه در دبستان و دبيرستان و دانشگاه فرادست آمده است، زدود و شست تا مانند آيينه پاك بشود و بيزنگار. اين زمان است كه آگاهي و شناخت، بيپايمرد و بيميانجي در آن بازخواهد تاخت، بيخواست او. چون هنر آيينه اين است كه پرتو را باز ميتاباند. اين را بيداري دروني و روشن رايي ميناميم. عارف كسي است كه به بينش رسيده است:
عارفي كو كه كند زبان سوسن/ تا بپرسد كه چرا رفت و چرا بازآمد.
زبان سوسن را عارف ميداند، نه گياه شناس.
كرشمه تو شرابي به عارفان پيمود/ كه علم بيخبر افتاد و عقل بيحس شد.
در پايان اين دو بيت را ميخوانم و دامن گفتار را در ميچينم:
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت/ در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
باده فروش همان رند است.
در خرقه چو آتش زدي، يعني رند شدي و از عرفان گذشتي، اگر از آن پيش درويشي را پيمودهاي، رند گرديدي، چنين خواهي شد:
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالك/ جهدي كن و سر حلقه رندان جهان باش.