جواني و متافيزيك
محسن آزموده
ژان پل سارتر، نويسنده و فيلسوف مشهور فرانسوي در قرن بيستم، تعبيري دارد به اين مضمون: «جواني دوران متافيزيك است» (به نقل از بابك احمدي: «سارتر كه مينوشت»). يعني چه؟ چرا و به چه معنا جواني دوران متافيزيك است؟ هفته گذشته درباره «متافيزيك» و تفاوت جدي آن با «ماوراءالطبيعه» به اختصاص توضيحاتي داديم و در نتيجه حالا بايد روشن باشد كه وقتي آقاي سارتر ميگويد جواني دوران متافيزيك (مابعدالطبيعه) است، بدان معنا نيست كه دوره جواني يا جوانان دلمشغول اموري وراي طبيعت و جهان فيزيكي هستند، بلكه به آن معناست كه رابطه و نسبتي خاص ميان جواني با آن دست از مسائل فلسفي يافت ميشود كه «هستيشناختي» تلقي ميشوند، سوالها و پرسشهايي از قبيل اينكه اصل و اساسي عالم هستي چيست؟ جوهر و ذات موجودات چه چيزي است؟ علت به وجود آورنده و محرك اشيا چيست؟ آيا جهان هميشه بوده است (به اصطلاح فلسفي قديم است) يا از زماني خاص به بعد پديد آمده است؟ «زمان» و «مكان» چيستند؟ آيا وجود اشيا ضروري است يا خير؟ يعني آيا ممكن است اشيا وجود نداشته باشند؟ چه توجيهي براي وجود شرور در عالم هست؟ آغاز و انجام هستي چيست؟
حالا كه تا حدودي متافيزيك آشنا شديم، ميتوانيم بار ديگر بپرسيم كه منظور آقاي سارتر از جمله بالا چيست؟ چه نسبتي هست با جواني با پرسشهاي از قبيل آنچه آمد؟ در وهله نخست، پاسخ به اين سوال ساده مينمايد. بدين معنا كه در دوران جواني است كه اين مسائل براي آدميزاد به طور جدي مطرح ميشود. البته ممكن است كسي به اصطلاح «انقلت» كند و بگويد كه صورت سادهتر اين مسائل، نخستينبار در كودكي براي هر فرد مطرح ميشود. لابد شما به ياد ميآوريد كه وقتي تازه زبان باز كرده بوديد، پرسشهايي به همين اندازه ساده و بسيط را از پدر و مادر پرسيدهايد يا ديدهايد كودكاني را كه بيمقدمه، سوالهايي از اين دست ميپرسند كه «آدم از كجا و چطوري به دنيا آمده؟» يا «وقتي ميميريم چي ميشه؟» اما در پاسخ به اين سخن ميتوان مدعي شد كه درست است كه پرسشهاي متافيزيكي و فلسفي در بنياد خود بسيار شبيه به سوالهاي كودكان هستند، اما در بهار جواني و در بلوغ فكري ناشي از آن است كه اين سوالها به شكلي نسبتا پخته براي آدم مطرح ميشوند. گو اينكه فراغ بال نسبي انسان در روزگار جواني و وجه آرمانخواهانه او براي تغيير و تفسير جهان، فرصت مناسبي به او ميدهد كه رها از دغدغههاي زندگ، با نيروي سرشار جواني اين مسائل را پي بگيرد. بيدليل نيست كه بسياري از فيلسوفان، آثار بديع (و نه الزاما پخته) خود را در جواني نوشتهاند و ايدههاي نو و جذابي را مطرح كردهاند. با گذر از جواني و ورود به ميانسالي، درگيريها و اشتغالات زندگي نيز زياد ميشود و به تدريج اين مسائل (به ظاهر) «انتزاعي» به حاشيه ميرود و آدمي به سمت مسائلي عيني و انضمامي سوق مييابد. اما تعبير جذابتر سخن سارتر در ربط و نسبت يافتن ميان جواني و متافيزيك، شايد اين است كه ميتوان رابطهاي جدي ميان جواني با همه دلالتهاي آن يعني سرزندگي و شادابي و طراوت با متافيزيك يافت. اينچنين ديگر متافيزيك را محدود به دوره زماني خاصي از عمر هر انساني نكردهايم، بلكه با توسع و گسترش معناي جواني، بر اين حقيقت پافشاري ميكنيم كه هر انساني، ولو در ميانسالي و كهنسالي تقويم سال و ماه عمرش، ميتواند كماكان جوان و شاداب باشد، به شرط آنكه از جستوجوي حقيقت و روحيه پرسشگري به بهانه گرفتاريهاي روزمره كنارهگيري نكند .اينچنين فيلسوفان و متعاطيان راستين متافيزيك كه هميشه جوان و بلكه كودك ميمانند و دشواريها و صعوبتهاي روزگار، آنها را از جستوجوگري و خردورزي باز نميدارد. ايشان ولو پيرانهسر از طعن طاعنان نميهراسند و سقراطوار به سوال كردن و پرسيدن ادامه ميدهند.