انتخابات رياستجمهوري امريكا كه منجر به انتخاب دونالد ترامپ شد، شوكي به روشنفكران جهان از جمله خود ايالات متحده بود و اين سوال در ذهن اكثر آنها حكاكي شد كه چگونه در يك كشور آزاد و پيشرو در همه زمينهها از جمله علوم انساني، فردي پوپوليست كه متوسط انديشههايش از تمامي رييسان جمهور امريكا پايينتر است برگزيده شده است. هنوز پس از دو سال از اين انتخاب اين سوال كماكان در ذهن روشنفكران امريكا
باقي است. اما اگر كمي به انديشههاي مكاتب جهاني رجوع كنيم متوجه يك نكته مهم ميشويم و آن اين است كه حدود نيم قرن پيش يك مكتب فكري پيشبيني چنين روزي را ميكرد؛ مكتب فرانكفورت. اين موضوع را مجله نيويوركر حدود يك ماه پس از انتخابات رياستجمهوري امريكا در گزارشي منتشر كرد. گزارش زير در همين خصوص است:
مدت كوتاهي پس از انتخابات رياستجمهوري، خبر كوتاهي روي خطوط خبري آمد: ويلاي توماس مان در لسآنجلس حفظ خواهد شد. اين خانه كه مطابق با مشخصههاي توماس مان در دهه 1940 ساخته شده بود در اوايل همين سال (2015) براي فروش گذاشته شده بود و به احتمال زياد تخريب ميشد زيرا ساختمان بيارزشتر از
زمين آن بود.
اما بعد از مذاكرات زياد، دولت آلمان ملك را با اين ايده كه آن را
به مثابه يك مركز فرهنگي بنا نهد، خريداري كرد.
اين منزل مستحق نگهداري بود نه به اين خاطر كه يك نويسنده بزرگ در آنجا ميزيست بلكه يادآور لحظات غمانگيز در تاريخ فرهنگ
امريكا بود.
نويسنده «مرگ در ونيز» و «كوهستان جادو» در سال 1938 در اين كشور اقامت گزيد، يك پناهجوي محترم از نازيسم. او شهروند امريكا شد و آرمانهاي امريكايي را ارتقا بخشيد. در سال 1952 او متقاعد شده بود كه مك كارتيسم
پيش درآمد فاشيسم است و احساس كرد كه دوباره مهاجرت كند.
مان در كميته مجلس فعاليتهاي غيرامريكايي كه درخصوص كمونيسم برگزار شده بود گفته بود، «تسامح فرهنگي، تفحص سياسي و نزول امنيت حقوقي و تمام اينها كه به نام وضعيت اضطراري انجام ميشود... همان چيزي است كه در آلمان شروع شده بود.» تخريب «ويلاي سحرآميز» مان ميتوانست مقدمه سرد براي يك داستان ماليخوليايي باشد.
مان تنها مهاجر اروپاي مركزي نبود كه احساس ناآرامي را در سالهاي پروحشت بعد از پايان جنگ جهاني دوم تجربه كرده بود. اعضاي روشنفكري كه به نام مكتب فرانكفورت معروف هستند -ابتدائا به خاطر بنا نهادن موسسه تحقيقات اجتماعي در فرانكفورت- يك هشدار مشابهي را احساس كرده بودند. در سال 1950، ماكس هوركهايمر و آدورنو كمك كردند تا مجموعهاي به نام «شخصيت اقتدارگرا» را جمعآوري كنند. اين مجموعه مشخصه روانشناسي و اجتماعي «فرد بالقوه فاشيست» ساخته و پرداخته
كرده بود.
كار براساس مصاحبه با سوژههاي امريكايي بود و انباشتي از نژادپرستي، ضددموكراتيك، پارانوييد و احساسات غيرمنطقي در پروندههاي مطالعاتي كه سخنگويان آلمانيزبان را به تفكر واداشت. به همين صورت، كتاب «پيامبران فريب» لئو لونتال و نوربرت گوترمان در سال 1949، به مطالعه نوع پدر كوگلين عوامفريبي ميپردازد كه «به احتمال وضعيتي بروز خواهد كرد كه در آن اكثر مردم دستكاري روانشناسي او را قبول
خواهند كرد.»
آدورنو معتقد بود كه بزرگترين خطر براي دموكراسي امريكايي در ابزارهاي توده-فرهنگ فيلم، راديو و تلويزيون قرار دارد. از نگاه او، اين ابزار در مدل ديكتاتوري عمل ميكند، حتي اگر ديكتاتوري وجود نداشته باشد: پيروي را تقويت ميكند، نارضايتي را خاموش ميكند، تفكر را
از بين ميبرد. آلمان نازي غاييترين مورد از شرايط سرمايهداري موخر بود كه در آن مردم آزادي روشنفكرانه واقعي را به نفع بهشت شرمآلود راحتطلبي و ليبرالي فردي فدا كردند. با نگاه كردن به فيلمهاي كوتاه دوران جنگ، آدورنو مثل هوركهايمر نتيجه ميگيرد كه «صنعت فرهنگي» جايگزين روشهاي فاشيستي هيپنوتيزم توده ميشود.
به نظر ميآمد كه ترس توماس مان، آدورنو و ديگر مهاجران بيمورد بوده است. خطر مك كارتي برطرف شد، حقوق مدني پيشرفت كرد، سخنراني آزاد پيروز شد؛ ليبرالدموكراسي در سراسر جهان بسط يافت. با پايان يافتن قرن بيستم، در بسياري از چهارگوشه زمين مكتب فرانكفورت را يك روشنفكري بيمحتواي ساختگي ميديدند. با اين حال در سالهاي اخير، ارزش آن يك بار ديگر بالا رفت.
همانطور كه استوارت جفريز در كتاب اخيرش به نام «پرتگاه گراند هتل: زندگينامه مكتب فرانكفورت» خاطرنشان كرده است، بحرانهاي بينالمللي سرمايهداري و ليبرال دموكراسي باعث شده است كه تئوري نقادي دوباره روي كار بيايد. تركيب نابرابري اقتصادي و نااميدي فرهنگ تودهاي دقيقا مطابق با سناريو آدورنو و ديگراني است كه در ذهن داشتند: انسداد تودهاي بر سلطه نخبگان پرده مياندازد.