درباره رمان «عابر علف»
باكرگي تابستانيِ دشت خونآلود
شراره شريعتزاده
وقتي چند روز پيش خبر فوت نويسندهاي از دهه چهل را شنيدم، با خودم فكركردم چند نفر از نسل امروز آثارش را خواندهاند؟ چرا كم خواندهايم؟ نشناختيم يا تجديد چاپ نشدن و مجوز نگرفتن كتابها او را از ذهنها پاك كرده؟ هرچند اين سالها يادگرفتهايم كتابهايي كه تجديد چاپ نشوند را از زير سنگ هم شده پيدا كنيم و بخوانيم. بيشك نويسندهاي كه تن رنجور و فرسودهاش را در 81 سالگي به دانشكده پزشكي تقديم كرده زندهاش خواندنيتر بوده. بايد «زندهباد مرگش» را خواند هرچند دير. كاش تنهايي را انتخاب نكرده بود و بيشتر نوشته بود. كاش تنهاترش نكرده بوديم. گاهي چند خط به يادش نوشته بوديم. قبل از مرگش ما بوديم كه با بيتفاوتي او را كشتيم.
حالا او مرده. ناصر ايراني را ميگويم. به خودمان بياييم و كمي به نويسندگان دهههاي قبل تا هستند احترام بگذاريم. اگر امروز توانستيم با كلمات جمله بسازيم از دودي است كه از كنده آنها بلند شده. عليمراد فدايينيا يكي از نويسندگان همان نسل است. متولد 1325 در مسجد سليمان، از مهمترين داستاننويسان فرمگرا در دهه پنجاه ايران پس از ابراهيم گلستان است و جزو امضاكنندگان «مانيفست شعر حجم». او پيش از آنكه داستان بنويسد، شعر ميگفته و به همين دليل نثرهاي او شاعرانهاند؛ يا شعرهايياند كه نثر شدهاند. فدايينيا از نسل نويسندگاني است كه نخستين تجربههاي داستانياش را در ميانه دهه1340 در نشريههاي ادبي و هنري پيشتاز مدرن به چاپ رسانده است. او داستان بلند «حكايت هيجدهم ارديبهشت بيستوپنج» را در سال ۱۳۴۹ چاپ كرد. سپس مجموعه داستان «برجهاي قديمي» و «حكايتها» را همان سالها با نگاهي به مانيفست حجمگرايي چاپ كرده و سال ۱۳۸۲ كتاب «ضماير»ش را.
داستان بلند «عابرِ علف» شامل هفت فصل است كه براي نخستينبار در هفتهنامه «تماشا» منتشر شده. او با نوشتن اثري مدرن در يافتن راهي نو، براي پيدا كردن شكل و شيوه بياني ديگر، در داستاننويسي مدرن آن سالها، در كنار نويسندگان تثبيت شده نسل گذشته كاري بزرگ انجام داده. داستاني كه تاريخ ندارد و كهنه نشده و امروز در قالب يك داستان بلند توسط نشر آوانوشت چاپ شده است.
داستان از يك ايستگاه قطار شروع ميشود. از زن و مردي كه همديگر را نميشناسند و قرار است در يك كوپه همسفر باشند. مردي به نام بهرام كه به ديدار همسرش ميرود و زني بدون نام كه بعد از ديدار خانواده به خانه همسرش كه همسن پدرش است برميگردد. اوايل كتاب هنوز نميدانيم زمان داستان به كي ميگردد و به عادت داستانهاي اين دهه منتظريم تا مامور قطار خودي نشان دهد اما خبري از اين تفكيك نيست؛ كما اينكه مامور قطار برايشان نوشيدني هم ميآورد. قصه از فرداي صبح كه به مقصد رسيدهاند شروع ميشود. وقتي مرد موقع پياده شدن از قطار همه آن شب را در واگن جا ميگذارد و به سمت خانه ميرود. «زن غمگين ماند. شايد از مرد خوشش آمده بود (ميتوانيد به ياد بياوريد اولين نگاه را) شايد باز هم به مرد احتياج داشت (يعني احتياج فقط). اما ميتوان هزاران شايد ديگر هم گفت. اما مرد تو مخيلهاش اصلا هيچ چيز، اكنون هيچ چيز نبود. شبي گذشته بود. فقط.»
سارا همسر مرد در آن روستا معلم است. او از بچههاي برادر بهرام (بهمن) نگهداري ميكند. مادر بچهها سالها پيش با ديگري رفته و بهمن هم آنها را ترك كرده و كارتنخواب شده. قصه در ظاهر روند زندگي بهرام و سارا و بچههاست اما در زير لايهها قصه زنهاست. زن قطار، سارا، دختر بهمن، مادر بهرام در جامعه آن روزها كه مورد ظلم قرار گرفتهاند. خواه زن قطاري باشي، خواه معلم، كودك و مسن همه محتاج. هركس به نوعي. يكي به مرد، يكي به عشق، يكي به مادر، يكي به فرزند همه محتاجند و هيچ كس از نياز ديگري خبر ندارد. آنچه اين قصه را نو و تازه نگه داشته شخصيتپردازي بهرام و سارا است. شخصيتهايي كه در خلال داستان بيشتر از حرف زدن راوي با ديالوگهاي بينشان ساخته و پرداخته ميشوند.
نويسنده، در روند ادبيات داستاني همواره تلاش كرده در خلق اثر شيوهاي ديگر را تجربه كند. مثلا در اين داستان در حين تعريف ذهن راوي را هم داخل كروشه ميآورد درست مثل وقتي كه ميخواهيم داستاني بنويسيم و نكاتي را كه لازم است توضيح داده شود مينويسيم تا بعد به شرحش بپردازيم و همين امر موجب متفاوت كردن داستان شده است. «مرد اولينبار بود كه به اين سفر ميرفت. اولينبار - يعني قطار خستهكننده نميتوانست باشد. چون آنچه ميديد تا به حال نديده بود. [آيا هر چيز كه براي اولينبار ميبيني سرگرمكننده است؟ خستهكننده كه نيست! خوشحالكننده است؟ كنجكاوي چطور؟] مرد، بنا به عادت هميشگياش، ميخواست با زن بيرودروايسي باشد. [نه كه با هم آشنا نبودند به ناچار همديگر را تحمل ميكردند] زن روبروي مرد نشسته بود و به مجلهاي كه دستش بود نگاه ميكرد.[ميخواند آيا؟] مرد گره كراواتش را باز كرد و بعد به بيرون؛ بيرون كه حالي ديگر داشت، نگاه كرد. هنوز از شهر خارج نشده بودند. دست بچهها، آن كنار كه خانهها گلي بود، براي مسافرين[يا قطار؟] تكان ميخورد. بيرون شمايي از گرسنگي داشت. اما مرد فقط نگاه. بيشتر كه ديد دستها تكان ميخورد نگاهش را از پنجره گرفت.»
هنر نويسنده تصويري كردن داستان است. بيشتر از آنچه بخوانيم ميبينيم. «به قطار ميرسيدند و ميگذشتند. خونآلودي دشت باكرگي تابستاني داشت. هواي گرم بيرون، آن چنان كه صبح كاذب باشد، بود. دشت بيدار اما نه آفتاب و نه مهتاب، هيچ. پرندهها - بينام اما ميآمدند. به قطار ميرسيدند و گاه به قطار پهلو ميزدند و ميگذشتند. گردبادهاي موسمي، گردبادهاي هميشگي، دشتي. شن. شن و شن و شن. هر سويي كه تاريكي امان ميداد ميتوانستي ببيني. شن. كومه كومه كشاله ميكشيد. شن ميآمد... شن كه از گرد و خاك آلوده بود. رقصي شكوهمند كه همه امكانها را ميان تاريكروشن به دست ميداد. توان نگاه اگر ميبود. تا آنجا كه نگاه ميشد. تا آنجا كه تصور نگاه ميشد. همينطور شن. شادمان يا غمگين. اين جواب نميدهد. شن هرگز جواب نميدهد. بعد از بيابان زبان بيابان شروع ميشود. اما شن و گردباد هرگز جواب نميدهد.»
هر فصل مجموعهاي برش است. اما خطي روايت ميشود. كوتاه و موجز و شاعرانه. «با حركت، دستها از پنجرههاي قطار، براي خداحافظي، بيرون آمد و در يك زمان ميتوانستي دستي را ببيني كه مثل شاخه لخت درختي پاييزي در هوا مانده است؛ شكوه غمگين بيشتر از آن پنجرهها بود كه دستي خاليشان را پُر نميكرد.»
دهه چهل، دهه «موج نو». نويسندگي نه مثل امروز مد روز بوده و نه از روي تفنن و سرگرمي. نويسندگي در آن روزها يعني استعداد و تفكر، پشتكار و صبوري در نوشتن. وقتي به عمق جملات برويم متوجه ميشويم هيچكدام بيدليل كنار هم نيامدهاند. داستان «عابر علف» هر چند به صد صفحه نميرسد اما از يك رمان پُرگو حرف بيشتر دارد؛ كوتاه، موجز، فكر شده و نه صفحه پركن. چيزي كه متاسفانه زياد در رمانهاي اين روزها ديده ميشود؛ پرگويي بيدليل. وقت آن رسيده كمي با نويسندگان نسلهاي قبل مهربان باشيم كه در گذر زمان، تاريخ نسل ما هم روزي تمام ميشود.