كوچهاي كه ميرسيد به تپه مشرف به گردنه، تاريك بود و خالي. برج و باروي گردنه، غرق در سياهي محض. نيم ساعت از «فردا» گذشته بود و پاتوق «گردنه تنباكو» به دليل بارندگي، ساعتها قبل، قبل از غروب تعطيل شده بود. نقشه پاتوق، از دو سال قبل تا 22 آبان 1397، هيچ تغييري نكرده بود. «كوچه» همان نوار باريك آسفالت شده بيديوار بود كه بعد از 500 متر به تپه ميرسيد؛ تپهاي كه كارتنخوابها به «كوه سنگي» ميشناختندش. ساعات فعاليت پاتوق؛ از 8 و نيم صبح تا كمي بعد از غروب، انتهاي آسفالت و اول تپه، يك مراقب قمهدار در نقش يك رهگذر قدم ميزد. دو سال قبل همان مراقب، مردهاي همراهم را تفتيش بدني كرد و با نگاهي پر ترديد به من اشاره زد كه «فقط اون بره». حالا هيچ كس نبود. هيچ صدايي نبود. خالي، سكوت. سربالايي تپه، آب را به خود جذب كرده بود و گِلِ خيس، مثل چسب، كفِ پوتين را در خود ميبلعيد. اتاقكهاي نگهباني متروك اول كوچه، حتي سنگچينهاي راه خاكي هم سر جايش بود. ولي حالا ديگر كسي نبود كه من را به رد شدن از پشت سنگچين مجبور كند. بالاي تپه، ديوار كارخانه بتن پيدا بود؛ ديوار آجرنماي كهنه دراز شمالي جنوبي كه از برِ اتوبان امام رضا تاگودي منتهي به اتوبان امام علي ادامه داشت. سرتاسر ديوار؛ حدود 200 متر درازا، پاتوق گردنه تنباكو. نه از پاتوقدار اثري بود و نه از رضا لُر و نه از كارتنخوابها. انگار گردنه، هزار سال بود كه مرده بود. بالاي تپه ايستادم، رو به ديوار، ديوارِ خالي خالي. سوز سرد بعد از باران، ترس، غلظت شب، تنهايي، تلخي خاطره مواجهه با آن آدمهاي از دست رفتهاي كه دو سال قبل 45 دقيقه كنارشان بودم و مرا به يك ليوان چاي، خوش طعمترين چاي دنيا مهمان كردند، انگار همه چيز به توان 100 حجم پيدا كرده بود. يك دفعه دلم تنگ شد براي حضور آن آدمهاي ويران شده. براي همهشان. برگشتم رو به اتوبان، اتوبان محو شده در مه و تاريكي. ترسيدم. از فراموش شدن در اين تاريكي خالي غليظ ترسيدم.
مردها در سالن خواب گرمخانه صف ايستاده بودند. مدديار هر چند ثانيه 10 نفر ميفرستاد سمت غذاخوري. يك نفر اول راهروي منتهي به غذاخوري نشسته بود و قاشق و ليوان پلاستيكي ميداد دست كارتنخوابها. مردها لباس فرم گرمخانه به تن داشتند؛ پيراهن و شلوار آبي رنگ. اگر خيلي شاعر بودي، اين رنگ آبي، رنگ آسمان بعد از باران بود. اما وسط آن حجم نااميدي كه تنها نجواي قابل شنيدن، سكوت موجوداتي مشابه انسان بود، كسي به فكر سرودن شعر نميافتاد... دوسوم سالن، صندلي و ميزهاي فايبرگلاس چهار نفره گذاشته بودند. ساعت 8 و نيم شب، همه ميزها و صندليهايش پر شده بود. باقي مردها، نان لواش و قاشق پلاستيكي و ليوان چاي و كاسه عدسي به دست، پايين پاي ميزها، روي زمين رج ميزدند و عرض خالي سالن را دو به دو روبهروي هم پر ميكردند. مسوول گرمخانه گفت تا ساعت 8 و نيم شب 570 نفر ثبت نام شدند....
جدولبندي بلوار روبهروي كوچه گرمخانه هنوز هم حكم نيمكت كارتنخوابها را دارد. قبل از تاريكي هوا، جنس شان را از گردنه خريدهاند و پياده تا گرمخانه 10 دقيقه راه است. لابهلاي دود گرفتنها، ترديد و يقين رفتن به گرمخانه يا سرگردان شدن در خيابانهاي خيس را دست به دست ميكنند. اين جمع 30 نفره، پاتوقي هستند براي خودشان. فروشنده هم دارند. رضا؛ پاتوقدار بييال و كوپال كه انگشتِ كوچك رضا لُر و فريدون و ايرج و محمدشاه؛ پاتوق دارهاي گردن كلفت تهران نميشود اما با همان ابهت كمرنگش، مثل همانها لوطي است و حساب جيب خالي بچهها را دارد و كارتنخوابهايي كه در روشنايي روز سيراب از باران، دستشان به هيچ زباله به دردبخور نرسيده كه پول جنس شان را جور كنند، مهمان دودهاي هزار توماني ميكند؛ كفي و لوله را داده دست كارتنخواب و يك اتمي رفت و برگشت زيرِ كفي ميگيرد. هر نفر، يك بار.
ميشناسي كي پول داره كي نداره؟
« آره ديگه خواهر. وقتي يه ساعته اين طور خمار مونده و دستشم سمت جيبش نرفته و فقط دماغ بالا كشيده، يعني نداره ديگه.»
باران، نميبارد. مثل پودري از جنس آب به صورتمان مينشيند و اين سكوت گول زننده آسمان از هر سِيلي بدتر است. سيدمحمد، گوشه پتوي نازكش را از كيسه بيرون ميكشد و ميگويد:«دست بزن، بچلونيش يه سطل آب ازش درمياد انقدر كه بارون خورده. مگه ميشه امشب تا صبح خوابيد؟»
پتو، نازكتر از آن است كه بشود تعريف «گرم شدن» از تار و پودش بيرون كشيد. سيدمحمد 67 ساله است. از سال 75 معتاد شد و از سال 75 خيابان خواب شد. كلاه پشمي روي سرش كشيده و اوركت نازكي روي 5 لايه لباس پشمي به تن دارد. آشپز رستوران بوده و استاد پخت كباب بره و بيفتك و كباب چنجه است. كسرههايي كه زير بعضي حروف سُر ميدهد، گوياي وابستگياش با خطه شمال است.
آقا سيد، خودت چه غذايي رو خيلي دوست داري؟
«ديگه معلومه ديگه. ماهي سفيد با ترب و زيتون و باقالي.»
اسم ماهي سفيد را كه آورد، لبش به لبخند باز شد. 22 سال بود ماهي سفيد نخورده بود. هيچوقت هم نخواهد خورد. ماهي سفيد كه هيچ، 3 روز بود غذا نخورده بود. 3 روز قبل، يك نانوا، دلش سوخت و يك نان به پيرمرد داد. براي اين آدمها كه كارتنخوابي، بخشي از هويتشان شده، هويتي كه تلاش ميكنند بيشترش را فراموش كنند تا يادشان نيايد كه بودند و چه بودند، خيلي چيزها، سراب كه نه، حتي رويا هم نيست. اصلا به ياد آوردن روزگار قبلشان، برايشان از كابوس هم ترسناكتر است.
« خونه يه ميلياردي رو فروختم 400 ميليون. ديگه چيزي ندارم براي از دست دادن.»
اين را ايرج؛ رفيق سيدمحمد گفت. مرد 60 سالهاي كه از 7 سال قبل كارتنخواب شده بود و از همان 7 سال قبل زير پل رِي با سيدمحمد رفيق شد. ايرج بعضي شبها ميرفت گرمخانه اگر سيدمحمد را هم راضي ميكرد. سيدمحمد، امشب حال رفتن گرمخانه نداشت. با ايرج، دورتر از آتش كارتنخوابها نشستند و شريكي زير يك پايپ فندك گرفتند. حرف زيادي هم نداشتند. هر دو، شكسته و خسته، چند جملهاي گفتند و شيشهشان را كشيدند و كيسه پتويشان را دست گرفتند و راسته جدولبندي بلوار رفتند به سمت غرب، هر چه دورتر، هرچه تاريكتر و بيصداتر. دور كه ميشدند، دو پيكر فرسوده بودند كه با هر قدم، كوچكتر و كوچكتر ميشدند. وقتي رفتند و ديگر نبودند، هيچ كدام از آن جمع 30 نفره سراغشان را نگرفت. آنها هم با كسي خداحافظي نكردند. زندگي كارتنخواب به همين اندازه بيارزش است، همين قدر به ياد نماندني، همين قدر بيتاثير...
مسوول گرمخانه 3 نفر از كارتنخوابها را صدا زد كه بيايند و با هم صحبت كنيم.
رضا، همان رضاي دو سال قبل بود؛ رضا كه از من خواست به جاي «كارتنخواب»، بگويم «بيخانمان». رضا كه 14 سال بيخانمان بود و بقچه خاطرات سالهاي بيخانماني را كه باز كرد، خوابيدن در قبر و گدايي براي پول يك تكه نان و خشكيدن رگ از تزريق و كرم زدن زخم و دو بار خودكشي و حسرت يك اتاق 30 متري و گرسنگيهاي بيشمار و راه رفتنهاي شب تا صبح براي يخ نزدن بيرون ريخت. ... رضا هنوز همان رضاست. با همان آرزوها و حسرتها، پاك از اعتياد، خالي از هر اميد به فرداي بهتر. حسن هم خالي از هر اميد بود. حسن كه در اين 8 سال كارتنخوابي اصلا فرداي متفاوت از امروز، امروزي كه هيچ پناهي جز گرمخانه شهرداري ندارد، متصور نبود. يعني وقتي بداني دخترت با تمام وجود از تو نفرت دارد، وقتي بداني تا آخرين ساعت زنده بودنت، قرار نيست پاي سفره خانواده بنشيني، وقتي بداني كل آنچه از يك زندگي 25 ساله برايت مانده، يك دست لباس آبيرنگ گرمخانه شهرداري است، ميشود به فرداي متفاوت از امروز، فرداي بهتر از امروز دل ببندي؟ وقتي رضا و حسن حرف ميزدند، محمود فقط گوش ميداد. محمود از هر دوي آنها جوانتر بود، سابقه كارتنخوابياش هم كمتر؛ 5 سال. رضا و حسن، خودشان از خانه آمدند بيرون و ديگر برنگشتند. محمود، پدرش از خانه بيرونش كرد، يك نيمه شب زمستان و محمود، آن شب برفي را تا صبح راه رفت و راه رفت. محمود فقط چند جمله گفت، آن هم انگار فقط براي اينكه وظيفه جنباندن زبان را انجام داده باشد.
«كارتنخواب؟ يعني آدم تنها، آدم بيپناه، آدم گرسنه، آدم خمار، آدمي كه هر روز هزار بار آرزوي مرگ ميكنه.»
خط كندروي اتوبان، ماشيني توقف ميكند. چند ثانيه بعد، مردي از كنار ماشين صدا ميزند:«آقا، بيايين براتون پتو آورديم. بيايين كت و كاپشنم هست.»
جمع 30 نفره كارتنخوابهاي كنار جدولبندي حالا رسيده به 15 نفر. متفرق شدهاند و جمعهاي سه چهار نفره درست كردهاند. غير از چند نفري كه كنار دست رضا نشستهاند به هواي گرم شدن از آتش، بقيه، آتشي ندارند. رضا ميگويد:«شيشه گرمشون ميكنه.»
رضا پول ميدهد برايش الوار ميآورند. 5 هزار تومان براي دو الوار. يكي از الوارها را با لگد، شكسته و تكههاي چوب را مثل اضلاع مثلث كنار هم چيده. كارتنخوابها هم از جيبشان كيسه پلاستيكي درميآورند و روي شعله مياندازند. كيسه پلاستيكي، آتش را ماندگارتر ميكند اما دود تلخ و چربش كه بچسبد به ريه، نفس كشيدن از خماري هم سختتر است. كارتنخوابها از اوايل پاييز تا نيمه بهار، شبشان را با نفس كشيدن همين دود تلخ و چرب و بلعيدن دود تلختر و چربتر شيشه و هرويين به صبح ميرسانند...
مرد از حاشيه درختكاري كنار اتوبان خودش را به چند قدمي كارتنخوابها ميرساند و دوباره تكرار ميكند.«آقا بيايين. پتو و كاپشن براتون آورديم.» بار اول كه صدا زد، مردها خمار و نشئه بودند و حس شنواييشان درست فرمان نميگرفت. حالا كه صداي مرد، نزديكتر شده، سر برميگردانند. بلند ميشوند و به سمت ماشين ميروند و نفري يك پتو و يك كت يا كاپشن به دست برميگردند. كت و كاپشن را روي لباسهاي نم گرفته مندرسشان ميپوشند و پتوها را دورشان ميپيچند و روي لبه جدول مينشينند و دوباره در خماري و نشئگي فرو ميروند....
گرمخانه خاوران، دو سوله به هم چسبيده است. سوله سمت راست، تختهاي سه و دو طبقه پذيرش 400 نفر دارد. تعداد پذيرش كه بالا ميرود، راهروي بين تختها را به كفخوابها ميدهند. پاييز و زمستان هميشه و هر شب، راهروي بين تختها پر ميشود. سه شنبه شب، ساعت از 10 گذشته بود كه ظرفيت خواب سوله سمت راست تكميل شد و براي تازهواردها بايد در همين فضايي كه غذاخوري بود، موكت و پتو ميانداختند. مسوول گرمخانه ميگفت زمستان پارسال كه هزار و 200 نفر پذيرش كردند، تا جلو درِ سوله غذاخوري هم كارتنخواب خوابيده بود. مسوول گرمخانه ميگفت تلخترين لحظهاي كه در اين سالها شاهدش بوده، لحظه تحويل سال است؛ لحظهاي كه صدها مرد، ويران، طرد شده در تنهايي مطلق، پاي سفره هفتسين گرمخانه نشستهاند و “يا مقلب القلوب والابصار“ از بلندگوي گرمخانه پخش ميشود... وسط حرفهاي مسوول گرمخانه، آمبولانس رسيد. يكي از كارتنخوابها سكته كرده بود. ماموران اورژانس رفتند داخل خوابگاه و چند دقيقه بعد، پيرمردي را روي برانكارد بيرون آوردند. پيرمرد، لباس آبيرنگ گرمخانه به تن داشت. چشمهايش باز بود و لبهايش ميلرزيد و گوشه چشمهايش خيس بود. اشك غصه بود يا اشك درد؟ پيرمرد هيچ مشايعتكنندهاي نداشت....
مرد خيره مانده به شعله آتش. كيسهاي به دست دارد و از سرماي گره خورده با گرسنگي، حرف كه ميزند لبهايش ميلرزد. رضا برايش يك دود گرفته ولي يك دود جواب خماري 12 ساعتهاش را نداده. روز باراني، سطلهاي زباله خالي بوده و چيزي براي فروختن پيدا نكرده. تكنيسين اتاق فرمان تلويزيون كه ماههاست آرزوي يك املت دارد، 10 ماه قبل كه فهميد بدون مواد مخدر نميتواند زنده بماند، كليد خانه و سوييچ ماشين و كارت شناسايياش را گذاشت روي ميز آشپزخانه و بدون هيچ حرفي از خانه بيرون رفت و در را پشت سرش بست كه بداند ديگر نميتواند برگردد. اولين بار 10 ماه قبل، وقتي براي پيدا كردن پول مواد مجبور شد از سطل زباله ضايعات جمع كند، بالاي سر سطل كه ايستاده بود، تنها تصويري كه پشت چشمهايش ميدويد، ميز اتاق فرمان بود. امروز،جمع كردن زباله، بخشي از هويتش شده. هويتي كه سر و تهش را از دست داده و آنچه مانده، خاطرهاي از اتاق فرمان است كه به جوريدن سطلهاي زباله پايتخت و دست گرفتن زرورق آلومينيومي گره ميخورد....
تصوير خوابگاه، غمانگيزترين تصويري است كه يادم مانده. يادم ميماند. دو سمت خوابگاه، تختهاي دو و سه طبقه بود، فاصله بين رديف اصلي تختها، دو رديف تشك ورزشي روي زمين انداخته بودند. هر تخت و هر تشك، يك نفر. تختها پر بود. تشكها پر بود. 600 كارتنخواب، خواب بودند. از دور كه نگاه ميكردي، رنگينكماني از رنگ بود زير نور سفيد چراغهايي كه تا صبح روشن ميماند. 600 پتوي گلدار و 600 تشك، زير سقفي با ارتفاع 12 متر، تنها سرپناه اين مردها. فاصله بين تشكها و تختها، راه باز بود براي سركشي ساعتي مدديارها. از كنار بستر خوابشان كه رد ميشدم شاهد روال عادي زندگي بودم. آدمها در لحظات خواب، واقعيترين نمود آنچه هستند را به نمايش ميگذارند. دهانهاي باز مانده، پتوهاي پس رفته، خروپفهاي مقطع، هذيانگوييهاي بيحواس، سرهاي پنهان شده زير پتو... . اين مردها هر چه بودند؛ پزشك، معلم، مهندس، كارگر، دانشجو، معمار، كارمند، استاد، كاسب... هر چه شده بودند؛ معتاد، كارتنخواب، سارق، متجاوز، زورگير، موادفروش، گدا... اين مردهايي كه خيلي خيلي زود پير شده بودند، در اين لحظه، بندهاي بودند كه به غريزيترين الزام هستي؛ به خواب تن داده بود... . مدديار، مسوول گرمخانه را صدا زد:«آقاي كريمي، پذيرش جديد داريم.»
بيرون گرمخانه، اتوبوس ولوو سروته ميكرد. كنار ديوار سوله، كارتنخوابها صف بسته بودند. كف سالن غذاخوري با موكت فرش شده بود.
«كارتنخواب؟ يعني آدم تنها، آدم بيپناه، آدم گرسنه، آدم خمار، آدمي كه هر روز هزار بار آرزوي مرگ ميكنه.»
مرد از حاشيه درختكاري كنار اتوبان خودش را به چند قدمي كارتنخوابها ميرساند و دوباره تكرار ميكند.«آقا بيايين. پتو و كاپشن براتون آورديم.»
براي اين آدمها كه كارتنخوابي، بخشي از هويت شان شده، هويتي كه تلاش ميكنند بيشترش را فراموش كنند تا يادشان نيايد كه بودند و چه بودند، خيلي چيزها، سراب كه نه حتي رويا هم نيست. اصلا به ياد آوردن روزگار قبلشان، برايشان از كابوس هم ترسناكتر است.
مسوول گرمخانه ميگفت تلخترين لحظهاي كه در اين سالها شاهدش بوده، لحظه تحويل سال است؛ لحظهاي كه صدها مرد، ويران، طرد شده در تنهايي مطلق، پاي سفره هفتسين گرمخانه نشستهاند و “يا مقلب القلوب والابصار“ از بلندگوي گرمخانه پخش ميشود...