• ۱۴۰۳ جمعه ۵ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

قصه ‌پيرمردي كه بي‌خبر از همه‌جا در خانه‌اش نشسته بود

چشم‌هاي آبي

جمال مير صادقي

«زهره خانم نامه رو مي‌بري و مي‌دي دستش و بر مي‌گردي. پسرم داره از دست مي‌ره. زنم هم با همين بيماري از دست رفت، هيچ چاره ديگه‌اي ندارم. اگه ناچار نبودم، هيچ‌وقت دستِ مو به سويش دراز نمي‌كردم. قبول دارم اشتباه كرد‌م، جوون بودم و كار بدي كردم، بايد همه عمر كفاره شو پس بدم؟»

«حتما كمكتون مي‌كنه مجيد آقا، نوه شه ديگه.»

«دلش از سنگه. هر كي خواسته پا در ميوني كنه، پس زده. اگه به خاطر بچه‌م نبود، هيچ‌وقت بهش رو نمي‌انداختم. حالا هم از ناعلاجي اين نامه رو براش نوشتم. شايد دلش به رحم بياد و بخواد نوه شو نجات بده.»

«مگه شما چيكار كرده بودين؟»

«جووني و جاهلي زهرا خانم، شرم دارم بگم، اصلا حاليم نبود. قمار مي‌زدم و قرض بالا آورده بودم، قفل صندوقشو شكستم و پول و جواهرهاشو برداشتم و...»

«وآآآي، چرا اين كارو كردي مادر؟ پولا روچيكارش كردي؟»

«همه شو تو قمار باختم.»

«بلاست، بدبختيه. شوهر مرحوم من هم يه دفعه تو ورق بازي يه پول گنده باخت، بهش گفتم اگه يه دفعه ديگه قمار كنه، مي‌ذارم از خونه مي‌رم و ديگه بر نمي‌گردم، همون شد كه شد. خب، بعد چي شد؟»

«چي مي‌خواي بشه؟»

خنديد.

«عاقم كرد و از خونه بيرونم انداخت. چهارده- پانزده ساله نخواسته منو ببينه. جشن عروسي ما هم نيامد.»

«حق داشته والله. اگه نخواد منو تو خونه شون راه بده ...»

«نامه رو بهش بده و برگرد. گفتم كه اگه مجبور نبودم هيچ‌وقت ازش كمك نمي‌خواستم. بايد قلب‌شو جراهي كنن. فقط اون مي‌تونه بهم كمك كنه.»

«بايد حتمني كمك تون كنه، مي‌گن شركتش خيلي دراومد داره.»

«دارم ديوونه مي‌شم، اگه بچه‌م بره، من چطور مي‌تونم بعداز اون زنده بمونم؟»

«خدا نكنه مجيد آقا، نفوس بد نزنين. بهشون مي‌گم حال بچه بده. بابا بزرگ‌شه، چطور دلش راضي مي‌شه كه نوه‌ش از دست بره؟»

«مي‌دونم دارم تقاص كارهاي گذشته مو پس مي‌دم. قماربازي ... قمار بازي، حاليم نبود. اگه منو نمي‌بخشه، بچه‌م چه گناهي كرده؟»

زهرا خانم دير كرده بود. كاش بهش مي‌گفت با تاكسي مي‌رفت. صداي گريه بچه بلند شد.

«آقا جونم ...آقاجونم...»

دانه‌ها روي صورت لاغر مي‌ريختند.

«چيه آفا جون؟ جاييت درد مي‌كنه ؟»

كنار رختخواب بچه نشست و دستش را روي پيشاني او گذاشت .

«چرا گريه مي‌كني پسرم؟ مي‌بيني كه من امروز سر كار نرفتم و پيش تو موندم.»

بلند شد و شيشه شربت را از سر بخاري برداشت.

«حالا موقع دواته.» قاشق را از شربت پر كرد.

«نمي‌خوام.»

چشم‌هاي درشت آبي بچه پر از اشك شده بود.

«نمي‌خوام بخورم ... نمي‌خوام.. .»

«ديدي حالا بچه بدي شدي. بايد دواتو بخوري تا خوب بشي آفا جون.»

«تلخه... نمي‌خوام بخورم.»

«اگه بخوري، وقتي رفتم بيرون از اون شكلات كشي‌ها برات مي‌خرم.» قاشق را به دهانش نزديك كرد.

«آها، بارك‌الله پسرخوبم. آ ماشالله... آ ماشالله. آها، ديگه تموم شد. حالا بخواب عزيزم.»

پتو را روي او كشيد.

«ببين، من جايي نمي‌رم، همين جام . حالا چشم‌هاتو هم بذار، خواب توش نره پسرناز من.»

چشم‌هاي كودك به هم رفت. مرد ازجا بلند شد و شيشه شربت را سر بخاري گذاشت.

شعله بخاري را بيشتر كرد. رفت به طرف پنجره .به آسمان نگاه كرد، گرفته بود. نگاهش بر گشت به رختخواب . بچه به خواب رفته بود. دوباره از پنجره به بيرون نگاه كرد. زهرا خانم از پيچ كوچه پيدايش شد. از اتاق بيرون دويد و در كوچه را براي او باز كرد.

«چه آقايي، چه آقايي، چه پير مرد نازنيني...»

«چي شد؟»

«نمي‌دوني چقدر مكافات كشيدم تا خونه رو پيدا كردم. اسم كوچه‌ها عوض شده بود.»

«خودش خونه بود ؟»

«خدا خيرش بده بقاله رو...»

«بقاله؟»

«آره، اگه بقاله اونو نمي‌شناخت... چه آقايي، چه آقاي نازنيني...»

«خودش در خونه رو باز كرد؟»

«نه، يه پير زن سليطه خير نديده، نمي‌خواست آقا رو من ببينم. ذليل مرده خيال مي‌كرد من گدام.»

«خب ...»

«مي‌گفت آقا خوابه. هرچه مي‌گفتم نامه از پسرشونه، مي‌گفت آقا كه پسر نداره. عوضي اومدي. حالا ديگه گدا‌ها نامه مي‌نويسن.»

«گفت آقا پسر نداره ؟»

«آره، دلم مي‌خواست دوبامبي بزنم تو سرش.»

«مي زديش كنارو مي‌رفتي تو خونه.»

«خودشون تشريف آوردن.»

«نامه رو بهش دادي؟»

«آره، گفت بفرمايين تو خانوووم.»

«رفتي تو خونه ؟»

«آره، چه خونه‌اي، بهشت . روح آدم تازه مي‌شد. ياد شوهر مرحومم به خير، هميشه مي‌گفت وقتي آدم تو اين خونه‌ها مي‌ره انگار رفته باشه تو بهشت.»

«نامه رو دادي چي گفت؟»

«چه اتاقي، پنج دري، پراز قفسه‌هاي چيني‌آلات، پراز تابلو‌هاي قشنگ قشنگ .تويه قاب بزرگ يه خانم جوان با چشم‌هاي آبي درشتِ درشت...»

«عكس مرحوم مادرمه.»

«پيرزنه يه بشقاب پر از شيريني آورد جلو من گذاشت. گفت خانم خيلي خيلي ببخشين، من نمي‌دونستم آقا پسر داره. چه شيريني‌هايي، يكي خوردم، دوتا خوردم....»

«نگفت شما چه نسبتي با من دارين ؟»

«چرا، گفتم من صابخونه شم، اما كوچيكي شو مي‌كنم.»

«نامه رو خوند؟»

«آره. اخم‌هاش تو هم رفت. گفتم آقاي محترم حال نوه‌تون خيلي خيلي بده. دكترا گفتن اگه زودتر عملش نكنين ممكنه خداي نكرده زبونم لال...»

«چي گفت؟»

«گفتن شما تشريف ببرين...»

«گفت تشريف ببرين ؟»

«آره، گفتن خانوووم شما تشريف ببرين، زحمت كشيدين.»

«گفت خودش بعد مي‌آد؟»

«نه، چيزي نگفت. تا دم در هم با من اومد.»

«نشوني خونه رو بهش دادي؟»

«آره، اين طفلي چه خوابي رفته.»

«بي‌آرومي مي‌كرد، شربتي بهش دادم بخوابه.»

«تا من به سر و وضع اين اتاق برسم، برو يه صندلي از عفت خانم بگير بيار.»

«بي‌خودي زحمت نكشين، نمي‌آد. تو دلش به جاي دل سنگ گذاشتن.»

«بي‌خودي حرف نزن، مي‌گم برو يه صندلي بيار، چرا واستادي منو نگاه مي‌كني؟»

«نمي‌آد.»

«نياد كه نياد، دنيا كه به آخر نمي‌رسه.»

«نگفت من پسري ندارم. هر كي رفته بهش گفته عوضي اومدين، من پسر ندارم.»

«نه چيزي نگفت . بهش گفتم ما خدا رو داريم، اگه شما به فكر نوه تون نيستين. خدا كمك مون مي‌كنه.»

«اصلا بي‌خودي براش نامه نوشتم، مي‌دونستم فايده‌اي نداره.»

«برو ديگه، ببين چه قيافه‌اي به خودش گرفته، نيامد كه نيامد . اگه مجبور بشيم اين خونه رو گرو مي‌ذارم و بچه مو نجات مي‌دم.» بيرون كه آمد، لرزيد . باد سردي به صورتش زد. ابر‌هاي آسمان به قرمزي مي‌زد. مي‌آيد...؟ نمي‌آيد... پدرش سال‌ها بود كه نخواسته بود اورا ببيند. صندلي را كه به اتاق آورد، به صورت پريده رنگ پسرش نگاه كرد. دلش تو ريخت، اگر نيايد ... رفت جلو پنجره، به بيرون نگاه كرد. پوره‌هاي برف شروع كرده بود باريدن.

«برف داره مي‌آد.»

«بخاري رو من زياد كردم، نفت داره؟»

«ديشب نفت ريختم.»

«ان‌شاءالله به حق قمر بني هاشم بچه خوب مي‌شه. دلواپس نباشين.»

«اگه بياد... .»

«بياد و نياد، خدا مارو تنها نمي‌ذاره.»

گوش داد.

«انگار دارن در مي‌زنن؟»

«آره.»

به طرف در رفت.

«نه، مجيد خان، شما باشين، من مي‌رم.»

قلبش به سينه مي‌كوبيد.

«اومد، خودشه ؟»

رفت جلو در . پوره‌هاي برف پرده كشيده بود. صداي زهرا خانم را شنيد .

« قدم رنجه فرمودين آقا جون. »

زهرا خانم جلو جلو مي‌آمد. پيرمرد با كمر خم شده دنبال او بود. به اتاق آمدند. زهرا خانم مي‌گفت:

«طفل معصوم چند روزه حالش خيلي خيلي بده.»

ديد كه پيرمرد نگاهي به او و بچه انداخت. نگاهش تيز و سرد بود. شكسته و لاغر شده بود.

«بي‌آرومي مي‌كرده، شربتي بهش داديم بخوابه. برم براتون چايي بيارم.»

«زحمت نكشين، من بايد برم.» پيرمرد اخم كرد و صندلي را كشيد و كنار ديوار نشست. نگاهش توي اتاق گشت. لب‌هايش جنبيد، اما صدايي از آن بيرون نيامد. دستش توي جيب رفت و دسته چكش را بيرون آورد و چكي نوشت و سر بخاري گذاشت و دست چكش را دوباره توي جيبش گذاشت. كودك چشم باز كرد و گريه‌اش را سر داد. پيرمرد خم شد و دستش را روي پيشاني او گذاشت. قطره‌هاي اشك از چشم‌ها روي صورت مي‌ريخت.

«تب داره؟»

«آره.» دستمالش را در آورد و از روي صندلي بلند شد و كنار بچه نشست. خم شد و دستمال را روي عرق پيشانيش كشيد. كودك به او خيره شد. پيرمرد روي او خم شد.

«چشم هاش عينهو چشم‌هاي مادربزرگُش.»

گريه كودك دوباره بلند شد.

«ديگه گريه نكن پسرم.»

بچه شرو ع كرد به لرزيدن. پيرمرد از روي صندلي پريد و پتو را به دور بچه پيچيد و او را بغل كرد و بلند شد.

«گريه نكن بابا بزرگ اومده ببرتت گردش. حالت خوب خوب مي‌شه.»

با قدم‌هاي بلند به طرف در اتاق رفت و داد زد:

«خانم بگين راننده ماشينو بياره دم در. سركوچه واساده.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون