• ۱۴۰۳ جمعه ۵ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

زندان شب يلدا، بگشايم و بگريزم

اميرحسين كاميار

گمانم اكثر ما جوان‌هاي فاميل، دورهمي‌هاي خانوادگي را به خاطر حضور او بود كه تاب مي‌آورديم. دايي حميد محبوب جملگي ما بود: خوش‌لباس، پنجاه‌وچند ساله، با ظرافت‌طبعي ستودني و شوقي بسيار براي زندگي. هربار كه جايي گير مي‌كرديم، پول لازم داشتيم يا شكست عشقي مي‌خورديم دايي حميد و خانه‌اش نخستين پناهگاه بودند، از همين‌ رو شايد در مهماني‌ها همگي دور او جمع مي‌شديم مثل مهماني شب يلداي پارسال. آن شب دايي حميد داشت كاوه را كه نامزديش به هم خورده و معشوقش را به خيال مهاجرت باخته بود، به حرف مي‌گرفت شايد كه اندكي از اندوهش فاصله بگيرد تا از او شنيد: «مي‌دونم من ديگه اين‌طور عاشق نمي‌شم. همين فكر بيشتر از همه آزارم مي‌ده. شمام حتي دركم نمي‌كنين» . دايي حميد شاكي جواب داد: «چرا فكر مي‌كني من تو زندگيم جايي شبيه حالاي تو نبودم؟» با تعجب پرسيدم: «بودين؟» كمي مكث كرد و بعد براي‌مان گفت كه سال‌ها پيش‌تر شيفته و شيداي كسي بوده اما محبوبش اين عشق را نمي‌پذيرفته؛ بعد از مديد زماني سرانجام به زن گفته سفر مي‌رود و وقتي برگشت اگر همچنان جواب او منفي باشد ديگر اصرار نمي‌كند. «رفتم تركيه، ازمير. حالا چرا ازمير؟ اون يه داستان ديگه‌ست. بعد چند روز طاقت نياوردم. زنگ زدم بهش. صداي سردش رو كه شنيدم فهميدم بي‌فايده است. اصرار كردم رك بگو دوستت ندارم؛ گفت. دلم شكست، انگار اون ته‌مونده اميدم هم به باد رفت. نفسم گرفت، خوابم نبرد تا صبح. فرداش رفتم يه ذره بچرخم شايد حالم كمي جا بياد. رسيدم به يه لباس‌فروشي بزرگ. شلواراش چشمم رو گرفت. پسرك فروشنده نمي‌‌فهميد دقيقا چي مي‌خوام. نه اون انگليسي ميدونست نه من تركي بلد بودم. با دست اشاره كرد كه صبر كن، رفت دنبال همكارش. وقتي برگشت زيباترين زني كه توي عمرم ديدم همراش بود. نور داشت دخترك تو جونش. يه كمي زبون مي‌دونست. ازم پرسيد دنبال چي مي‌گردم. دستپاچه سعي كردم توضيح بدم. دو مدل شلوار پيدا كرد برام، لبخند زد و رفت. لبخندش شبيه اين بود كه بعد يه صبح باروني از پس ابر يهو سر ظهر آفتاب طلوع كنه. همون‌جا دلم براش رفت. شلوارا رو بردم تن زدم، جفتشون كوتاه بودن اما خريدمشون و اومدم بيرون. مي‌دونستم ديگه نمي‌بينمش، مي‌دونستم چيزي تهش نيست اما دلم امن شد. با خودم فكر كردم خم مي ‌سرش سلامت، بشكست اگر صبوحي. برگشتم، غصه خوردم، خيلي كار كردم و گذروندم. تو هم جووني، مي‌گذروني... وا نده.» ساكت شديم همه؛ بعد يكي گفت «دايي برامون حافظ مي‌خوني؟» دايي حميد جواب داد: « نه به جاش امسال از ابتهاج ... وين آتش خندان را با صبح برانگيزم/‌گر سوختنم بايد، افروختنم بايد/‌اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم.» بعدها با خودم فكر كردم كاش آن شب صدايش را ضبط كرده بودم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون