قصه من و دوست عجيبي كه هرگز به هم نزديك نبوديم
زيباترين عكس جهان از زيباترين خروس جهان
آرش سالاري
عكس: در بغل من نشسته. با چشمهايي بسته. بيمحل به پوست خياري كه غذاي مورد علاقهاش است. ولي برخلاف چيزي كه از عكس به نظر ميرسد، راحت ننشسته و خودش را رها نكرده؛ خودش را سخت نگه داشته هنوز و تن نداده به بغل. چشمهايش را از سر انس نبسته؛ نميخواهد نگاهم كند يا كسي نگاهش كند. و بيمحلياش به خوردن از سيري نيست؛ دلش نميخواهد ديگر از دست من چيزي بخورد. خجالت ميكشد، بغض كرده، اندوهگين است. واقعيتي كه آرامش دروغين عكس پنهانش ميكند، ولي آن لكه قرمز روي دست من ميتواند لوش بدهد. و لكه قرمز روي تاج او: خون.
هيچوقت به هم نزديك نبوديم. خروسهايي بودند در زندگيام كه بهشان نزديك بودم و آدمهايي هم بودند در زندگي او كه بهشان نزديك بود، ولي ما هيچوقت براي هم آن طرف نزديك نبوديم. با وجود ارتباط هرروزهاي كه داشتيم در آن دوره نسبتا طولاني. يا نزديك نشدني كه باعث شد ارتباط هرروزه طولانيمان ثابت بماند در محدودهاي خيلي خشك و محدود: هرروز كه براي او و مرغهايش غذا ميبردم، نه او نزديكم ميشد و ميگذاشت بهش نزديك شوم و نه من ميلي داشتم كه لحظهاي بايستم و نگاهش كنم. روزهاي شلوغي بودند آن روزها براي من. جمع شدن همزمان چند كار با هم كه باعث شده بود همه وقتهاي روزانهام تعلق پيدا كنند به «كارهاي لازم» و وقتي نماند براي آزاد گذراندن و قاعدتا چرخيدن دور مرغ و خروسها كاري آزاد بود. آنقدر برنامههايم چسبيده به هم بودند كه فقط ميرسيدم لحظهاي لابهلايشان غذاي آنها را بدهم و بروم. اگر هرروز ميرسيدم و بعضي روزها نميسپردمش به بچهها. خيلي دور از روزهاي نوجواني و فراغتهايش كه ديدن مرغها خودش جزيي از كارها و برنامههايم بود. و براي او هم احتمالا. خودش كه نميشود گفت، درواقع از نوعش گذشته بود عصر انس نزديك با آدمها. احتمالا. آن زماني كه در اين خانه نقشي جدي داشتند، از اسباببازي بچهها تا همدم آدمهاي غصه دار. از لحظه به دنيا آمدنشان كه روي تخمهايشان اسمهايمان را مينوشتند تا هركدام منسوب به يك كداممان بشود، تا لحظه مرگ كه هركدام معين بودند به خصوصياتشان و تشخص داشتند و مرگشان بزرگ داشته ميشد.
جبر تاريخي نسل او و وضع آن روزهاي من، باعث شد كه هيچوقت به هم نزديك نباشيم. به جز يك چيزهاي كوچكي. چيزهاي خيلي كوچكي كه آدم همان لحظه نميفهمد. مثل آن وقتهايي كه آبشان را در تابستان پر ميكردم و او هربار آن مدت زمان فاصله را كه به خاطر غرورش صبر ميكرد تا من دور بشوم و بعد برود سراغ آب، كمي كمتر ميكرد. يا وقتهايي كه در زمستان ميديدم بهش دارم زيرلب فحش ميدهم، ولي به خاطر اينكه زير باران نماند - چيزي كه عقل ماكيان ازش ادراكي ندارد و فقط ميفهمد خيس شده و خيس بودن چقدر بد است ولي نميداند چطوري ميتواند ديگر خيس نباشد - ، يك ربع است كه دارم دنبالش ميكنم تا وارد دستشويي گوشه حياط بكنمش تا بند آمدن باران. فكر ميكنم درستترين تعبير اين باشد كه هيچوقت به هم نزديك نبوديم، ولي غريبه هم نبوديم. دو آشنايي بوديم كه با هم حرف نميزدند، ولي اين حرف نزدن از آشنا بودن نميانداختشان. اما نزديك هم نبوديم، چون مهمترين نشانه نزديكي بين آدم و خروس را نداشتيم: هيچوقت نميگرفتمش.
مرغ فرق ميكند، ولي خروس اگر از اول جوانياش عادت داده نشود به گرفته شدن، ديگر گرفته نميشود. يعني تن نميدهد. نه اينكه چيز علمي به خصوصي باشد، فقط نتيجه شخصياي است بعد از سالها كار كردن با مرغ و خروسها. احتمالا. و من از همان روز اول كه آمد و اولين باري كه گرفتمش، بهش التفات داشتم. آن روز اولي كه آمد خانهمان، هنوز جوجه بود يا به اصطلاح، جوجه جوان، ولي از تجربه مرغداريهاي قديم، با ديدن هيكلش فهميدم كه خروس سنگيني خواهد شد. قاعدتا باز هم نه طبق قاعدهاي علمي، كه كلا، از روي تجربه مثلا. آن روز البته در حاشيه بودم همانطور كه تا روز آخر هم بودم: آورده بودندش به خاطر بچههاي كوچك و بچههاي كوچك هم قرار بود مراقبش باشند، كه در عمل مراقبتش افتاد گردن من مثل باقي موارد. آن روز در لابلاي شلوغي بچهها، چندباري برايشان گرفتمش. برايشان، يعني گرفتن مرغ و خروسها و نگه داشتنشان تا بچهها بهشان دست بزنند. با كمي سختي گرفتمش. تازه داشت بالغ ميشد و فطرتش هنوز حاكم بود. ولي به اختيار من بود هنوز. ميتوانستم عادتش بدهم. اگر متناوب ميگرفتمش، اگر آن بارهاي اول وقتي كه ميخواست فرار كند جلويش را ميگرفتم. و من اين كار را نكردم. هنوز نميدانم چرا. شايد چون برايم اهميتي نداشت قابل بغل بار بيايد يا نه. با اينكه ميدانستم غيرقابل بغل بودنش بعدا مديريتش را در مواردي مثل همان باران يا جابهجا كردنش سخت ميكند و پدرم را در خواهد آورد. شايد هم چون قابل بغل و دسترس كردن يكي ديگر به زور، آخرين چيزي بود كه در آن روزها ممكن بود دلم بخواهد. عادتش ندادم. و اين باعث شد هرروز سختتر بشود گرفتنش. خودم هيچوقت نخواستم بگيرمش، از آن جنس گرفتنهاي قديم كه ميگرفتيمشان فقط براي گرفتن بدون اينكه هيچ كار ديگري داشته باشيم، فقط براي چند لحظه نگه داشتن و حس كردن. اما بعضي وقتهايي كه به خاطر كاري بايد ميگرفتمش، بچهاي كه ميخواست نازش كند، يا براي نجات دادنش از باران، ميديدم هربار دارد گريزپاتر ميشود. تا جايي كه به جايي رسيد كه ديگر تصميم گرفتم نگيرمش. يا فهميدم كه ديگر نميتوانم بگيرمش. يك باري كه خواستم بگيرمش و آخر هم گرفتمش، ولي آن لحظه آخر، آن بيتابي خاص را نشان داد. بيتابياي كه خروس از همهچيزش حاضر است بگذرد، بالش، دمش، هرجايش، فقط ميخواهد آزاد بماند. و انسان در آن لحظه اگر واقعا خواسته باشد كه بگيردش، بايد كم نياورد و نگهش دارد. از همان قديم، من هميشه در اين مرحله رها ميكردم. برخلاف پيرمرد باغبانمان برخلاف پسرخاله. از نوعي ترس احتمالا. آن روز هم كه به آن مرحله رسيد و ديدم در دستم است ولي آن بيتابي را دارد ميكند، رهايش كردم و قبول كردم كه ديگر تمام شده دوره قابل گرفتن بودنش. بعد از آن به بقيه ميگفتم كه ديگر نميگيرمش. اينطوري به صورت فاعلي، و نه مفعولي كه «او را ديگر نميشود گرفت». هرچند، شايد يك چيزي از آن روز به دلم ماند. يك حسرتي، كه نه از خود معاصرم، كه از آن فطرت قديمم برميآمد كه گرفتن خروسها برايش يك چيز بزرگي بود. يك نوع غلبه بر دنيا يا عوض كردن قواعد دنيا. نماد قدرت، براي بيميلترين بچه جهان. و براي همين هم بود كه نگذاشتم هيچ كس نفهمد كه ديگر نميتوانم بگيرمش. براي حفظ حرمت شهرت قديميام در تسلط بر مرغ و خروسها. چيزهايي كه شايد جمعشان با هم بود كه ما را رساند تا آن روز آخر و اين عكس.
قبل از روز آخر: آن طور خاصي كه بود را دوست داشتم. شخصيتي كه در خودش داشت با وجود همه ماكيان بودن و بساطت عقلش. مثل اينكه مناعت طبع داشت. وقتي غذا ميبردم و گاهي فاصلههاي طولاني ميافتاد بين غذا دادنشان به خاطر همان سرشلوغيها، هيچوقت مثل مرغهايش هجوم نميبرد سر غذا. هم از شرم حضور من كه ضعف نشان ندهد، هم براي اينكه مرغهايش اول بخورند و هم براي اينكه خودش در وجودش حرص نداشت و ميتوانست نفسش را كنترل كند حتي در گرسنگي كه تنها معقولي است كه عقل حيوانات اين رده دركش ميكند. ميايستاد كنار، و بعد از تمام شدن كار مرغهايش ميآمد و اينجا باز نوبت تجلي صفت ديگرش بود: پاكيزگي و آراستگي. آهسته و با طمانينه ميخورد و در نهايت تميزي. نه مثل مرغهايش با پا داخل غذا ميرفت و نه غذا را شخم ميزد. دانهدانه ذرهذره غذا را در آرامش بررسي ميكرد و ميخورد. چه گندم چه ضايعات ميوه و غذاي خودمان. و هرچيزي را هم نميخورد: اگر غذا كمي پلاسيده يا نزديك به فساد بود، نميخورد و برميگشت سراغ گندم خشك هميشگي ولي سالم. شايد نوعي اصالت در مجموع. ادراك داشت و من از اين ادراكش خوشم ميآمد و از اينكه ادراكش اينطوري بود هم خوشم ميآمد. و اين رابطه سردمان را تسهيل ميكرد، مثل روسيه و امريكاي جنگ سرد كه حيثيتا با هم رابطه نداشتند و دشمني هم ميكردند، ولي بالاخره يك خط ارتباط اضطرارياي تعريف كرده بودند كه اگر كاري پيش آمد يا موقعيت به خصوصي كار گير نكند. از سر همين هم بود كه با همه مشكلاتمان، بالاخره به يك درك مشتركي رسيديم و هردو با بعضي مسائل كنار آمديم: من به حريم مرغهايش تجاوز نميكردم، ولي اگر بعضي وقتها بچهها مرغهايش را ميخواستند، آنها را ميگرفتم و همچنين وقتهايي كه هر روز آن يك مرغ ديوانهاش از قفس فرار ميكرد، آن را ميگرفتم و بعد از كمي چلاندن برش ميگرداندم به قفس. يا اينكه تخممرغهاي خانوادهاش به خانواده ما تعلق داشتند، ولي من حتيالمقدور آنها را جلوي خودش برنميداشتم و او هم رويش را برميگرداند. با وجود فقدان رابطه، به حريم همديگر احترام ميگذاشتيم، از طريق فهميدن خطوط قرمز طرفين به مرور. مثل آن دورهاي كه چند تا جوجه ديگر آورده بوديم و طبيعتا تصميم گرفتيم آنها را داخل قفس بزرگ او و دو مرغش بگذاريم، اما هربار آنها را وارد قفس ميكرديم، يك طوري سيخشان ميكرد يا ميزدشان كه مشخص بشود به هيچوجه حاضر نيست در مورد حريم خصوصياش كوتاه بيايد و ما هم اين را پذيرفتيم. مواردي كه از ديسيپلين شخصياش ناشي ميشد و مذاكرهبردار نبود. ابهتي كه داشت و حاكم بر تمام موجودات آن حياط بود از ما تا باقي جوجهها تا كلاغهاي غولپيكر خونآشام منطقهمان كه قاتل تاريخي جوجهها و حتي بچه گربهها بودند، ولي بعد از چندبار شنيدن اخطارهاي رعب آور او، كلا از محدوده حياط ما دور شدند. و معادلش، آن دورهاي كه بنا به دلايلي مثل هميشه نامعلوم درخصوص عملكرد عقلي ماكيان، عاشق خوابيدن روي پلههاي ايوان شده بودند و هرشب از قفس فرار ميكردند تا روي آنها بخوابند كنار هم، اما كارشان براي ما قابل پذيرفتن نبود و او در نهايت حاضر شد تن بدهد و به قفس برگردد. به مرور و بعد از دورانهاي مكرر اصطكاك، بالاخره مسائل يك نظم و روالي پيدا كرده بود و به آرامش رسيده بوديم همه. تا قبل از روز آخر.
پيرزن همسايهاي كه نميدانستيم اصلا كجاست فقط ميدانستيم در جايي است كه صداي خروس ما بهش ميرسد: روزي كه پسرش آمد در خانهمان و گفت پيرزن آلزايمر دارد و با شنيدن صداي خروس ما، خيال ميكند بچهاي دارد گريه ميكند و اين باعث ميشود ساعتها به هم بريزد و حالش بد بشود. چيز قابل صحبت و مذاكرهاي نبود. هرچند غير از ما چندتايي ديگر از همسايهها هم به مرور خروس آورده بودند به طوري كه سحرهاي منطقه شبيه سحرهاي روستا شده بود و از هر طرفش صدا يا اذان خروسي بلند بود، اما در برابر غصه خوردن يك پيرزن از گريه يك بچه، نميشد وارد بحث شد كه صداي كدام خروس شبيهتر است به بچه و چه كسي بايد خروسش را ببرد. پسرش به ما گفته بود، پس ما بايد ميبرديم. «بردن». فعلي كه هنوز براي همه ما يادآور آن سال سياهي بود كه به خاطر يكي ديگر از همسايهها مرغ و خروسهايمان را برديم و آن حياط بزرگ را يكشبه مثل باقي حياطهاي بزرگ و بيروح منطقه، به ساكتي و بيبركتي قبرستان كرديم. بايد خروس و مرغهايش را ميبرديم، ولي نميخواستيم براي هميشه برود. آن انسي كه پيدا كرده بود روحش با روح همهمان حتي اگر همه وانمود ميكرديم آنها را فقط به خاطر بچهها آوردهايم و نگه داشتهايم. پس گشتيم دنبال يك داوطلب، و يكي از آشناها را پيدا كرديم كه تازه هواي حيوانداري كرده بود و حياط بزرگشان را تبديل به كشتي نوح كرده بود و از هر حيواني يك جفت نگه ميداشت. تا گفتيم با كمال ميل خروسمان را قبول كرد و بعدش ادامه قضيه مشخص بود، فقط اين ميماند كه خروس را برايش ببريم. و اين هم طبيعتا لازمهاش اين بود كه كسي بگيردش. و آن شخص قاعدتا من بودم. آن چيز باقي مانده از گذشته حالا برگشته بود: لحظهاي كه من ديگر بايد ميگرفتمش.
گذاشتم براي شب. همهچيز به تصميم من بود و همه تابع ضوابط من بودند. هرچه كه از خودم درمي آوردم به عنوان «اصول كار» همه قبول ميكردند. از سر آن شهرتي كه از قديم برايم مانده بود. و من گفتم بايد شب ببريمش، تا گرفتنش راحت باشد و در جاي جديدش هم غريبي نكند. به هيچ كس نگفته بودم ديگر نميتوانم بگيرمش. اگر درست بود اين تعبير كه به هر حال ميشد گرفتش با قوه قاهره، ولي من خودم نميخواستم به خاطر هزينهاي كه تحميل ميكرد به خروس. چيزي كه معلوم نيست آخرش اسمش ميشود نتوانستن يا نخواستن. آن شب رسيد. آماده بودم. از خيلي قبلش فكر كرده بودم كه چطوري بايد بگيرمش. حتي از مدتها قبل از اينكه بخواهيم ببريمش، بعد از اينكه ناگرفتني شد، هميشه ناخودآگاه راههاي ممكن گرفتنش را توي ذهنم محاسبه ميكردم. الان كه بهش فكر ميكنم، تعجب ميكنم خودم از اينكه ذهنم اينقدر به اين قضيه متوجه بوده تمام مدت آن هم در ايامي كه تماما مشغول بودم و انواع درگيريهاي ذهني و عيني داشتم. يك چيزي انگار مانده بود درونم. طرحم اين بود: بعد از اينكه با غروب آفتاب وارد قفس توريشان ميشد به همراه مرغهايش، چراغهاي حياط و ايوان را خاموش ميكردم و از در وارد ميشدم و هدايتشان ميكردم به آن گوشهاي كه بين درخت انجير و درخت انار درست شده بود. بعد ميگذاشتم مرغها در بروند و فقط او را با كمك شاخههاي كوتاه درختها، نگه ميداشتم و ميگرفتم. نقشه منطقياي بود، ولي در عمل كار اينطوري پيش نرفت. اينطوري پيش نرفت، چون او نميخواست گرفته شود. هنوز هم نميخواست و هيچوقت هم نميخواست بخواهد و تا ابد حاضر بود آن هزينه را بدهد. ديوانهتر از تمام بارهاي سابق، به خاطر غيرعادي بودني كه از آن هجوم شبانه آن هم در خانه خودش، درك كرده بود. فرق اين بار فقط در اين بود كه اين بار من بايد تن ميدادم به آن هزينه. اين بار كه او به هرحال بايد گرفته ميشد. يا اين بار كه من به دلم مانده بود كه او را بگيرم. پس او تمام تلاشش را كرد، خودش را به هر طرف كه توانست كشاند و من هم رهايش نكردم و پا به پايش فشار را بيشتر كردم. تا اينكه كار به خون كشيد و او گير كرد به گوشهاي از قفس و من آخرش غالب شدم و گرفتمش. و اين پايان قصه هرگز شروع نشده ما بود. اما يك روايت ديگري هم وجود دارد. هيچوقت به هم نزديك نبوديم، ولي نه به خاطر همه آن حرفها. به خاطر اينكه من آن ايام دلم انس با چيزي نميخواست و آن نانزديكي منجر به اين عكس و آن خون شد، چون مثل هميشه من نتوانستم پاي چيزي بايستم كه نميخواستم دلم بخواهد. چون آخرش با هم انس پيدا كرديم. اگر انس نبود، اگر غريبه محض بوديم، او را ميگرفتم آن شب و قضيه تمام ميشد. نه اينكه خوني ريخته بشود. نه اينكه من دستم خوني بشود ولي باز هم آن را روي كمر او بگذارم تا ضربان ديوانهوار قلبش آرام شود. نه اينكه او قهر كند و چشمهايش را ببندد و تن ندهد. نه اين طوري كه دل هردويمان بشكند و شكسته بماند. عكس را من نگرفتم. بچهها گرفتند با موبايلم در آن لحظات كه همه شگفتزده بودند از عظمت او. كه آن لحظه من خيلي توجهي به چيزي نداشتم. ظاهرم آرام است، دستهايم با محبت حلقه شدهاند، غالبم، ولي چيزي هست در عكس كه واقعيتش را نشان ميدهد كه دلم گرفته، شكست خوردهام و اندوهگينم. آن لكههاي قرمز. روي دست من. روي تاج او: خون او.