نگاهش
مريم سميعزادگان
سوز و سرما كه شروع ميشود، مرض راه رفتن من هم شدت پيدا ميكند. هر روز بعد از تمام شدن ساعت كاري مسير ظفر تا ونك را پياده ميروم. پياده رو هميشه خلوت است. دستم را ميكشم به لبه ديوار آجري بانك. خنكي ديوار را دوست دارم. خندهام ميگيرد. لبخند ميزنم. ياد حرف خواهر كوچيكه ميافتم كه هميشه گله ميكند: «تو توي هپروت زندگي ميكني! كي ميشود بيايي روي زمين، كنار آدمها راه بروي.» حق دارد، عادت ندارم سرم را بالا بگيرم، عادت ندارم به صورت آدمها نگاه كنم. در عوض تمام سنگفرش مسير را ميشناسم. گاهي ميايستم و قربان صدقه بچه گربه سياه و سفيد كز كرده گوشه ديوار ميروم و دوباره راه ميافتم. سالهاست كارم همين است. زمستان كه شروع ميشود راه رفتن من هم شروع ميشود. اين روزها زياد او را ميبينم؛ پيرزني است با چادر سياه. چهرهاش طوري است كه انگار دارد گريه ميكند، اما گريه نميكند. صورتش لاغر و مهربان است. خسته به نظر ميرسد، از كنارش كه عبور ميكنم، زير لب كمك ميخواهد. با نگاهش التماس ميكند. گدا نيست، آبرودار است. چند بار آدرس محل كارم را به او دادهام كه بيايد، اما نيامده. زني آبرومند است، شايد هم شوهر مُرده باشد. شايد بچههايش در ايران زندگي نميكنند، شايد اصلا بچه نداشته باشد. حس ميكنم كسي را ندارد. گاهي چقدر تنها ميشوند آدمها... امروز براي بار چندم او را ديدم، هدفون توي گوشم، نايلون انار توي دستم از كنارش عبور كردم. ايستاد و من گذشتم، نگاهش هم نكردم كه مثلا نديدمت، كه مثلا نشنيدمت، كه هدفون توي گوشم است و صداي كمك خواستنت را نشنيدم. ولي ديدم كه لبهايش تكان خورد. حس كردم كه كمك خواست. من نگاهش را ديدم و رد شدم. او پا تند كرد و به سرعت باد از من فاصله گرفت، دور شد. صدايي توي سرم پيچيد: « هيچ چيز بدتر از تنهايي نيست. بيكسي آدم رو از پا درمي آورد...» برگشتم و به عقب نگاه كردم. بعد دويدم. تمام مسير را دويدم. چادرش كه توي دستم آمد، خيالم راحت شد. برگشت و نگاهم كرد. دست بردم توي كيفم و اولين اسكناسي كه به دستم آمد دراز كردم طرفش، نايلون انار را دادم دستش... نگاهش... نگاهش...نگاهش...
دوست قديمي دارم با رفاقتي به قدمت 40 سال. رفيق دوران مدرسه است، سالها پيش از ايران رفته و توي يك قاره ديگر زندگي ميكند، جايي دور، ينگه دنيا. مدتهاست هر شب قبل از خواب برايش مينويسم، از روزمرّگيهايم ميگوييم. امشب جريان پيرزن را كه تعريف كردم برايم نوشت: «از امشب بيشتر دوستت دارم...»