قصه يك روز به ظاهر معمولي اما در اصل غير معمولي
سونامي
ماشاءالله خاكسار
تمام جادههاي منتهي به كارگاه و كانالهاي برق پر از آب شده، مثل اينكه آسمان غضب كرده. به مسوول كارگاه زنگ ميزنم؛ خوابآلود و با خستگي ميگويد: «چه شده، اول صبح زنگ ميزني؟» با اينكه مسوول حمل و نقل كارگاه او هستم، هميشه ماندهام در جواب اين حرفش چه بگويم. ميپرسم: «كارگاه را امروز تعطيل كنيم؟» خطر برقگرفتگي و مريضي كارگران را توضيح ميدهم: «سرويسها را بفرستم كمپ؟» مثل اينكه جانوري گازش گرفته باشد پشت تلفن داد ميزند: «مگر عمهام مرده كه كارگاه را تعطيل كنم؟» ميگويم: «مهندس! سايت را آب برد، بايد بيايي ببيني.» جواب نميشنوم، به طور حتم دارد چرتكه مياندازد. صدايم را بلندتر ميكنم: «با اين سيلاب مگر ميشود كارگران را نگه داشت؟ روز آفتابي جاي نشستن ندارند، چه برسد به روز باراني...» و تاكيد ميكنم: «آن هم با اين باران سيلآسا.»
ظاهرا رفته بيرون را ببيند، از پشت پنجره، باران را نگاه ميكنم كه از كوه سرازير شده است. صبح كه ميآمدم روستاييان را سر جاده ديده بودم. بعضي با ساك و موتور و تعدادي پاي پياده با بقچه و كيسه نايلوني بر سر. دريا را خاكستري و سربي ميبينم، ديگر از رنگ فيروزهاي و موجهاي زيباي آن خبري نيست. كشتيها به صورت لكههاي سياه بالا و پايين ميشوند و ابر سياهي دريا را پوشانده است. گوشي به دست، منتظرم چه تصميمي ميگيرد.» صدايش را ميشنوم: «از شركتهاي ديگر چه خبر؟ تعطيل كردهاند؟» مكث ميكند: «اگر تا ساعت 9 قطع نشد، بفرستشان خوابگاه؛ به انصاري پيام دادم سرپرستها و كارمندان دفتري بمانند. اگر مدير اجرا را ديدي، بگو ساعت 10 جلسه است.» انصاري، منشي رييس كارگاه با ريش پروفسوري و صورت گرد و سفيد برادرزن مهندس است و رييس از طريق او از جيك و پيك همه خبر دارد. مهندس يكريز حرف ميزند و من دارم دستوراتش را گوش ميدهم؛ در آخر كه ميخواهم قطع كنم، فحشي ميدهد كه معلوم نيست به هواست يا به خودش. صف طولاني كارگران و رديف مينيبوسها نشان ميدهد راننده اتوبوسي مسيري را بند آورده، به دستدست كردنش نگاه ميكنم. كارگران يكريز به او فحش ميدهند و او بيخيال داد و بيدادها نشسته و با موبايلش حرف ميزند. اتوبوس متعلق به پيمانكاري است كه بارها به آن اخطار دادهايم محل پاركينگش را از ما جدا كند. راننده حرف ميزند و سيگار ميكشد، انگار نه انگار راه را بند آورده و ملت را زير باران گذاشته، سراغش ميروم. ميانهقامت است با پيراهني زرد كه از چرك قهوهاي شده، ميگويم: «مرد حسابي! نميبيني چه دردسري درست كردهاي؟»
آرام و خونسرد، پكي به سيگارش ميزند: «محلي براي پيمانكاران درست كنيد تا دردسر درست نشود» و كركر ميخندد. از اتوبوس پياده ميشود: «نميبيني چه ميخي در لاستيك عقب رفته؟» طلبكار هم شده. جمله «عشق من سونامي» روي شيشه عقب، بيش از ميخي كه در لاستيكش رفته توجهم را جلب ميكند. تعجب ميكنم چرا از اين كلمه ويرانگر خوشش آمده، شايد هم فكر كرده اسم هنرپيشه يا خوانندهاي است. بياختيار ميگويم: «جناب سونامي اگر پنج دقيقه ديگر جابهجا نشوي، اتوبوس را با جرثقيل جابهجا ميكنم.» با نگاهي عاقل اندر سفيه نچنچي ميكند و به شاگردش چيزي ميگويد. حس ميكنم از اينكه عشقش را مسخره كردهام ناراحت شده، به من زل ميزند: «مهلت بدهي، چند دقيقه ديگر گم و گور ميشوم.» بعد از چند دقيقه ميبينم حركت ميكند.
به جلسه كه ميرسم خيس خيس شدهام. مهندس دارد ميغرد، كلهاش با آن ريش و موهاي بلند، مانند شير شده است، همه سرپرستها را جمع كرده، مدير اجرا بيشتر از همه در تيررس حملات اوست. او آدم باتجربه و باحوصلهاي است. به سبيل سفيدش دستي ميكشد و ليستي از مشكلات كارگاه را رديف ميكند. آرام و خونسرد از نبود متريال و پرداخت نشدن حقوق چند ماهه كارگران حرف ميزند و با چشمان پرسشگر به همه سرپرستها نگاه ميكند. منتظر است با جملهاي او را تاييد كنند، اما ظاهرا همه حُناق گرفتهاند، ساكت نگاهش ميكنند.
فقط مدير اداري كه هميشه حرفهايش نظر مهندس است، ميگويد: «اگر وضع همين طور است كه مدير اجرا ميگويد، كارگاه تعطيل شود بهتر است.» و به مهندس نگاه ميكند. ماندهام گزارش بدهم يا نه، ميبينم مثل سگ هار آماده حمله است.
بعد از ظهر نزديك ساعت سه، باران قطع ميشود. احضارم ميكند تا در كارگاه گشتي بزنيم. فرصت را غنيمت ميشمارم و از نبودن پاركينگ براي گروههاي پيمانكار حرف ميزنم. او فقط گوش ميدهد، حس ميكنم از چيزي عصباني است. كمابيش ميدانم، از رفاقت من و مدير اجرا خوشش نميآيد. اين را يكي، دو بار شوخي و جدي از انصاري شنيدهام. ناگهان چشمش به «برج» چند تني ميافتد كه آب زير يكي از پايههاي آن را شسته. مسوول كارهاي ساختماني را صدا ميزند: «آبرويم را بردهايد با اين شمعكوبي و خاكريزيتان...» مسوول آزمايش خاك و مدير اجرا هم آمدهاند. همه جمع شدهاند و او فقط داد ميزند. مدير اجرا طرف اصلي اوست. صداي او هم بلند شده: «هنوز كه تحويل نشده!» دعوا جدي ميشود. بهخصوص وقتي مسوول ساختمان روي كيفيت بتون و سيمان خريداري شده حرف ميزند و من هم با او همصدا ميشوم. با فرياد سوار ماشين ميشود: «دنبال كار ديگري باشيد...» مدير اجرا چند متر دورتر سبيلش را ميجود. وقتي به دفتر برميگردم، انصاري با شك و ترديد نگاهم ميكند و نامهاي به دستم ميدهد: «از اين تاريخ به كار نامبرده در كارگاه نيازي نيست...» ميدانم پيدا كردن كار در اين روزهاي سال غيرممكن است. چون هيچ پيمانكاري يك ماه مانده به عيد نيرو نميگيرد. سراغ مدير اجرا ميروم، نامهاش را نشان ميدهد. دستي روي سبيلش ميكشد: «تنها نيستيم» و به ليست اخراجيها اشاره ميكند. سعي ميكند روحيه بدهد: «بعد از عيد قرار است چند پروژه راه بيفتد.» ميدانم حرفش پروپا ندارد. باران شروع شده و رعد و برق و صداي سيلاب نميگذارد حرفهاي او را بشنوم. يكي از رانندهها داخل اتاق ميشود: «مثل اينكه نسخهات را پيچاندهاند؛ جانشينت تعيين شد.» از اتاق ميزنم بيرون و به كوه نگاه ميكنم آسمان همچنان دارد ميغرد و باران روان شده از كوه چون بولدوزري غولآسا، رودخانهاي از آب و سنگ روانه سايت كرده است. به رييس فكر ميكنم و سونامي كه در كارگاه راه انداخته است.