احلام و الهام
الهام فلاح
همكار جديد احلام دختري بود همقد خودش. رنگ پوستشان به هم شبيه بود. شكل نگاه كردنشان و حتي خنديدنشان وقتي نفس جايي كه بايد، نميبريد و صدايي عجيب از ته حلق خندان بيرون ميزد. زيادي آشنا بود. حتي اسمش. حرفهايش را پيشتر شنيده بود انگار. خيال كن عمري خواهر باشند يا هوو يا همعروس. احلام ايستاده بود توي بالكن دفتر كار. توي طبقه دهم يك برج تجاري. هواي زمستان كثيف و پردود بود. صدا زد: «الهام بيا ببين چي رفته توي چشمم.» الهام آمد و توي چشم احلام را نگاه كرد. چيزي نبود. فوت كرد. احلام گفت: «هست. خوب نگاه كن.» الهام گفت: «هيچي نيست.» احلام گفت: «چرا هست. خودت. خودت رو تو چشم من نميبيني؟ داري كورم ميكني. نميفهمي؟» الهام چيزي نميفهميد. به جايش گفت: «من اوكيام. اصلا فكر منو نكن. راحت باش. همانطور مثل هميشه. زيادي مهربان و زيادي دوست.» احلام كوبيد تخت سينه الهام. الهام منتظر باشد انگار، سست و بيوزن و رها كه از آن بالا پر باز كند و بيفتد پايين و بميرد.
وقتي احلام از پسري كه دوستش داشت جدا شد، ماهها منتظر بود تا برگردد و التماسش كند كه عشق را از سر بگيرند. نيامد. گفته بود الهام نامي هست همينجا توي راهپله و اتاق مرجع و امور دانشجويي. شبيه تو حرف ميزند. شبيه تو ميخندد و همه چيزش شبيه توست، حتي وقتي مثل يك احمق براي افتادن يك چهار واحدي ميزند زير گريه. آزمون استخدامي را كه شركت كرد كسي زنگ زد و گفت عكس احلام را جزو 10 نفر اول ديده. نبود. عكس او نبود. فقط خيلي خيلي زيادي شبيه او بود. الهام. همين دختر و حالا توي اين دفتر خصوصي كوچك، ميان تمام واجدين شرايط دنيا، باز هم الهام سررسيده بود و به او لبخند زده بود درست شبيه لبخند خودش. رييس شركت وقتي كه همه رفته بودند سيگارش را پك زده و به احلام گفته بود مثل خواهرمي كه برايت درددل ميكنم. ازدواج نكرده بودم، نميگذاشتم اين دختر قسر در برود. احلام ته ته دلش شيفته رنگ چشمهاي رييس بود. تمام شب را تب كرده و صبح براي تولد سي و چهار سالگي الهام كيك پخته بود. همه آدمهاي آن برج از
به دنيا آمدنش شاد بودند. لبخند الهام شبيه لبخند خودش بود. شمع فوت كردنش. زنده ماندنش. بزرگ شدنش. از بالا به نعش افتاده بر زمين نگاه كرد. از اين بالا بيشتر شبيه خودش بود. فكر كرد مسلما دنيا به دوتا احلام نياز نداشت. همانطور كه به دو تا الهام.