توئينپيكس؛ ذهن تمامنشدني لينچ
بابك احمدي| بابي بريگز، اندي برنان، تامي هاوك و سروان فرانك ترومن ماموران تنها ايستگاه پليس منطقه «twin peaks» به قصد پيدا كردن محل قلعه «جك ربيت» محلي كه بابي در كودكي با پدرش آنجا اوقات ميگذرانده و داستانهايي ميشنيده همراه يكديگر راهي جنگل ميشوند. لينچ استاد تغيير لحن و فضاي فيلم است، اشتباه ميكنيم اگر بگوييم با سريال مواجهيم، گرچه از نظر فرم و شكل و شمايل ارايه اينگونه است ولي اين روزها بعضي سريالها بيشتر فيلمهاي كِش آمدهاند. حالا حساب محصولي كه از ذهن و جهانبيني لينچ كبير گذشته باشد كه جاي خود دارد. به قول دوستي، تمام سريالهاي ساخته شده تا امروز يك طرف، ساخته لينچ تك و تنها در سوي ديگر ميايستد. به ماجرا بازگرديم.
اينسرتِ ورود به سكانس جنگل، نمايي است از بالا كه درختان انبوه را نشان ميدهد. البته كه اگر ديده باشيد اين نما نه تنها در قسمت 14 فصل سوم، كه بارها در سريال تكرار ميشود. شبيه نماي كابلهاي برق فشار قوي مزاحم كه همهجا حاضرند و لينچ در مقام طراح صدا و موسيقي قسمتهايي از سريال، در مقاطعي به شكل كاملا هوشمندانه صداي noise ناشي از عبور الكتريسيته را به گوش بيننده ميرساند. بابي و اندي و ديگران جستوجوگرانه قدم ميزنند تا به محل مورد نظر ميرسند. كمي خاك در جيبهايشان فرو ميكنند، دستورالعمل اين است. گروه كمي پيش ميرود تا اينكه بابي تنها مسير كج ميكند و به سوي نيمتنه باقيمانده يك درخت قديمي ميرود و به همراهان خود ميگويد: «خودشه! قلعه جك ربيت. ما ساعتها اينجا مينشستيم و داستان تعريف ميكرديم.» رو به بالا نگاه ميكند، جايي كه احتمالا در گذشته درخت بلند قامتي بوده و دوربين هم مثل ديگر شخصيتها پيش ميرود. نور خورشيد از لابهلاي شاخ و برگ درختان به اطراف تابيده و همهچيز آماده است. روي نقشه كارگردان سريال، قرار است كمي آنسوتر به محلي ويژه برسيم و شاهد موقعيت عجيبي باشيم. البته كه اگر سريال را ديده باشيد، موقعيتهايي از اين دست هم بارها تكرار ميشود. تامي هاوك (شخصيت سرخپوست و نماينده بوميان امريكا در اين جمع) جلوتر از همه حركت ميكند. تنها او است كه در موقعيتهايي چنين (در دل طبيعت) پيش ميافتد. همينطور در حركت هستند كه ناگهان جايي چشمهاي تامي به مقابل خيره ميشود، اما جالب اينجا زاويه نگاه كارگردان و فيلمبردار است كه بيتوجه به مسير نقطه ديد شخصيتها، بار ديگر به سوي آسمان، شاخ و برگ درختان و خورشيد لابهلاي آنها را نظاره ميكند. گروه جايي متوقف ميشود، ابري از مه كف جنگل پراكنده شده و زني بدون چشم! روي زمين افتاده است؛ كنارش حفرهاي كه مايعي در دلش ميجوشد. افراد همه اينجا متوقف ميشوند در چشم به هم زدني چيزي در فضاي بالاي سرشان به هم ميپيچد. حفرهاي سياه شكل ميگيرد و اندي را به درون خود ميكشد. او حالا وارد جهان ديگري شده و قرار است چيزهايي از وقايع آينده را به نظاره بنشيند. اين شايد نمونهايترين سكانس قسمت14 و البته فصل سوم سريال باشد. لينچ اين گونه كتب مقدس را در سريال خود جاري ميكند. غايب بزرگ سينما و سريال ما. «سپس، همانطور كه نگاه ميكردم، ديدم كه در آسمان دروازهاي گشوده شد. آنگاه همان آوايي كه قبلا نيز شنيده بودم، به گوش رسيد؛ آن آوا كه همچون صداي شيپوري نيرومند بود. به من گفت: بالا بيا تا وقايع آينده را به تو نشان دهم. ناگهان روح خدا مرا فرو گرفت و من خود را در آسمان ديدم» مكاشفات يوحنا.