اگر هنر نبود، حقیقت ما را میكشت
پریا دربانی
پنج، شش نفری گروه تلگرامی راه انداختهایم و دور هم سفرنامه ناصرخسرو میخوانیم. هر شب، نوبتی 10 دقیقه گوشمان را تیز میكنیم و ناصرخسرو به فاصله صدها كیلومتر و سال، از برج و باروها و مردمان سرزمینهای دیگر برایمان میگوید. خوش میگذرد؛ جایتان خالی است. دیشب ناصرخسرو بعد از مدتها عبور از بیابان و تحمل گرسنگی بسیار بالاخره به بادیهای به نام فلج رسید. اما صد رحمت به بیابان خدا. مردم آنجا به دو گروه تقسیم میشدند كه مدام با هم در جنگ و نزاع بودند. همگی هم فقیر و گرسنه. برای ناصرخسرو از مال دنیا چیزی جز چند كتاب باقی نمانده بود. كه در میان مردم برهنه و جاهل كسی خریدارش نبود. او به ناچار مقیم مسجدی شد. نه راه پیش داشت و نه راه پس. نزدیكترین آبادی دویست فرسنگ فاصله داشت و تمام راه، بیابانی مخوف و مهلك بود. از جان ناامید شده بود و فكر میكرد كه دیگر هرگز از آن بادیه بیرون نخواهد رفت. روزی لاغر و ضعیف و گرسنه، دست به كیسهاش برد. كمی لاجورد و شنگرف (رنگی كه به سرخی میزند) همراه داشت. بر دیوار مسجد نقشی كشید. ناصرخسرو محراب را نقش میزند و از پاداشش با عنوان «فریادرس» یاد میكند. چند وقت بعد، گذر كاروانی به فلج میافتد و او بار و بندیل میبندد و همراهشان میرود. همگی از شنیدن این ماجرا سر ذوق آمدیم. یكی از همگروهیها گفت: «حالا ما میان انبوه نور و رنگ محاصره شدهایم. نقش و نگارها آنقدر زیادند كه برای جلبتوجه ما شركتها تاسیس میشود، بیزینسها راه میافتد و روشهایش تدریس میشود. ولی فكر كنید در بادیهای میان بیابان كه مردمش جز جنگ و گرسنگی چیزی ندیدهاند، یك بیت شعر و شاخ و برگی بر گِلِ دیوار، عجب جلوهای داشته». دیگری گفت: «چقدر دیدنی و سینمایی بوده. یك دفعه مردمی كه حتی موقع نماز شمشیر و سپر همراهشان است، شانهبهشانه و پشتبهپشت بایستند و بیت شعری را تماشا كنند. سكوت؛ سر به زیر انداختن شمشیرها و سپرها». یكی دیگر گفت: «شاید یكیشان یاد كسی افتاده و با خودش گفته كه ای كاش توی جنگ نمرده بود و این را میدید. یا آرنج به پهلوی بغلدستی بزند كه آن تابِ شاخه را دیدی؟». همگروهی دیگرمان كه كمتر اظهارنظر میكند هم به میدان آمد و گفت: «هنر همین است؛ در هر زمانهای در اشكال مختلف بروز میكند و راه نجات و رستگاری را نشان میدهد.» من پیش خودم فكر كردم كه ای كاش از من هم در جایی، چیزی مثل محرابِ منقش به یادگار بماند. یا اصلا محراب نه؛ آرزوی بزرگی است، بیتِ شعری بر دیوارِ گِلی كه شاخ و برگی میانش رمیده باشد.