زماندرماني
پريا درباني
تا آنجا كه من ديده و شنيدهام شاعرانِ نامدار، پيروزيها و شادكاميها را فرستاده پروردگار دانستهاند و ناكاميها را گردن چرخ گردون و دور فلك انداختهاند. زمانه را بدعهد و خونريز و تفرقهافكن خواندهاند و لعن و نفرين نثارش كردهاند.
خود من تا همين چند سال پيش، هر بار كه ياد دوستاني كه ازآنها بيخبر بودم ميافتادم، آهي از سر حسرت ميكشيدم. بچههاي دانشگاه، هماتاقيهاي خوابگاه و مقنعه سفيدهاي دوران ابتدايي. با خودم فكر ميكردم كه حالا كجا هستند؟ چه ميكنند؟ ياد من ميافتند؟ به خودم قول ميدادم كه اگر يك بار ديگر پيدايشان كنم ديگر نگذارم كه زمان گُمشان كند. همه را دور خودم نگه دارم. فكر ميكردم كه كاش از فلاني نشاني داشتم. كاش بود و مثل قبل به جرز ديوار ميخنديديم. به خريد ميرفتيم. گوشمان را روي ريل راهآهن ميگذاشتيم. بعد سرم را تكان ميدادم و به زمانه چپچپ نگاه ميكردم و جاي خالي را نشانش ميدادم.
تا اينكه كمكم سر و كله فيسبوك و واتسآپ و تلگرام و اينستاگرام پيدا شد و من دوستان قديمم را پيدا كردم. هزار تا گروه راه افتاد. گروه وروديهاي فلان سال دانشگاه، بچههاي اتاق 625، بچههاي سوم لاله. با هم حرف زديم. خاطره تعريف كرديم. دوشاخه شارژر را در پريز فرو كرديم و از آنچه گذشت و هست گفتيم. قرار گذاشتيم. عكسها را دور هم نگاه كرديم و خنديديم. بعد كمكم جوك و كليپهاي خندهدار جاي حرفزدنها را گرفت. سر و كله پند و مطالب روانشناسي پيدا شد. گروه به قعر ليست رفت. چند باري با لفت دادن كسي و پيغامِ تسليبخشِ پشتبندش كه ميگفت: «حتما دستش خورده» بالا آمد و تمام.
زمان براي من يك مرتبه از تروريستي كه يك عده بيگناه را به زور اسلحه در يك آژانس هواپيمايي به گروگان گرفته بود و شكنجه ميداد، تبديل شد به حاج كاظم. فهميدم كه زمان همان وقتها هم يك چيزهايي ميدانست كه ما خبر نداشتيم، يك چيزهايي توي ما ديده بود كه آن طور نرم و آهسته، بدون دلخوري، با بازي و تيتال و به مصلحت از هم جدا و با يك بغل خاطره راهيمان كرده بود.
حالا اينجا كه غريبه نيست، خودمانيم، شما چند گروه تلگرامي از ياران سالها پيش داريد كه خاك ميخورد يا يك عضو فعالِ «اگر از اين مطلب خوشت اومد منتشر كن» دارد و توي رودربايستي يا به حرمت نان و نمكي كه سالها پيش با هم خوردهايد، تركش نميكنيد؟ البته چاره ديگري هم نيست، بايد منتظر بمانيم بلكه زمان پادرمياني كند.