• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4330 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۳ اسفند

قصه آن درخت خرمالو كه در نهايت به پهلو افتاد

درخت

آراز صالحي

خانواده و فاميل ما، فاميل عريض و طويلي نيست. البته نه اينكه از اولش همين‌ طور كم‌عرض و طول بوده باشد، نه. قبل‌ترها وسعتش قابل توجه بود اما از آنجا كه ما بچه‌هاي آخرين فرزند خانواده بوديم تا بخواهد دور و دوران به ما برسد از وسعت همه چيز كاسته شده بود. از طرفي دستِ اجل وسعت و فراخي را برنتابيده بود از طرفي هم هجرت و ترك بلد و فرنگ‌نشيني. اما در مختصات همين عرض و طولِ متوسط هنوز عمه‌ها و خاله‌ها و عموها و دايي‌هايي بودند كه هر كدام براي خود داستاني دارند و به چيزي معروفند. هر كدام با مشخصه‌اي شناخته مي‌شوند. شنيدن اسم هر كدام‌شان چيزي به ذهن آدم متبادر مي‌كند. هر كدام به چيزي معروفند. مثلا عمو سعيد به اطلاعات عمومي و مطالعات فرهنگي و زبانشناختي‌اش معروف است، عمو فتح‌الله به عروسك‌ها و اسباب‌بازي‌هاي دست‌سازش، دايي علي به خاطرات ورزشي و عكس‌ها و مدال‌هاي قهرماني‌اش، خاله پري به دست‌بافته‌ها و گلدوزي و خياطي‌اش يا پدر خودم كه با داستانِ زندان‌هاي ساواك و چريك و چريك‌بازي‌هاي دوران جواني‌اش شناخته مي‌شود.

اما بين همه اينها آنچه مايه معروف بودن عمه مُنير است از همه مقبول‌تر بود و هميشه و همواره خواهان داشت و هيچ وقت كهنه و تكراري نمي‌شد. عمه مُنير معروف بود به پرورش انواع گل و گياه. يعني اين ‌طور مي‌گفتند كه اگر عمه مُنير دست به دسته بيل هم بزند، فردا مي‌بيني كه دسته بيل هم لاجرم صاحب برگ و باري شده. از توي اتاق خواب و آشپزخانه و نشيمنِ خانه قديمي‌اش بگير تا انباري و سرويس بهداشتي و راه‌پله‌ها، همه در سبزي و خوش نقشي گل و گياه غرق بود. توي باغچه حياط از سبزي خوردن و گياهان دارويي كاشته بود تا درخت و درختچه و ميوه‌هاي فصلي. همه ناب. همه دستچين شده. همه درجه يك و طبيعي. در طول سال به هر فصل كه بود، عمه مُنير دستِ پُر به ميدان مي‌آمد. اما ما همه چشم به راه پاييز بوديم. 3 فصل به انتظار آمدن پاييز مي‌نشستيم و روزها را مي‌شمرديم و دل‌مان قنج مي‌رفت براي خرمالوهاي عمه مُنير. خوب كه پاييز همه زورش را مي‌زد و برگ و بارِ همه درخت‌ها مي‌ريخت، نوبت به خرمالو‌هاي عمه مُنير مي‌رسيد كه روي شاخه‌هاي لُخت مثل چراغ روشن شوند و وسطِ باغِ بي‌برگي دلبري كنند. كلِ پاييز عمه مُنير درخت را تيمار مي‌كرد و چشم ازش برنمي‌داشت كه خرمالو‌ها ساق و سلامت روي شاخه برسند كه يك وقت گس و پوست كلُفت و بي‌مزه نباشند. هر روز نردبان زير پاي اسماعيل آقا مي‌گذاشت و پيرمرد را مجبور مي‌كرد كه دانه ‌دانه خرمالو‌ها را وارسي كند كه يك وقت نشود، خرمالو‌ها دير چيده شوند و از فرط شيريني و پوست نازكي وا بدهند و ناغافل دستِ شاخه را وِل كنند و پخش زمين شوند كه آن همه زحمت به باد برود و خرمالوها حيف و حرام شوند.

پاييز كه مي‌شد همه منتظر خرمالو‌هاي عمه مُنير بوديم. شيريني‌اش از هر چه قند هم بهتر بود. پوستش را كه مي‌كندي مثل كاغذ روغني پسش را مي‌توانستي ببيني. اجزايش توي دهانت آب مي‌شدند و خودشان مي‌سُريدند پايين. از هر 10 تايش حتما 3 تا هسته‌دار بود. ليز و صيقلي بودند هسته‌ها، توي دهان سر مي‌خوردند و زبان را ناز مي‌دادند. خيلي‌ها هسته‌ها را توي گلدان و باغچه به هواي خرمالوهاي عمه مُنير كاشته بودند ولي آنچه نصيب‌شان شده بود، زمين تا آسمان با خرمالوهاي عمه مُنير فرق داشت. همان ‌طور كه ما چشم‌مان به راهِ رسيدنِ پاييز و خرمالوهاي عمه مُنير بود، عمه مُنير هم پاييز كه مي‌شد چشم و دلِ ديگري پيدا مي‌كرد. وقتي همه تعريف خرمالوهايش را مي‌كردند، برق به چشم‌هايش مي‌افتاد. با خجالت سرش را يك بري مي‌گرفت و از ذوق شانه‌هايش را بالا مي‌كشيد و ريز و بي‌صدا مي‌خنديد و چنين بود كه بين آن همه گل و گياه و درخت و سبزي، درخت خرمالو شده بود سوگلي عمه مُنير.

ديگر پاييز براي عمه مُنير فصل سوم سال نبود. پاييز برايش شده بود مبدا. مبدا شروع زندگي براي تمام سال. شده بود ابتداي هر چه خشنودي و دلگرمي و شادي است. ديگر همه چيز برايش از پاييز و درخت خرمالو شروع مي‌شد. اما خب، زمانه و دهر چشم تنگ است. زمانه خوشي‌هاي عمه مُنير را برنتابيد. يك بارِ ديگر سايه دستِ اجل افتاد روي عرض و طول اين مختصاتِ متوسط و اين بار تاسِ قرعه به اسم اسماعيل آقا نشست و مختصات را بر عمه مُنير تنگ‌تر كرد.

 

عمه مُنير در هفتاد و دومين پاييز عمرش بيوه شده بود. مُنير متولد لطف‌آباد بود، اسماعيل متولد عشق‌آباد و اينچنين دست تقدير‌زاده آبادي عشق و لطف را به هم گره زده بود. عمه مُنير 17 ساله بود با بيني سر بالا، چشم‌هاي خُمار، گيس‌هاي دستگيرِ كمند، شوخ و شنگ و اسماعيل 29 ساله با كله مثلثي، سبيل باريك، گونه‌هاي برجسته، زلفِ موجدارِ روغن مال و فرقِ كج. از آن سال‌ها تا آن پاييز دقيقا 55 بهار و تابستان و پاييز و زمستان گذشته بود و از چشم و لب و زلف، رنگ پريدگي و سپيدي و چين و چروك مانده بود براي عمه مُنير و حاصل اين همه سودگي 3 عقرب زلف و يك كاكل زري بودند كه هر كدام‌شان حداقل 20 هزار كيلومتر دور از اين احوالات به بهار و تابستان و پاييز و زمستان خود مشغول بودند.

ديگر پاييز رنگ و جلايش را از دست داد. ديگر فراموش‌مان شد هر آنچه پاييز‌هاي قبلي بر ما مي‌رفت. عمه مُنير نزار و غمگين هر چه غير از اسماعيل آقا را فراموش كرد. همدمش را از دست داده و تنها شده بود. فكر و ذكرش شده بود اسماعيل. دور و برش را شلوغ كرديم. تنهايي‌هايش را پُر كرديم. اما خُب! كسي نمي‌توانست جاي اسماعيل آقا را برايش بگيرد. بعد بهانه دلتنگي بچه‌هايش را گرفت. هر چه گذشت بدتر شد. عقرب زلف‌ها و كاكل زري هم تاب نياوردند و بالاخره دعوتنامه و بليتِ رفت و برگشت تدارك ديدند و فرستادند براي عمه مُنير. عمه مُنير بار و بنديل را جمع كرد و رفت فرنگ كه بچه‌هايش را ببيند. خانه و گل و گياه و حياط و باغچه را هم به همسايه سپرد.

همان سال طي بهار و تابستان گرما و خشكسالي بي‌حد و حصر شد. بالا رفتن دما در شهرها ركوردشكن شد. از آدم‌ها و دام و طيور آمار تلفات بود كه به گوش مي‌رسيد. جنگل‌ها همين‌ طور آتش مي‌گرفتند و هكتار هكتار مي‌سوختند. تالاب‌ها و درياچه‌ها از روي نقشه ناپديد مي‌شدند. آب شُرب را جيره‌بندي كردند. هر طور كه بود تابستان به سختي و زحمت گذشت. پاييز كه رسيد همه‌مان گُنگ و گول بوديم. گُم كرده بوديم هوا و فضا و روز‌ها و تاريخ را. يادمان نمي‌آمد از پاييز‌هاي قبل. دِلِ‌مان پي چيزي بود كه خودش هم نمي‌دانست. حالتي بود كه تعريفي نداشت. مثل لحظه باز كردنِ در يخچال و از بالا تا پايينش را ورانداز كردن و دومرتبه درِ يخچال را بستن بود. پاييز گذشت، زمستان هم پشت سرش و چند ماه بعد عمه مُنير عزم وطن كرد.

 

سحر، آفتاب نزده بود كه رفتيم پي‌اش. هواپيما به موقع به زمين نشست. مسافرها پياده شدند. بارها تخليه شد. تلويزيون‌ها عمه مُنير را نشان دادند. از بالاي پله برقي براي‌مان دست تكان داد، پايين پله‌ها در آغوش‌مان گرفت و بوسيدمان. چمدان‌ها و توشه مسافرها جلومان رژه رفتند. چمدان‌هاي عمه مُنير را از بين‌شان سوا كرديم و راه افتاديم. توي مسير تا برسيم به خانه هِي از گل‌هايي كه آنجا پرورش داده بود، حرف زد. هِي از گياهانِ جديد و عجيبي كه آنجا ديده بود گفت، آخرش هم خم شد، صورتش را گرفت جلوي رويم و با ذوق و اضطراب توي چشم‌هايم نگاه كرد و از گل و گياه خودش گفت، از درخت خرمالو كه اين مدت چقدر دلش برايش تنگ شده كه چقدر نگران‌شان بوده و الان دِل توي دِلش نيست كه ببيند چه شكلي شده‌اند و تا برسيم به خانه از همين‌ها گفت.

 

به خانه كه رسيديم، كليد را كه عمه مُنير 4 بار توي قفل چرخاند و در را باز كرد آنچه روبه‌روي‌مان ظاهر شد همه‌اش انگار كن كه تابلويي باشد از پاييز. يك پاييزِ تمام‌عيارِ قهوه‌اي. حتي بدونِ زرد، قرمز و نارنجي. فقط قهوه‌اي بود. همه جا قهوه‌اي بود. از راه‌پله‌ها و نشيمن و اتاق خواب بگير تا آشپزخانه و سرويس‌ها و انباري. هر كجا كه رفتيم و سرك كشيديم همه‌اش گلدان‌هاي خالي و برگ‌هاي خشكيده و فروريخته بود. عمه مُنير هِي اتاق به اتاق گشت، هِي گفت اينا چرا اين‌ طوري شدن؟! هي گفت من كه سپرده بودم به همسايه! گفت من كه روي همه شون برچسب زده بودم كه چه جوري و كي بهشون آب بدن! و باز هي گفت اين طفلي‌ها چرا اينجوري شدن؟! پايش را كه توي حياط گذاشت از آستانه در جلوتر نرفت. از همانجا به چهار گوشه حياط چشم گرداند. نگاهش همانجايي كه درخت خرمالو ايستاده بود ثابت ماند، دست‌هايش را روي سينه جمع كرد و آرام گفت اون خرمالوي منه؟! اون خرمالوي منه كه اين‌ طوري خشك شده؟! و بعد شروع كرد به دُشنام دادن. به آسمان و زمين، به سفر، به اسماعيل آقا كه رفته بود و تنهايش گذاشته بود، به در و همسايه، به هر چه گل و گياه و درخت خرمالو بود. بعد يكهو بي‌حال شد. زير بغلش را گرفتيم، آورديمش روي تخت درازش كرديم. خوابش برد. عصر كه بيدار شد روسري را انداخت روي سرش گفت، مي‌رود به همسايه سر بزند. غيظ داشت. گفتيم ما هم مي‌آييم. گفت نه. گفت مي‌خواهد تنها برود. هر چه كرديم نشد. تنها رفت. بعد از يك ساعت كه برگشت آرام شده بود. حرفي نزد. يك راست رفت توي آشپزخانه آب را جوش كرد و چاي دم گذاشت و تا وقتي كه چاي دم بكشد همانجا كنار اجاق ايستاد و بي‌صدا چشم كوك كرد به شعله‌هاي آبي.

عمه مُنير فنجانِ خالي چاي را كه گذاشت توي نعلبكي سري جنباند و بي‌مقدمه گفت كه همسايه مُرده. گفتيم چطور؟! كي؟! گفت سرطان داشته. گفت توي اين يك‌ ساله همه‌اش پي دارو و درمان و عمل و بيمارستان بوده‌اند تا همين دو ماه پيش كه تمام مي‌كند. بعد عمه مُنير بي‌هيچ حرف ديگري بلند شد، استكان‌ها را جمع كرد توي سيني و رو به من كرد و گفت كه فردا برايش كود بخرم و خاك برگ. گفت از همين فردا دست به كار مي‌شود كه همه چيز را مثل اولش كند.

از فردايش هر روز عصر بعد از اينكه كارم تمام مي‌شد، مي‌رفتم خانه عمه مُنير كه كمكش كنم. هر آنچه خشكيده بود را برچيديم. باقيمانده‌ها را هرس كرديم. قيچي زديم و اره كاري كرديم. خاك گلدان‌ها و باغچه را عوض كرديم. گل و گياهِ تازه نشانديم به گلدان‌ها. كود ريختيم پاي درخت‌ها و درختچه‌ها. آخر سر هم نوبت درخت خرمالو شد.

عمه مُنير ايستاده بود كنار درخت خرمالو. دستي كشيد به تنه قطورش، نگاهي كرد به شاخه‌هاي خشك درخت، سري تكان داد و گفت درستت مي‌كنم. بعد رو به من كرد و گفت كه پاي درخت را گود كنم، گفت كودها را بياورم و پاي درخت تپه كنم بعد خودش رفت و شلنگ آب را آورد گذاشت پاي درخت و بعدش شير آب را به اندازه‌اي باز كرد كه همين‌ طور مادام قطره قطره آب بچكد روي تلنبار كودها و بعد آرام نشت كند به خاك و آن زير برسد به ريشه‌ها و قلقلك‌شان بدهد كه شايد تكاني بخورند و آب را بالا بكشند كه درخت دوباره جاني بگيرد و زنده شود.

3 ماه همين ‌طور گذشت. 3 ماه شبانه‌روز همين‌ طور آب نشت كرد پاي درخت. 3 ماه رفتيم و آمديم و هِي چشم دوختيم به نوك شاخه‌ها كه كي بشود كه جوانه بزنند. 3 ماه اميد بستيم به غيرتِ ريشه‌ها كه شايد زوري بزنند و جاني تازه كنند.

زمان همين ‌طور گذشت. بهار از راه رسيد. بهار كه رسيد گلدان‌ها دوباره سبز شده بودند، سبزي توي باغچه‌ها تُك زده بود. درخت‌ها شكوفه كرده بودند. خانه عمه مُنير باز همان سرسبزي و خوش نقشي را به تن كرده بود. فقط درخت خرمالو بود كه همان طور سِفت و سِوِر و خشك سرِ جايش ايستاده بود. اما عمه مُنير هر روز دست مي‌كشيد به تنه درختِ خرمالو و توي گوشش زمزمه‌ها مي‌كرد و هنوز اميد داشت به ريشه‌ها.

 

3 ماه ديگر هم همين طور گذشت تا يك روز عصر كه ديگر بهار تمام شده بود و تابستان داشت جاي پايش را محكم مي‌كرد. عمه مُنير دست برد، شير آبِ حياط را بست، شلنگ را از پاي درخت خرمالو برداشت، دستي به تنه قطورش كشيد بعد رو برگرداند و توي چشم‌هايم نگاه كرد و گفت اگر قرار بود چيزي بشود تا الان بايد مي‌شد. گفت كه بروم اره و تبر را بياورم كه ديگر تمام است.

اره و تبر را آوردم، نردبان را تكيه دادم به درخت، از بالاترين و باريك‌ترين شاخه‌ها شروع كردم به بريدن تا برسم به شاخه‌هاي اصلي و تنه. عمه مُنير گفته بود از شاخه‌هاي باريك شروع كنم كه اگر يك وقت تنه و شاخه‌ها آب را تا جايي بالا كشيده بودند، زودتر بدانم و از همانجا دست از بريدن بكشم كه درخت زنده است. اما تبر و اره را به هر كجا كه نشاندم مثل كبريت خشك خشك بود. شاخه‌هاي بالايي و نازك‌تر از فرط پوكي به اشاره دستي خودشان كمر شكستند و فرو ريختند و همين ‌طور شاخه‌هاي زخيم‌تر اره شدند تا نوبت برسد به شاخه‌هاي اصلي و تنه. هر جا را كه مي‌بُريدم، عمه مُنير قسمتِ بريده را زود برمي‌داشت و با دقت وارسي مي‌كرد كه شايد كوچك‌ترين نشانه‌اي از زندگي و حيات توي رگ و پِي درخت پيدا كند. اما انگار دير زماني بود كه درختِ خرمالو ترك جان كرده بود.

خسته شده بودم. وجب به وجب بريدنِ درختِ خرمالوي پير جان از تنم به در كرده بود. عرق از چانه‌ام مي‌چكيد. دست‌هايم جانِ مشت شدن نداشتند. آخرين تكه از كنده درخت را كه بريدم آسمان به شب نشسته بود. عمه مُنير توي تاريكي دست كشيد به باقيمانده كنده توي خاك، بعد انگشت‌هايش را ماليد به هم و بوييدشان، سر برگرداند و نگاهم كرد، گفت نگاه كن! انگار نه انگار كه نصف سال آب رفته پاش. بعد بلند شد و ايستاد. گويي كه به ستاره‌هاي بي‌رمقِ اول شب نگاه كند، سرش را بالا گرفت رو به آسمان، دمش را چاق كرد و انگار كن كه خواسته باشد آهي بكشد و بعد پشيمان شده باشد، نفسش را محكم بيرون داد و چند بار توي مُشتش سرفه كرد. سينه‌اش را صاف كرد و گفت «اينم عمرش تا همينجا به دنيا بوده عمه جون. عوضش اسفند كه شد همينجارو گود مي‌كنيم، جاش يكي ديگه مي‌كاريم. خيلي دوستش داشتم. ولي چيكار ميشه كرد قربونت؟ رسم زندگي آمد و شُده. ديگه غُصه اينو كه نبايد بخورم؟ از اسماعيل كه برام عزيز‌تر نبود، بود؟ ديدي وقتش كه رسيد اسماعيل هم رفت. اينم روش. درخته ديگه! اين نباشه يكي ديگه جاش مي‌كاريم. آدمارو نميشه جايگزين كرد، درخت كه چيزي نيست قربونت. تو هم دستاتو بشور، بريم تو يه استكان چايي بخور خستگيت درآد. اينارم بده به من.

بعد نزديك‌تر آمد اره را از دستم گرفت، توي چشم‌هايم نگاه كرد، گفت: ولي تو اگه امشب رفتي خونه نگو كه درختو بُريدي. ميدونم، بابات بشنوه ناراحت ميشه. آخه ميدوني؟ اين درختو بابات كاشته بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون