امروز اولین جمعهای است که سمیرا زود از خواب بیدار شده، کتری آب را روی گاز گذاشته و از کله سحر افتاده به جان خانه و دارد تمیزش میکند. جمعههای قبل اینها کار من بود. اما دیشب دعوایمان شد. نه که دعوای ناجوری باشد نه. اما بگو مگوهایی کردیم که جفتمان ترجیح میدهیم آن یکی سر حرف را باز کند. اصلا این کارها به او نمیآید. چهار، پنج هفته پیش بود که زنگ زدم حالش را بپرسم. یک دفعه زد زیر گریه. گریه کردن هم اصلا به او نمیآمد. تا آمد شروع کند به گفتن داستان گریهدارش، لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: زهره پاشو چند وقتی بیا اینجا پیش من. اونجا کاری نداری حوصلهات سر نمیره؟ دلم برای تهران خیلی تنگ شده بود. دانشجو که بودم اصلا فکرش را نمیکردم اینقدر دلم برای این شهر تنگ شود. این را همین یک سال بعد از فارغالتحصیلی که بیکار تنگ دل مادرم نشستهام خوب فهمیدم. از خدا گرفتم و زود قبول کردم. به مادرم گفتم: قراره یه پروژه با یکی از بچههای تهران کار کنیم که اگر خوب پیش بره شاید بتونم حتی برم سر کار. مادرم گفت: پروژه چی؟ مگه شمام پروژه دارید؟
من دلم میخواست معماری بخوانم؛ از بچگی دلم میخواست برای خودم یک خانه بسازم. نتوانستم قبول شوم و با رتبهای که داشتم ترجیح دادم جامعهشناسی تهران بخوانم تا مهندسی کشاورزی دوقوزآباد. اما برادرم مکانیک دوقوزآباد خواند و این شد که مادر با بیپروایی بیشتری او را توی صورت من میکوباند.
گفتم: خدا رو شکر بقیه مردم مثل شما راجع به رشته من فکر نمیکنن.
- مگه من گفتم رشتهات بده؟ فقط نشنیده بودم بگی پروژه هم دارید.
- بله داریم. نصف مقالههای کاربردی مال جامعه شناس
است.
- دوستت کی هست؟
- سمیرا. شما نمیشناسیدش.
- کجا قراره بمونی؟
- توی خوابگاه سمیرا دیگه.
- فوقلیسانس میخونه؟
این را هم با همان لحن طعنه بارش گفت. یعنی همه مردم عرضه داشتند رشته خوب بخوانند و بعد هم فوق لیسانس بگیرند الا من.
- نه هنوز لیسانسش تموم نشده. چون هم یه سال پشت کنکور مونده بود. هم اینکه نتونست مثل ما زود درسشو تموم کنه.
دروغ چندانی هم نگفته بودم. سمیرا یک ورودی از ما پایینتر بود و بعد از دوسالی که هماتاقی بودیم پدر و مادرش آمدند برایش یک خانه گرفتند با همه وسایل مورد نیازش. جهاز خواهر من هم اینقدر مفصل نبود. البته باید بگویم که فقط مساله پول نیست. آدم باید سلیقه داشته باشد. بعد از چهار سال هنوز که میروم خانه خواهرم آنقدر خانه خشک و بیروح است آدم گمان میکند وارد یک اداره تازه تاسیس شده است. اما خانه سمیرا زنده است. انگار هزار نسل آدم تویش زندگی کرده است. مثلا همین صندوقهای چوبی میوه. چهارتایشان را آبی کرده و دوتا را زرد. اگر سمیرا تعریف نمیکرد که چطور با احسان چند تا میدان ترهبار رفتهاند و این صندوقهای چوبی را گیر آوردهاند و بعد خودش نشسته و رنگشان کرده، اصلا باورم نمیشد این کتابخانه قشنگ فقط چندتا صندوق میوه است. از همانهایی که میوهفروشی خیابان ما دم در میگذارد و کسی نگاهش هم نمیکند. حالا گلدانهای کوچک روی کتابخانه را برداشته و مثلا دارد دستمال میکشد. این طوری بدتر کثیف میشود. همان شب که داستان این صندوقها را گفت چقدر یاد مسخرهبازیهای احسان افتاد و دوباره زد زیر گریه. چند شب اول بساطمان همین بود. از احسان میگفت و گریه میکرد. من هم پا به پایش گریه میکردم. دست خودم نبود. خیلی خوب همه چیز را تعریف میکند. دستت را میگیرد میبردت وسط ماجرا. خوابگاه هم که بود همین طور بود. هر روز چنان ماجراهای جذابی از کلاس و هم ورودیهایشان میگفت که من آرزو میکردم کاش یک سال پشت کنکور میماندم و با ورودی آنها دانشگاه قبول میشدم. دوباره رفت توی آشپزخانه. روبهروی من ایستاده و باز دارد سنگ اوپن را میسابد. اصلا حواسش نیست. اخمها را توی هم کشیده و دارد روی سنگ پارچه خیسش را میکشد. بیش از حد لازم فشار میدهد. حسابی افتاده به جان خانه. مثل مادرم. صدبار بهش گفتهام آرام بساب همیشه بساب. گوشش بدهکار نیست. تمام خانههایی که مستاجرشان بودیم را قبل از ورود به خانه میسابید. بهش میگفتم تو دیگر کارت از سابیدن گذشته، داری لایه برداری میکنی. گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد. ما هم که خدا رو شکر هر سال وسایلمان را بقچه میکردیم و از این خانه به آن خانه میرفتیم. حالا هر سال که نه ولی من دستکم دهتایی خانه را یادم میآید. مادرم همهشان را از سر تا ته سابید. او هم شاید حرصش را با دستمال روی خانه خالی میکرد. مثل حالای سمیرا. طوری دارد میسابد انگار چیز دیگری را قرار است پاک کند. وگرنه که من همه این خانه را تازه تمیز کردهام. بعید میدانم هیچ وقت اینقدر تمیزی به خودش دیده باشد. شب اول که آمدم به قدری خانهاش به هم ریخته بود که خدا میداند. خودش یک دور کامل خانه را نگاه کرد طوری که انگار تا به حال متوجهاش نشده بود و بعد رو به من گفت: نگاه کن زهره. میبینی چقدر خونهام به هم ریختهاست؟
گفتم: نه بابا سخت نگیر.
گفت: چرا خیلی به هم ریخته است. اما خودم از این خونه آشفتهترم.
همان شب نشست و از به هم خوردن رابطهاش با احسان گفت. آنقدر گریه کرد که دل من ضعف رفت. شب او توی اتاق روی تختش خوابیده بود و من روی کاناپه هال. از همان جا گفت: بیداری زهره؟
گفتم: آره خوابم نمیآد.
خوابم میآمد ولی فکر کردم شاید باز میخواهد چیزی تعریف کند.
گفت: مرسی که اومدی، خیلی سبک شدم.
فردایش خانه را سر و سامان دادم. همه لباسهایش را تا کردم و جلو کمدش گذاشتم. ظرفهای شسته را روی کابینت و هر چیزی را جلوی جایی گذاشتم که باید باشد. وقتی آمد خانه مرا بغل کرد و بوسید و گفت: چرا در کابینتها را باز نکردی؟ لطفا اینجا رو خانه خودت بدون. روز بعد خانه را دستمال کشیدم. خانهای پر از وسیلههای ریز و درشت و رنگی. من همیشه از دستمال کشیدن بیزار بودم و مادرم ظرف شستن و جارو کردن را به من میسپرد. سابیدن تخصص مادرم بود. اما وسایل این خانه انگار سگ دارند و آدم را میگیرند. هر روز یک طرف خانه را دستمال میکشیدم. چند روزی طول کشید تا خانه را برق انداختم. وقتی کارها تمام شد و خانه کاملا تمیز، سمیرا گفت: توی خونه حوصلهات که سر نمیره؟
انگار کار اصلیم تمیز کردن خانه باشد و حالا دیگر کاری باقی نمانده باشد. به لپتاپ اشاره کردم و گفتم: دارم روی پروژهام کار میکنم.
خندید و گفت: طفلی مامانت چه باور کرد نه؟
- چیو باور کرد؟
- همین که مثلا قراره روی پروژه کار کنی.
- خب دارم رو پروژه کار میکنم.
خندهاش را جمع کرد و گفت: پروژه چی هست حالا؟
- بررسی آسیبهای اجتماعی در جامعه پساساختارگرایی.
چهرهاش متعجب مانده بود. دلم میخواست عنوان پایاننامهام «پسا ساختار» داشته باشد اما نداشت. رفتم لپتاپ را دستم گرفتم و تا یک ساعتی حرف نزدم. روزهای اول از راه رفتن توی خانه معذب بودم. بعد کم کم هرجا را که پاک میکردم و دستمال میکشیدم انگار با آنجا وارد مراوده میشدم. چندتایی از وسایل خانه را هم جابه جا کردم و برگرداندم سر جایشان. همه چیز توی این خانه در بهترین حالت خود قرار دارد. از یک جایی به بعد صبحها وقتی سمیرا میرفت، بلند میشدم و روی تختش میخوابیدم. نه اینکه کاناپه راحت نباشد. این کاناپه نرم و بزرگ و راحت است. انگار موقع خرید حواسش بوده که شبها مهمانش روی آن بخوابد. اما خب تختخوابش یک چیز دیگریست. به اندازه و خوش خواب. نه یک نفره است که آدم همهاش نگران آویزان شدن دست و پایش باشد. نه دو نفره است که ندانی با اضافیاش چه کنی. چطور به فکرش رسیده تختش این اندازه باشد؟ بعضی وقتها به کتابهای کنار تختش سرک میکشیدم. چندتایی را تمام کردم که خودش همان اولهای کتاب یک کاغذ رنگی تویش گذاشته بود. یک روز کمد لباسش را مرتب کردم. آن همه لباس قشنگ توی دل هم بودند. لباسهایش بوی خوب میداد. از آن بوهایی که آدم وقتی توی راهرو رد میشود و آن بو آنجاست دوست دارد آنقدر توی آن راهروی کوفتی پرسه بزند تا بو برود. روزهای بعد لباسهای سمیرا را میپوشیدم و یکی از داستانهایی که درباره خودش و احسان گفته بود را توی خانه تصور میکردم و رد قسمتهایی از داستانهای شبانه سمیرا را توی خانه پیدا میکردم. غروب پا میشدم و دست به کار غذا میشدم. وقتی از در میآمد میگفت وای از این بو. تو فقط اگر همین یک بو را به خانه اضافه کنی معجزه کردی. توی دلم میگفتم ما داریم با هم مبادله بو میکنیم.
تخممرغها و نان سنگکی را که صبح خریدم و روی کابینت گذاشتم ، دست نزده. کتری هم دارد توی سرش میزند. از صدایش معلوم است دارد خشک میشود. سمیرا اصلا حواسش نیست. برای بار سوم است که دارد روی اوپن را دستمال میکشد. دیروز خواست یکی از لباسهایش را به من نشان بدهد. در کمد را باز کرد. کمی مکث کرد. یک قدم رفت عقب. همه لباسها را از نظر گذراند. هول شده بودم. نکند فهمیده لباسهایش را تن میکنم. یک شومیز بیرون آورد و بو کشید. رو به من گفت: تو روزها توی خونه چیکار میکنی؟
- صد بار این سوال و پرسیدی منظورت چیه؟
- همین طوری پرسیدم. نمیخوام حوصلهات سر بره. هرچی باشه من خواستم بیایی.
- من هزارتا کار برای انجام دادن دارم.
رفتم و لپتاپم را دست گرفتم. یک دستی داشت میزد. باید محکم جوابش را میدادم وگرنه من توی خوابگاه معروف بودم به زهره بیبو. هیچ وقت نه جورابم بو میداد نه لباسهایم. چه برسد که یک لباس را نیم ساعت پوشیده باشم و بو بگیرد. بعد تلفنش زنگ زد. حرفش که تمام شد پرسیدم: آرش بود؟
گفت: آرش؟
گفتم: همونی که احسان الکی روش حساس شده بود.
گفت: نه.
و دیگر حرفی نزد. معلوم بود به هدف زدهام. باز دارد اوپن را دستمال میکشد. در کابینتها را بیهدف باز و بسته و چیزی را داخلشان جابهجا میکند. کابينتها چوبی و قدیمیاند و درشان صدا میدهد. روغنکاری لازم دارند. این چند وقت چیزی شبیه روغن چرخ هم توی خانه ندیدهام. روغن مایع را از توی کابینت درآوردم. سمیرا گفت: من تخممرغ نمیخورم فقط برای خودت درست کن.
- هر وقت میلت به صبحانه بود بگو که آماده کنم.
با میخ کوچک در ظرف روغن مایع را سوراخ کردم. سمیرا هم دستمال میکشید هم حواسش به من بود. در کابینت بالایی را باز کردم و توی لولای در کمی روغن ریختم.
- داری چیکار میکنی؟
- این کابینتا قدیمیان خیلی صدا میدن این طوری بهتر میشه ببین!
در را چند بار باز و بسته کردم. دیگر صدا نمیداد.
- داری روی درها رو لک میندازی.
- خودم تمیزشون میکنم.
بیاینکه حرفی بزند اسکاچ ظرفشویی را کفی کرد توی در کابینت کشید. آنقدر محکم که صدای خرخرش میآمد. من هم کابینت بعدی را روغنکاری کردم. در هر کابینتی را که روغن میزدم میگفتم ببین! دیگر صدا نمیدهد. او هم بیاینکه سرش را برگرداند کابینت قبلی را میسابید. کور خوانده. فردا که رفت خودم ذره ذره خانه را دستمال میکشم و مثل حلزون رد نمناکم را توی خانه از این طرف به آن طرف میکشم. من حالاها قرار است اینجا بمانم.