لوره سگال
ترجمه ليدا قهرمانلو
هنري جيمز زماني كه پير شد، كارهاي اوليهاش را بازنويسي كرد و همين بهانهاي شد كه من هم در 90 سالگي، داستاني را كه در 20 سالگي نوشته بودم، دوباره بررسي كنم. 10 سالم بود كه مجبور شدم اتريش را ترك كنم. روزي كه با پدرم در كوهستان آلپ گذراندم بايد در آخرين تعطيلات خانوادگيمان، در ماه آگوست قبلش، اتفاق افتاده باشد.
اي كاش موتي هم ميتوانست با ما بيايد اما مامان با يكي از آن ميگرنهاي بدش بيدار شده بود. بيرون هتل ايستاده بودم و كفشهايم را با شبنم روي علفها خيس ميكردم. نه چيزي ميخواستم و نه منتظر اتفاقي بودم. در داستانم آمده بود «تلألو نور ميان درختان» و «علفهايي كه مانند شمشير ميدرخشيدند»؛ آن سالها كنجكاو بودم كه چگونه زبان ما به دنبال تشبيهات ميگردد. اينكه هر چيزي «شبيه» چه چيزي بود؟ در داستانم نوشتم كه «آسمان مانند مايع سبكي بود.» «مايع» تشبيه نسبتا خوبي است اما عبارت درستي نيست. «كوههاي پشت سر مانند تكه سنگهاي حجاري شده بودند، طوري كه ردپاهاي دوردست را ميتوانستي با سرانگشتها اندازه بگيري. بين من و كوهها گودالي بود كه با نوري شبيه مه پر شده بود.» چگونه شبيه مه بودن جوهره تاريكي بود؟ يادم ميآيد كه حجم سپيد و سردي بود. سگي پارس ميكرد و پارس ميكرد و پارس ميكرد و لطافت هوا صدا را تا جايي كه من ايستاده بودم، ميرساند.
در خيابانِ انتهاي باغِ هتل، جمعِ جواني از راهپيمايان در سكوت، با سرعت ثابتي كه انگار پيادهروي يك روزهاي پيش رو دارند، عبور كردند. با چشمانم دنبالشان كردم. لحظهاي بود كه خورشيد مانند تاجي -همچون آتش ناگهاني در بزنگاه- روي قله كوهها نشسته بود. نور آفتاب شماي كلي از پشت راهپيمايان را با هاله نور ملايم و كركداري نشان ميداد در حالي كه اينجا، در باغ، سرِ يك قاصدك نقرهاي را نشانه رفته و به باريكي نور تغيير شكل داده بود. فكرهايي سرشار از شادكامي، بديع و اجتنابناپذير در سرم پروراندم و گفتم: «خداي بزرگ، اگر چيزي ازت خواستم بهم گوش نده، براي اينكه هيچ چيزي جز اين موهبت مهم نيست.» خوشبختي عميقي احساس ميكردم و از اين رو ميدانستم اين دعا واقعي است. سپس پدرم صدايم كرد و با هم از باغ خارج شديم و به سمت كوه راه افتاديم.
بابا مردي قدبلند با روحيه فوقالعاده بود. در ماه آگوست بانكهاي وينايي بسته بودند. پدرم در كوه نيمشلواري ميپوشيد كه در سر زانو جمع ميشد و كلاه آلپين با يك پر بر سر ميگذاشت. در جيبش كتابي داشت كه در آن بهدنبال اسم گلها و درختها و پرندههاي در مسير ميگشت. همانطور كه بالا ميرفتيم از لابهلاي كاجها به روستايي اشاره ميكرد كه خيلي دورتر، در كوهپايه زير پاهايمان قرار داشت. برنامهريزي بابا اينطوري بود كه تا ظهر به آلم برسيم و ناهار را آنجا بخوريم. ازم پرسيد كه آيا ميدانم آلم يعني چي؟ تپه بلندي در ميانه كوه بود كه گاوداران همه گاوها را آنجا ميآوردند تا از علف پرطراوت در ارتفاع تغذيه كنند اما من، ستاره جهاني اسكي روي يخ، لوسيندا، در لباس مخمل بنفش با دامن بودم و زماني كه روي پاشنه پا ميچرخيدم، دامنم چين ميخورد و نميتوانستم به چيزي كه پدرم توضيح ميداد، گوش كنم.
آه كه چقدر آسمان آبي بود. آبيترين رنگي كه وقتي به پهلو دراز ميكشيدي، از ميان علفهايي كه تا گونهات بالا ميآمدند، ميديدي. عنكبوتي ديدم كه از تركه چوبي بالا ميرفت. آن تركه چوب به خاطر سنگيني وزنش كمي خم شده بود.
بلند شدم و نشستم. دو مرد در مسير حركت ميكردند. مرد جوانتر با تكان دادن دستهايش حرف ميزد. آن ديگري كه هنگام راه رفتن نگاهش روي زمين بود، سرش را بلند كرد و چيزي گفت كه مرد جوانتر از خنده منفجر شد. قدمهايشان را آرامتر كردند تا به مردمي كه پشتسر آنها ميآمدند، نگاهي بيندازند. يكي از دخترها از شوق صدايي درآورد و دو گروه به هم پيوستند. اين كاري بود كه دلم ميخواست وقتي بزرگتر شدم، انجام دهم: قدم زدن با رفقا و با يكديگر حرف زدن و خنديدن.
ناگهان با نگاه مشتاقانهاي دنبال آنها گشتم. «يه چيزي رو ميدوني؟ بابا؟ فكر كنم اينا همون آدمايي بودن كه امروز صبح وقتي منتظر شما بودم، تو جاده ديدم. بابا فكر ميكني اينا همونان؟» بابا خوابيده بود. خيلي بهندرت اتفاق ميافتاد. خيلي عالي بود كه بزرگسالي را در خواب ببيني. پاچه شلوارش تكاني خورد و قسمتي از پاي او از بالاي جورابش نمايان شد. چشمانم را از او گرفتم.
صعودمان را دوباره پي گرفتيم. هوا خيلي داغ بود و داغتر هم ميشد. شيب كوه تندتر و سختتر ميشد تا جايي كه احساس كردم ديگر نميتوانم پاهايم را بلند كنم تا قدم بعدي و بعدي و بعدي را بردارم. ساعتها طول كشيد تا به بالاي قله رسيديم.
سالهاي زيادي گذشت تا به خاطر آورم آن روز بعد از آنكه بيشتر از حد توانم كوهنوردي كرده بودم، چطور در سايه درختي نفسنفس ميزدم؛ اين را زماني به ياد آوردم كه در اتاقِ نيمه تاريك و ساكت و خشك و تميزي اولين بچهام را به دنيا آوردم و ميتوانستم او را قنداقپيچ ببينم كه گريه نميكرد و همه چيز به نظر خوب ميآمد.
زماني ميداني به بالاي يك كوه رسيدهاي كه به دنياي جديدي نگاه ميكني؛ به موجوديتي كه لحظهاي قبل تصورش را نميكردي. كرانهاي بالاي كرانهاي ديگر در آبي دوردستي روي هم چيده شدهاند و قلهاي بالا زده و دومين و سومين قله
در راستاي يكديگر ايستادهاند و در بستر آبي بيكران با هم يكي شدهاند، در گستره سبزي كه گاوها ميچريدند يا اينكه از اين طرف به آن طرف ميرفتند. زماني كه به آرامي سرشان را پايين ميآورند و علفي ميجويدند، زنگولههاي اطراف گردنشان به نرمي صدا ميكرد.
گروه جوانان پشت ميز بزرگ و سهپايهاي در خانه تابستاني آلم نشستند. گاوچراني كه همراهشان بود پيپي بين دندانهايش داشت. صداي غرولندش با گفتوگوها و خندههاي جوانترها قطع و وصل ميشد. راهش را به سمت ميزي كه من و بابا داشتيم رويش ناهارمان را ميخورديم، كج كرد. ما در حال خوردن ليواني از شير تازه گاو و غذا بوديم؛ غذايي كه هنوز به خاطر ميآورم و همچنان نميتوانم درستش كنم؛ نوعي پنكيك اروپايي كه با توت وحشي سرو ميشد. بوتههاي توتهاي وحشي آلپين نزديك به زمين رشد ميكرد و هم شيرين و هم ترشتر از ميوههايي بود كه ميشناختي.
خوردم و تماشا كردم. دخترها زيبا و اهل حرف زدن بودند. پسرها لاغر و قدبلند بودند. ميتوانستم زانوهايشان را ببينم. عاشق اين بودم بدانم چطوري پشت هم ميزدند يا در سوپ هم فلفل ميريختند و يكديگر را دوست داشتند. ميخواستم راجع به آنها صحبت كنم. از بابا پرسيدم كه آنها كجا بودهاند و كجا داشتند ميرفتند اما او با حركتي مرا ساكت كرد. بابا مردي شهري بود كه به آلپين علاقه نشان ميداد و ميخواست به آنچه مردِ گاوچران ميگفت، گوش دهد.
زماني كه غذا داشت تقسيم ميشد، حركتي در جمعيت به وجود آمد. جوانها دور هم جمع شدند. من و بابا آنها را از تاريكي خنك پناهگاه تا داغي محضِ ظهر دنبال كرديم. يكي از پسرها كه موهاي طلاييرنگش روي پيشانياش پخش شده بود، كنار در ايستاده بود و بند كولهپشتياش را درست ميكرد. بابا به پسر اشارهاي كرد و از او درباره تيمش و برنامههايشان پرسيد. همانطور كه روي پاي پدرم خم شده بودم، به پاسخهاي صميمانه پسر گوش دادم و با خودم فكر كردم كه زندگي از اين بهتر نميشود. بابا ياد گشتوگذارهاي جواني خودش افتاده بود و حكايتِ كوتاهي را تعريف ميكرد. هوا خيلي داغ بود. چشمانم را در مقابل گرماي وحشتناكي كه سر پسر بلوند در تقابل با موجهاي ظريف گرما پخش ميكرد، ريز ميكردم. صداي بابا هوا را ميشكافت. او عقيدهاش را درباره شكلگيري سنگ مخروطي كه پيرامونش جستوجو كرده بود، مطرح ميكرد. سپس جستوجو و شكستي را كه خودش هم پيشبيني كرده بود، توصيف ميكرد. دستهاي پسر را تماشا ميكردم كه عصبيوار با بند كولهاش بازي ميكرد و ميگفت: «بابا!» ميديدم كه نگاهش به جايي كه همراهانش كمي دورتر در مسير منتظرش بودند، كشيده شده بود. «بابا، بيا بريم!» بابا با يادآوري آن واقعه و بيانِ لطيفهواري از ارتباط بين جستوجو و شكست با صداي بلند ميخنديد. پسر بور احمقانه وراجي ميكرد. ديدم كه با تقلا آستين بابا را ميكشيد كه «بيا بريم!» آخر عذرخواهي كرد، از ته قلب و البته به زور دستش را فشار داد و به سمت آزادياش شيرجه زد كه دست و تشويق گروهش را به همراه داشت.
صورتم داشت ميسوخت. برنگشتم كه گروه جوانان را ببينم. آنها داشتند به مسير دورتري ميرفتند و من و بابا يك ساعت تا خانه راه داشتيم. شدت گرماي وسط روز رنگِ چيزها را ازبين برده و بيحالشان كرده بود. از دست پسر كه به داستان بابا گوش نداده و از او جدا شده بود، عصباني بودم. از جوانهايي كه دستانشان را
به هم كوبيده و خنديده بودند، متنفر بودم. پدرم داشت در جريان معنويت راه ميرفت و من متاسف بودم از اينكه به حرفهايي كه ميخواسته به من بگويد، بياهميتي كرده و گوش نداده بودم. از اين احساس بد كه به من اجازه نميداد در فكر آرامشبخشِ لوسيندا، ستاره جهاني اسكيت باشم، بيزار بودم.
شروع به ناليدن كردم. گفتم خستهام. سنگي در كفشم بود و دلم نميخواست ژاكت بافتنيام را حمل كنم. بابا آوازخواني زير لبش را متوقف كرد و به من نگاه كرد. هيچ سنگي در كفشم نبود. بافتني را در كولهپشتياش گذاشت. گيجگاه راستم را با پشت دست راستم مالش دادم و گفتم كه ميخواهم به خانه بروم. بابا گفت در مسير برگشت به خانه هستيم اما من ميخواستم همين الان خانه باشم. بابا گفت: «به زودي ميرسيم خونه. تقريبا خونه هستيم. دو، سه ساعتي مونده.» پيشنهاد داد كه برايم داستان ريكي- تيكي- تاوي9 و جدال بين غاز و مار را تعريف كند، گرچه اين داستان را قبلا برايم تعريف كرده بود. «با يه بستني چطوري، وقتي كه برسيم خونه؟» ميفهميدم پدرم نميدانست وقتهايي كه اينجوري ميشدم و ميترسيدم، با من چكار كند. ميدانستم كه اين جواب سرسختانه خدا در پاسخ به دعاي صبحم بود: «اگر هر چيز ديگهاي ازت خواستم، مجبور نيستي به من گوش بدي. براي اينكه هيچ چيزي جز اين موهبت مهم نيست.»
خورشيد رفته بود و حلقه كوهها، نورها را جذب ميكردند. كوههايي در اطرافمان به نرمي و با مخمل بنفش ايستاده بودند، بدون آنكه توجيهي براي پايين آمدن شتابزده ما داشته باشند. پدرم مچ دستم را گرفته بود و چنان مرا با سرعت بهدنبال خود ميكشيد كه سنگريزهها زير پاهايمان ميلغزيدند.
پينوشت:
1- اين داستان 25 مارس 2019 در مجله نيويوركر چاپ شده است.
زماني ميداني به بالاي يك كوه رسيدهاي كه به دنياي جديدي نگاه ميكني؛ به موجوديتي كه لحظهاي قبل تصورش را نميكردي. كرانهاي بالاي كرانهاي ديگر در آبي دوردستي روي هم چيده شدهاند و قلهاي بالا زده و دومين و سومين قله در راستاي يكديگر ايستادهاند و در بستر آبي بيكران با هم يكي شدهاند، در گستره سبزي كه گاوها ميچريدند. زماني كه به آرامي سرشان را پايين ميآورند و علفي ميجويدند، زنگولههاي اطراف گردنشان به نرمي صدا ميكرد.
صورتم داشت ميسوخت. برنگشتم كه گروه جوانان را ببينم. آنها داشتند به مسير دورتري ميرفتند و من و بابا يك ساعت تا خانه راه داشتيم. شدت گرماي وسط روز رنگِ چيزها را ازبين برده و بيحالشان كرده بود. از دست پسر كه به داستان بابا گوش نداده و از او جدا شده بود، عصباني بودم. از جوانهايي كه دستانشان را
به هم كوبيده و خنديده بودند، متنفر بودم. پدرم داشت در جريان معنويت راه ميرفت و من متاسف بودم از اينكه به حرفهايي كه ميخواسته به من بگويد، گوش نداده بودم.