• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4346 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۹ فروردين

قصه‌اي كه ديوار فروريخته خانه‌هاي شهر از همه سطرهاش پيداست

من تو او

رسول نظرزاده

 

 

اسلحه را داد پشتش و خم شد.

«او» گفت: چيه؟

«من» گفت: چه گلبرگاي خوش رنگي؟!

و نشست.

او گفت: موهاشو از زير روسري مي‌ريخت روي صورتش. صورتش عين قرص ماه بود. صد دفعه اينارو گفتي.

من گفت: اين دفعه كه برم مرخصي حتماً باهاش حرف مي‌زنم. همه چي رو بهش مي‌گم.

او گفت: پاشو بريم بابا، بچه‌ها دارن نگاه مي‌كنن.

و خودش رفت. «من» يكبار ديگر به گُل نگاه كرد و بعد آرام پشت سر آنها گام گرفت.

زير پاهاشان ويراني‌هاي شهر پيدا بود. فرمانده به صداي بلند خواند: يك، دو، سه، ‌الله – اك – بر.

همه تكرار كردند و از شيب تپه سرازير شدند.

من همچنان كه مي‌دويد گفت:

- ايندفعه مادرم رو مي‌فرستم براش.

او گفت: آره.

فرمانده گفت: برادرا، تا مي‌تونند از اسلحه استفاده نكنند مگه ضرورتي پيش آمد، در صورت مشاهده مساله‌اي، فرماندهي رو در جريان بگذارند.

داخل شهر شدند. فرمانده آنها را تقسيم‌بندي كرد. براي هر يك سر دسته‌اي انتخاب كرد و فرستادشان داخل محله‌هاي شهر.

همه پراكنده شدند.

او گفت: همش فرماليته‌اس، كدوم ديوونه تو شهر مي‌مونه تا دشمن بياد.

من گفت: جونشونو گرفتن و زدن به چاك.

از خيابان‌هاي شهر پيچيدند داخل كوچه‌ها. من آرام گام بر مي‌داشت و به خرابه‌ها نگاه مي‌كرد. بعد ايستاد و به كوچه‌اي خيره ماند.

او گفت: باز چي شده؟

و رو كرد به بچه‌ها: از اينجا شروع كنين.

آنها رفتند داخل كوچه. اول دو نفر مي‌پريدند بالاي ديوار و يكي‌شان چند تير خالي مي‌كرد داخل خانه و بعد يكي مي‌پريد تُو و در را باز مي‌كرد.

او گفت: همش فرماليته‌اس!

و گفت: ما هم دست به كار شيم.

و چند نفر را صدا زد و خودش رفت بالاي ديوار خانه‌اي. من ايستاده بود و سنگ نبشي كنار درِ خانه‌ها را نگاه مي‌كرد.كلاغي از دور قار سر مي‌داد.

او گفت: ببين چه خبره اين تُو؟!

و جلوي بيني‌اش را گرفت و پريد و بعد از كمي در را باز كرد. هنوز جلوي بيني‌اش را گرفته بود و گفت: بياين تُو.

دست روي ماشه گذاشتند و ريختند داخل خانه. من جلو رفت و چند جسد داخل خانه ديد. مردي كنار در افتاده و مغزش متلاشي شده بود و تنها قسمت كمي از فكش روي صورتش مانده بود. پسري از روي پله‌ها سرازير شده بود و خون از زير شكمش نشت كرده بود و انگار با چشم‌هاي باز هنوز داشت نگاه مي‌كرد. سرش را بر گرداند و ميان خرابه‌ها زني را ديد. دست كوچك و خوني از لاي سنگ‌ها بيرون مانده بود. اسلحه را پايين آورد و داخل كوچه راه افتاد. سرش را پايين آورده بود و به غباري نگاه مي‌كرد كه با باد اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت.

صداي همهمه از داخل خانه‌اي بيشتر شد. برگشت. كسي را اسير كرده بودند. نزديك شد.

او گفت: نگاه كنين، گوشه زيرزمين پيداش كرديم.

من گفت: اين اينجا چيكار مي‌كنه؟

و جلو رفت و به «تو» نگاه كرد:

- اينجا چيكار مي‌كني؟

او گفت: بايد تحويل بديمش فرماندهي.

آنها حركت كردند.

موهايش از زير روسري روي صورتش ريخته بود و شانه‌هايش تكان مي‌خوردند.

داخل كوچه مي‌بردندش. من با عجله بيرون رفت:

- ولش كنين.

ايستادند.

- من مي‌برمش.

به هم نگاه كردند.

- جوابش با من! شما مي‌تونين به كارتون ادامه بدين.

و آستين «تو» را كشيد و نگاهي به «او» انداخت.

او گفت: خيلي خب، حالا از اون خونه ادامه مي‌ديم.

و با گام‌هاي سنگين رفتند به طرف خانه‌اي ديگر.

من برگشت و «تو» را به خانه‌اي ديگر برد و ديد داخل حياط، بالاي چهره جسد خونين جوان كنار باغچه ايستاده است.

گفت: نترس، بذار كوچه خلوت بشه خودم سالم تحويلت مي‌دم.

و همان‌طور كه از ميان خرابه‌ها به داخل خانه مي‌رفتند ديد لرزش بدنش بيشتر شده است. گوشه‌اي ايستاد و گفت: بشين.

با نوك اسلحه آرام روي شانه‌اش زد. گوشه ديوار كز كرد و به گوشه‌اي خيره ماند. ساكت مي‌شد و گاه ضجه مي‌زد. موها خاك‌آلود روي گونه‌اش ريخته بودند و شانه‌اش تكان مي‌خورد. به ديوار روبه‌رو چشم مي‌دوخت. آهسته روبه‌روي «تو» نشست.

- اين خونه برات آشناس؟

سعي كرد صورتش را ميان موها ببيند.

- چي تو دستت داري؟

و اشاره كرد به دستش.

- اين چيه؟؟

تو هراسان دستش را مخفي كرد و ناله سر داد.

- نترس، نترس. من كاريت ندارم.

بعد سكوت كرد.

- چرا نرفتي؟ چرا موندي؟ ...

وقتي ديد چهره‌اش آهسته به گريه باز مي‌شود سرش را پايين آورد.

كلاهش را از روي سر بر داشت.

- چرا؟؟

و چرخي زد و به زمين خيره شد. بعد انگار كلمه‌اي در فضا شنيده باشد سر بلند كرد.

- چيه؟ چي مي‌خواي؟ بگو چي مي‌خواي؟

كلمه‌اي بود بريده و نامفهوم.

- آب؟ آب مي‌خواي؟

و دست برد به طرف قمقمه كه خالي بود.

- يك دقه صبر كن.

و رفت بيرون. داخل حياط روي جسد جواني كه خون از زير شكمش به سبزه‌هاي باغچه خزيده بود ماند.

موهاي فرفري‌اش به دست باد تكان مي‌خوردند، پيراهن چهارخانه‌اش آغشته به خون خشك شده بود و گردنبندي به شكل قلب به گردن داشت. به طرف شير آب رفت و قمقمه را پُر كرد. صداي دورِ آنها را از بيرون مي‌شنيد. برگشت و به لب پرهاي آب دهانه قمقمه نگاه مي‌كرد. داخل زير زمين كه شد ناگاه قمقمه از دستش افتاد و آب‌ها پخش شدند روي زمين و بعد به آرامي شروع كردند به خالي شدن و سكوت براي چند لحظه در فضا ماند. «تو» آستينش خالي شده بود و پارگي رگ دستانش نمايان بود. خون از ميان انگشتانش به روي زمين راه مي‌كشيد و دامنش به لخته خون نشسته بود. موهايش از روي صورتش كنار رفته بود و هنوز با چشم‌هايش داشت به «او» نگاه مي‌كرد و آرام آرام تمام مي‌شد.

عقب رفت و سرش را تكان داد. داخل حياط دويد، بر زمين افتاد. چشمش به موهاي فرفري نزديك باغچه افتاد. بلند شد و به انتهاي كوچه دويد، صداي گريه‌اش در كوچه طنين انداخته بود.

همه با تعجب به «او» نگاه مي‌كردند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون