برو بیایی بود. بلبشویی. تاریخ خانوادگیشان، خود در مورد همدامادها، قضاوتی عادلانه خواهد کرد. پیشآمدهها ربطی به شیطنتهای فرصتطلبانه خانواده اسحاقی ندارد. علیالخصوص خود حاجآقا که غلو کردن در نحوه بیان اتفاقات پیشآمده، از کلیترین و جامعترین رفتارهای پیشپاافتاده بشریاش بهحساب میآمد.
ماجرا از آنجایی آغاز شد که «هیئت دولت دهم»، همینکه هوای پایتخت غبارآلوده تشخیص داده شد، به شکل هدیه غافلگیرانهای، میانه هفته را سهروز تعطیلی اعلام کرده بود؛ که با احتساب روز جمعه، میشد چهارروز تعطیلی شیرین. همین شد که خانواده «اسفندیاریها»، دوساعتی از شیراز -نفس باستانی و فرهنگی ایران- نرمنرمک آمده بودند تا به بندرعباس -شاهرگ اقتصادی ایران- برسند خانه بختیاریها. هنوز شربت خنک را ننوشیده، بلافاصله سروکله حاجآقا اسحاقی با خانواده مکرمه، از قم -مغز مذهبی ایران- هویدا شد. این اسحاقی. مردها همه را بوسید و «سلامعلیکی» گفت و رفت به حمام. بیرون که آمد، عافیتباشی را گرفت و دوباره با همه چاقسلامتی کرد. تسبیح دانهریزی در دست داشت. موهایش کمپشت بودند. عینکش فتوکرومیک بود و قدش هم، ای... بگینگی، همچین ریزنقش، به مردمک چشمها مینشستند. کار نداریم. سفره که پهن شد، جماعتی از خانواده بختیاریها و اسفندیاریها و اسحاقیها، چهارگوشهاش را پر کردند.
مردها، بهاضافه پسر ارشد آقای بختیاری که تازه از خدمت مقدس سربازی به مرخصی آمده بود، نشستند به بازی. حاجآقا اسحاقی را به التماس و کشانکشان آوردند دوبهدو با بختیاری نشاندند؛ آنهم به شرطی که هر شرطی را از بازی بردارند. مردها که سرشان به بازی گرم شد، زنها توی آشپزخانه، دور میز صبحانه نشستند به تخمهشکستن و دُم بشر جویدن. بچههای قد و نیمقد، توی حیاط خلوت، یکی مال اسفندیاریها، دوتا بختیاریها و یکی دردانهای هم بود که صاحبش اسحاقیها بودند. همه افتاده بودند دنبال یک توپ لاستیکی، که بیا و تماشا کن! و از میان ازدحام آنهمه بچه، این پسر دماغگرد اسحاقیها بود که گزارش میآورد و نهیب میبرد برای بچههای دیگر. خب؛ در این میان، تنها دو نفر بودند که بعد از ناهار، در اتاق کامپیوتر، کلید از پشت چرخانده بودند. ماجرای قصه نیز، برمیگردد به همین دو نفر. «سارا» بختیاری و «عسل» اسفندیاری.
هشدار... هرآنچه نوشته میشود، ادای عقلکلبازی درآوردن بهعنوان راوی ماجرا نیست. آخر چاره کار چیست؟ اینهم خودش از خصوصیات دانایکلی است، که بیآنکه بخواهی، بهوضوح میبینی؛ درست در همان لحظهای که مردها سرشان به بازی است؛ و زنها کله تخمه میشکنند و داد بچهها به اوج هیجان رسیده؛ دو دختر نوبالغ تازهچیزفهمیده خانواده بختیاری و اسفندیاری، رو به کامپیوتری نشستهاند، تا با یکی نشسته در آنسوی جهان مجازی، چتبازی کنند.
جز این هم نبود؛ چراکه اگر بر روی این گمانه چتبازی، خطی کشیده شود، که دیگر داستانی شکل نمیگرفت...
چتشان را زدند. برنامهریزی کردند و چون سارا برنامه هفتگی آموزش شنا داشت، میانه همین برنامه قرارشان را هم گذاشتند. دوساعتی مانده به غروب، رفتند استخر شنا و نیمساعتی نمانده، اجازه گرفتند و زدند بیرون.
قرار چت، یک مغازه لوازم لوکسفروشی بود.
چهل و چند دقیقهای از غروب نگذشته؛ مادر عسل، نگران، آمد بیخ گوش شوهرش آقای اسفندیاری، نجوایی کرد. اسفندیاری با اینکه روی برد بود، حالت بادبزنیِ ورقها را مرتب کرد و گذاشت روی قالی. از جمع عذر خواست. دنبال زنش رفت آشپزخانه. زن آقای بختیاری که دماغ تیز و کشیدهای داشت، خوش بر و روی بود و تودلبرو. مثل عروسکهای باربی، اندامی کشیده داشت. دستمال کاغذی جلوی بینیاش گرفته بود و مدام داخلش فین میکرد. بینیاش از این کار قرمز، و چشمهایش متورم شده بودند.
آقای اسفندیاری پرسید: مگه نگفتین رفتن شنا؟
مادر سارا، دوباره بینیاش را گرفت و تودماغی گفت: زنگ زدم. گفتن نیمساعت نشده، اجازه گرفتن، رفتن بیرون.
آقای اسفندیاری همیشه خونسرد و پرجذبه بود. نگاهش به همه اطمینان خاطر میداد. برای همین، دستی به موهای پرپشتش کشید و پرسید: مگه خیلی دیر کردن؟
- الان از دو ساعت بیشتره.
- سارا... البته ببخشین، چقدر زمان میبره از استخر برگرده تا خونه؟
- فوقش یه ساعت و نیم بعدش.
اسفندیاری صاف ایستاد و خمیازهای کشید و کمر شکاند: پس بیخودی نگرانین. هنوز که دیر نکردن طفلیا!
اسحاقی که معلوم بود روی باخت است، غر زد: بیا دیگه، آقا! رفتی پیش خانما که چی؟
اسفندیاری که از کار کمر شکاندن راحت شده بود، چرخید به سمت پیشخوان؛ رو به جمع مردها گفت: اومدم جانم، اومدم.
روی برگرداند به سمت خالههای نگران و مادر دلواپس عسلش و امید داد: الکی شلوغش نکنین؛ بچه که نیستن!
جلدی پیشخوان را دور زد، تا پای همت ادامه بازی را محکم کند. اگر نمیرفت، بازی هم به سود حریف ورمیمالید.
بازی ورمالید! به سود هیچکس.
اسفندیاری دیگر چارهای نداشت؛ دیر کردن دخترها را علنی کرد. مستقیم، نه. اول اسحاقی را باخبر کرد؛ او هم بیاتلاف، بختیاری و پسرش را. آقای بختیاری پکر رفت توی فکر. پسر هم همینطور. هرچقدر سعی کردند خونسرد نشان دهند، نشد. بهخصوص امید بختیاری، برادر سارا، که از آن پسرهای دوآتشه بندرعباسی است. اسفندیاری جنبید. از همه پوزش خواست و امید را برد حیاط خلوت؛ نزدیک به هفت هشت دقیقهای بگومگو کردند. برادر را کاردش میزدی، خونش درنمیآمد. پدر هم دستکمی از او نداشت. بختیاری به حرمت مهمانها تلاش میکرد که شعله درون را مهار کند. پسر اما از نصایح عمو اسفندیاری، گوشه حیاط کز کرد. داغان و خودخور. در کلهاش آشوبی بود که انگار سرو صدای بچهها از چند حیاط آنطرفتر شنیده میشد.
بختیاری کلافه بود.
ناگهان تند و مستقیم رفت به سمت پیشخوان. زنش را صدا کرد و رفت توی اتاق کامپیوتر. زن، با بینی نوکتیز قرمز، بهدنبالش. مرد، مثل لحظه چتکردن دخترها، کلید را از داخل چرخاند. صدای بختیاری بمب شد. ترکیییید...! بعد هم صدای گریه مادر سارا.
اضطرابِ اتاق کامپیوتر، تمامی خانه را پر کرد. زن و شوهرها همه دوبهدو شده بودند.
بختیاری منفجرشده، با خانم در حال آبغورهگرفتنش. آقای اسفندیاری، با بانویش. حاجآقا اسحاقی، با عیال. و امید برادر سارا نیز، گوشه ذهن خود، فارغ از هیاهوی بچهها؛ کلنجار میرفت با تعصب خیابانیاش.
گوشه بختیاریها، ساکت و آرام بود. ولی از گوشه اسحاقیها، حاجآقا، با پچپچهایی که زیر گوشهای عیالش ضرب میگرفت؛ شده بود اره برقیِ روح و روان آن جمع گیج و منگ. عیالش سعی فراوانی کرد تا از شدت عکسالعملهای دستی حاجآقا بکاهد؛ ولی فایدهای نداشت. شیوه اسحاقی خاص خودش بود. ناگهان صدای ونگ دردانهاش درآمد. همه به جانب صدا برگشتند. دست اسحاقی کوچک دماغگرد را، در دست پسرخالهاش امید دیدند. با تشر فرستاده شد داخل پذیرایی. اسحاقی بدو دست پسرش را گرفت و بعدِ بغلکردنش، زیر زبانی، غرغری کرد. امید شاکی شد که با توپ محکم کوبیده است توی صورتش؛ که ونگ بچه، بیشتر درآمد. انگار قصد داشت اوضاع را بدتر کند. خاله امید، رفت از حاجآقا بچه را بهزور گرفت. اسحاقی دمغ رفت زیر آیفون نشست. خوش داشت همین لحظه، دوست شفیقی از قم سروکلهاش پیدا میشد و برای دل پرجنجالش، روضهای میخواند. طولی نکشید که سروصدای بچهها دوباره بالا گرفت. پسرخاله اسحاقی، همینکه شادی بچهها را شنید، بیطاقت و سمج، از بغل مادرش جست زد بیرون. تشر حاجآقا هم به گوشش نرسید. در آستانه حیاط خلوت، امید، دستش را گرفت. دستی به کلهاش کشید و صورت بچه را بوسید. خاله قند توی دلش آب شد . حاجآقا، سنگین؛ سر گرداند.
زنگ آیفون صدایش درآمد. حاجآقا از جا پرید.
همه بههم نگاهی کردند؛ اما کسی نخندید. حاجآقا اسحاقی، دستپاچه، گوشی آیفون را برداشت. به صدای آنسوی آیفون لحظهای گوش سپرد و بعدِ «چشم»گفتنی، آن را سر جایش گذاشت. همه، نگاهشان به حاجآقا بود. بختیاری و زنش هم آمده بودند خبر بگیرند. اسحاقی سلانهسلانه رفت حیاط خلوت، بچهها را آرام کرد. البته نه به آن سادگی، بلکه با تهدید ترکاندن توپ عزیزشان. بچهها اینبار، جیکشان درنیامد. وقتی حاجآقا برگشت و همان گوشه دنج زیر آیفون قرار گرفت؛ تازه یادش آمد بگوید که مطلب خاصی نبوده؛ همسایه بغلی از سروصدای بچه ها، شاکی شده.
عیالش حرصش درآمده بود. رفت کنارش نشست و نیشگونی از پهلوی استخوانیاش گرفت. یعنی: میمردی زودتر میگفتی، مرد؟! مردش زیرلب غرغری کرد و دستی به موهای کمپشتش کشید و عینک فتوکرومیکش را درآورد و شیشههایش را با گوشه پيرهنش پاک کرد.
چند دقیقهای به سکوت گذشت. مثل جنگلی که شب، خفهاش کرده باشد. حتی اتاق کامپیوتر هم که مرکز بحران بود، زیر آوار سکوتی خفهکننده، مانده شد. بچههای جیغجیغوی توی حیاط خلوت هم، از تکوتا افتاده بودند. امید، پذیرایی را به سمت در خروجی، طی کرد و زیرزبانی به همه فهماند که خودش میرود دنبالشان. خالهها و آقای اسفندیاری هم نتوانستند مانع از رفتنش شوند. درست همینجا بود که حاجآقا، سر بزنگاه، گفته بود: بهتر است خودمان هم برویم دنبال ناموسمان.
سرراست، همین را گفته بود. کاربرد دایره واژگانیاش، آنقدر ظریف، کوبنده و در عینحال شکننده بود که پمپاژ حس ناموسپرستی، موجی از تحرکات خانوادگی در جمع ایجاد کرد و خانواده را از رکودی سنگین و باتلاقگونه، نجات داد.
بختیاری، رویش نمیشد از اتاق بزند بیرون. منگ، توی اتاق استارت بحران، روی صندلی کامپیوتر نشسته بود.
مجسمه!
آقای اسفندیاری، رفت تا استارت ماشین را بزند؛ زنش هم آمده بود بیرون. اسفندیاری نگذاشت.
گفت: اگه دخترا بیان، تو اینجا باشی بهتره.
اسفندیاری و زنش، هرچند دیر ازدواج کرده بودند، ولی سنشان از همه بیشتر بود. عقلشان میکشید اینطور وقتها. کمتر آب از آب تکانی میخورد. خاله عسل -مادر سارای بحرانساز- را، درست چسبیده به دستگیره در ماشین، برگرداندند داخل خانه. البته این ایده اسحاقی بود. گفته بود: بلد است کجاها دنبال دخترها بگردد. زنها نباشند بهتر است.
زن بختیاری توی خانه که رفت، حسابی عیال حاجآقا، خواهر کوچکترشان را ترکاند! نزدیک بود بحثشان بالا بگیرد که نهیب بختیاری، هر سه خواهر را سر جا نشاند.
حاجآقا اسحاقی، همینکه نشست داخل ماشین، ناگفتههای سفر پیشینشان به خانه بختیاریها را حکایت کرد: کار همیشگیشان است اینها. دوسه ماه پیش هم که ما بهاتفاق عیال آمدیم بندرعباس، همین بساط را با امید داشتیم.
هیچ کم نگذاشت. هرچه را که بود، ریخت روی دایره؛ که اینبار آقای اسفندیاری، بیشتر امانش نداد و نخ کلامی تسبیحش را برید: ای بابا حاجآقا! از قدیم گفتن، هرکس تو گور خودش میخوابه.
اسحاقی توی ذهنش، بهدنبال دانههای پراکنده کلامیاش میگشت. دیر شده بود. پکر رفت توی صندلی؛ تا برگشتنشان به خانه، واکهای هم نگفت. یادش رفته بود کجا باید دنبال ناموس بگردند. در راه برگشت به خانه، همراه اسفندیاری به صدا درآمد، تا اتمسفر سنگین اتاقک ماشین را بشکند. مادر عسل بود؛ زنش. گفت که دخترها آمدهاند؛ بیخراشی. بجنبند، تا سروکله امید پیدایش نشده. بختیاری حسابی جوش آورده؛ یکیدوتا لگد هم به دخترش زده. حالا هردوشان دارند نباتداغ میخورند.
عسل و سارا را گفته بود.
اسفندیاری، همینکه داخل خانه شد، رفت و عسلش را در آغوش گرفت. دختر، مثل بچهگنجشک میلرزید. ته نباتداغها را درآورده بودند. گفتند وقتی شنیدهاند سینما فیلم مورد علاقهشان را پخش میکند، رفتهاند تماشا.
ما میدانیم که دروغ گفتهاند و البت هم آگاهیم که این دو ناموس، هیچگونه کار زشت، غیراخلاقی و خلاف شرعی صورت ندادهاند. تنها یک قرار معمولی و پاستوریزه بوده و بس. درست همتای لطفی بوده که عسل در شیراز، ششماه پیش، در حق سارا روا داشته. با این تفاوت که در آنجا، کار به خیر و خوشی پایان گرفته بود.
همین!
خانواده اسفندیاری، طبق همان برنامه از پیش تعیینشده، تا یکروز مانده به پایان تعطیلات ماندند.
حاجآقا اسحاقی هم با تدبیر همسر عزیزش، به گول خواب شبانهای، راضی به ماندن طبق برنامه شد.
آقای اسفندیاری ابتکار عمل را در دست گرفت. با مشورت آقای بختیاری و حاجآقا اسحاقی -منهای امید که یکروز زودتر خداحافظی پنهانی کرده بود و رفته بود محل خدمتش- گشتوگذارهای خانوادگی را طوری برنامهریزی کردند تا کمتر در خانه بمانند. با اینهمه، در تمامی این گشتوگذارها، آقای بختیاری هنوز شرمنده جمع بود. وقتی با اسفندیاری همکلام میشد، همه حواسش به دکمههای سرآستین حاجآقا اسحاقی بود. حاجآقا هم که معلوم است دیگر؛ تا آخرهای سفر، کلامی نگفت. خیالش هنوز دانههای دررفته را جستوجو میکرد.
از شنبه، که هوای پایتخت پاک شده بود، یک هفته کاری دیگر برای تمامی کارمندان ایرانی آغاز شده بود. بهخصوص برای سه همداماد پراکنده در سرتاسر ایران عزیز پهناور؛ اسفندیاریها و بختیاریها و اسحاقیها.