• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4346 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۹ فروردين

روز بيست و پنجم

شرمين نادري

باران يك‌جوري مي‌بارد انگار ديو باشد، گرگ باشد و بخواهد همه مردم شهر را دانه دانه بگيرد و بخورد. آدم‌ها اما از دستش مي‌گريزند، مي‌دوند زير طاقي‌ها و كيسه‌هاي سياه روي سرشان مي‌كشند و وقتي از كنارشان رد مي‌شوي، لبخندي گناهكار مي‌زنند، مثل همان خنده كودكانه وقت شكستن شيشه پنجره‌اي، چيزي.

من هم لبخند مي‌زنم اما از دليل خنده‌شان سر در نمي‌آورم، شايد به نظرشان اين گريختن از باران كار عجيبي است، شايد به نظرشان بايد ايستاد تا ديوها و هيولاها و سيل‌ها آدم را ببرد و اگر كسي جانش را برداشت و گريخت، ترسوست.

پيش خودم مي‌گويم اين دفعه سر كلاس با بچه‌ها درباره اين خنده دست‌جمعي حرف مي‌زنم، درباره اينكه ترسو بودن گاهي خيلي هم بد نيست و نبايد زير باران و سيل اين قدر بايستي كه بيايد و ببردت و لقمه چپت كند.

گفتم لقمه چپ؟ يادم مي‌افتد به قصه‌هاي مادربزرگم و ديوي كه آمده بود و نمكي را مي‌برد تا لقمه چپ كند و مادر نمكي كه مي‌خواند يك در رو بستي نمكي، يه درو نبستي نمكي، آن وقت يادم مي‌افتد به حياط قديمي خانه و آن آبراه كج‌وكوله‌اش كه پر مي‌شود از برگ و شاخه درختان و آب را عبور نمي‌دهد و آب هم البته بالا مي‌آيد و همه حياط را مثل درياچه‌اي كوچك مي‌بلعد.

پيش خودم مي‌گويم الان خانه من را هم آب مي‌برد و دلم شروع مي‌كند به تند زدن، همين هم هست كه قدم‌هايم را تند مي‌كنم و از خيابان خيس و از كنار رهگذراني كه مي‌دوند تا زير باران بهاري موش آب‌كشيده نشوند، رد مي‌شوم و خودم را مي‌رسانم به ايستگاه اتوبوس وليعصر.

پيش خودم مي‌گويم، سوار اتوبوس مي‌شوم و خودم را زودتر از هميشه مي‌رسانم به حياط خانه و مطمئن مي‌شوم كه دريچه فاضلاب تميز است و آب بالا نيامده و در نتيجه با بي‌حواسي خانه همسايه‌ها و خانه خودم را زير آب نبرده‌ام.

اما صف اتوبوس اين قدر طولاني است كه اگر بخواهم منتظر نوبتم بايستم، يحتمل خانه‌ام را شبيه آكواريومي پر از ماهي‌هاي ريز و قورباغه‌هاي بهاري پيدا مي‌كنم.

همين هم هست كه دوباره با چتري توي دست و كفش‌هاي خيس از ريزش بي‌وقفه باران مي‌دوم به سمت خيابان بلند و پردرخت وليعصر و آرزو مي‌كنم يكي قبل از رسيدن من يادش بيايد كه بايد آن دريچه كوچك حياط را چك كند و اگر روي دريچه مثل هميشه پر از برگ بود، زير باران جارو دستش بگيرد و همه‌مان را از آب‌گرفتگي نجات بدهد.

بعد اما باز با خودم مي‌گويم چند نفر مثل من، باز كردن دريچه‌اي، پنجره‌اي، چيزي را گذاشتند براي لحظه آخر و همه زندگي‌شان پر شد از آب و گل‌ولاي و از خجالت اين قدر تند مي‌دوم كه درست سر خيابان شهيد بهشتي مي‌خورم به يك رهگذر عجول ديگر و چترم مي‌افتد توي جوب و چنان خيس مي‌شوم انگار در همان حوض كوچكي كه آمده خانه‌ام را بگيرد، شنا كرده‌ام.

بعد اما مي‌شنوم، رهگذر مي‌گويد واي ترسيدم و مي‌گويد چرا مي‌خنديد كه مي‌گويم از ترس مي‌خندم گمانم و همان وقت است كه يادم مي‌افتد به خنده آدم‌ها و پيش خودم مي‌گويم آها، گاهي هم آدم از ترس هم مي‌خندد وآن وقت دلم مي‌گيرد.

رهگذر اما دست مي‌برد سمت چترم و مي‌گويد داشتيد خودتان را مي‌انداختيد توي جوب، يك خيس شدن كه اين حرف‌ها را ندارد و دوباره چترم را مي‌تكاند و به دستم مي‌دهد و من حيران چترم را از دست غريبه‌اي كه از ترس و نگراني من چيزي نمي‌داند، مي‌گيرم و قدم مي‌گذارم توي سيلاب كوچك خيابان و اين درس كوچكي را كه زير باران ياد گرفته‌ام تا خانه از بر مي‌خوانم؛ حق ندارم قضاوت كنم، حق ندارم قضاوت كنم، حق ندارم....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون