قصه اینقدر تکراری شده بود که دیگر بار کمدیاش را از دست داده بود و در حال تبدیل به تراژدی بود. اما هروقت جمع رفقا جمع میشد و کیف همه کوک بود، باید ماجرا را دوباره از اول میشنیدند. با اینکه همه ماجرا را حفظ بودند اما هربار میخواستند بشنوند و تهش هم آهی بکشند و بگویند: خوش به حالت! کاش اینهمه اتفاق برای ما میافتاد.
اما ماجرا چه بود؟ ماجرا به سالها قبل برمیگردد. در اوان جوانی و عاشقی، پا پیش گذاشته بودم و کار عشق و عاشقی به سرانجام رسیده بود و همهچیز بر وفق مراد بود. همانطور که حضرت حافظ در وصفش گفته؛ گل در بر و می در کف و معشوق به کام است... خلاصه همه مراحل مقدماتی در حال انجام بود و تمام قرار و مدارها گذاشته شده بود و این دو مرغ عشق فقط منتظر خواندن خطبه عقد و رفتن به لانهشان بودند. کارها پشتسرهم انجام میشد تا آنکه عاقد محترم، معرفینامه آزمایش عدم اعتیاد را به دستم داد. درست یادم است آنروز -که هنوز فرخنده بود- درحالیکه خندهکنان با اطمینان از نداشتن ذرهای مرفین و نیکوتین و کافئین و خلاصه هرچیز «ئین»دار دیگری در بدنم، با عیال آینده و عاقد، شوخی هم کردم که: «حاجآقا، برای عروسخانم نامه نمیدهید؟» عاقد که گویا گوشش از این خوشمزهبازیها پر بود، گفت: «پسرجان، نخوابیده شب دراز است! حالا شما قاچ زین را بچسب، اسبسواری پیشکشت.»
روز موعود فرارسید و نامه را به خانمی که مسئول بود تحویل دادم و او ظرف مربوطه را دستم داد و گفت: «همراه آن آقایان بروید دستشویی.» نگاهی به جلوی در WC کردم و دو نفر شاخ شمشاد دیگر را دیدم که خندان و سرخوش، ظرفهای پلاستیکی را در دست داشتند و منتظر بودند تا در باز شود. به خانم مسئول گفتم: «من خیلی عجله ندارم، صبر میکنم کارشان تمام شود بعد میروم.»
از بالای عینکش نگاهی کرد و گفت: «تا حالا آزمایش ندادی؟»
- «نه.»
- «جا برای چهار نفر هست، چهار نفری میروید داخل، هرکدام زیر یکی از دوربینها ظرفها را تا نصفه پر میکنید و میآیید بیرون.»
- «حالا چرا با هم؟ چرا زیر دوربین؟ مگر با قاچاقچی طرفید؟»
- «آقا من حوصله جر و بحث ندارم، روالش همین است. ما چه میفهمیم اگر شما در WC دربسته بروید از یک جایتان نمونه یکنفر دیگر را درنمیآورید و در ظرفتان نمیریزید؟»
گفتم: «به حق چیزهای نشنیده! مثلا بنده ته جیبم یکخرده پیشاب محض احتیاط حمل میکنم که الان بخواهم برای روز مبادا از آن استفاده کنم؟! قباحت دارد این حرفها!»
- «آقا خیلی ناراحتی؟ آزمایش نده! دعوتت که نکردیم. روالش همین است.»
- «به جهنم! ولی باید بدانم کی فیلمهای دوربینها را میبیند یا نه؟»
- «نگران نباش. از تصویرت سوءاستفاده نمیشود. دوربینها فقط به صورت زنده در اتاق بغلی پخش میشود که مسئولش هم یک آقای مسن است. سن پدربزرگ شما را دارد. محض احتیاط نگاهی سرسری به مراحل کار میکند.»
خلاصه دل به دریا زدم و کنار دو شاخ شمشاد دیگر، ظرف به دست ایستادم تا نوبتمان شود. ولی وارد که شدم، فضا من را گرفت و یکدفعه همه آب بدنم ته کشید. رفقا همچنان خندان و جوکگویان مشغول بودند و یکیشان کم مانده بود ظرفش را سرریز کند. آنها رفتند و من ماندم و ظرف خالی و نگاهی که زیرچشمی به دوربین مداربسته بالای سرم داشتم و فحشی بود که به همه میدادم. از خودم تا آن پیرمرد قوزی که احتمالا الان عینکش را روی چشمش جابهجا کرده بود و جلوتر هم آمده بود تا خوب اعمال و رفتار مشکوک من را زیر نظر داشته باشد تا مبادا از محل جاسازیشدهام پیشاب کسی را در ظرف خودم بریزم. فکر کردن به پیرمرد بدتر عصبیام میکرد؛ اینکه بعدا من را در خیابان میدید و اگر خیلی هم رازنگهدار بود، حداقل با خودش میگفت این همانی است که آن روز آمد ربعساعت زور زد تا چهارتا قطره آزمایش بدهد.
به هر بدبختی بود کار را تمام کردم و ظرف را روی میز نمونهها گذاشتم. در حال بیرون رفتن بودم که خانم مسئول گفت: «برای جواب آزمایش، فردا ساعت 9صبح حتما با عروسخانم بیایید. عروس حتما باید برای شنیدن جواب آزمایش حضور داشته باشد.»
خوشحال که نبودم، ولی احساس راحتی میکردم که کارم با آزمایشگاه تمام شده بود. فردا در معیت عیال آینده، با گردنی افراشته مثل کسی که مدال طلای المپیک را آورده، وارد آزمایشگاه شدیم. به میز خانم مسئول رسیدیم و اسم و فامیلم را گفتم. از میان کاغذهایش جواب آزمایش من را پیدا کرد و رو به عیال آینده گفت: «البته در کار ما درصد خیلی کوچکی خطا وجود دارد. ممکن است مثبت بودن جواب آزمایش، دلایل دیگری هم داشته باشد.»
گفتم: «مگر جواب من مثبت است؟»
- «آزمایشتان اینطور نشان میدهد.»
دست و پایم یخ کرد، گفتم: «من تابهحال لب به سیگار هم نزدهام. اعتیاد به مواد مخدر که دیگر محال است. حتما اشتباه میکنید.»
- «روز قبل از آزمایش، استامینوفن یا مسکن دیگری نخوردید؟»
- «نه.»
- «شما دوتا راه بیشتر ندارید؛ یا باید دوباره آزمایش بدهید یا عروسخانم با همین جواب آزمایش به اختیار خودشان به عقد شما درآیند.»
نگاهی به کنارم انداختم که یکی از شاخ شمشادهای دیروزی داشت خودش را برای همسر آیندهاش لوس میکرد. خبری از عیال آینده من نبود. بله؛ عیال رفته بود و من را در اولین مشکل زندگی مشترک، تنها گذاشته بود.
حدس زدن جوّ خانه پدری نامزد مکرمه، کار چندان پیچیدهای نبود. احتمالا حرف از بد شدن جامعه و دروغگو شدن جوانها بود و خدا را شاکر بودند که دست این قاچاقچی مواد مخدر برایشان رو شده بود و دعایی به جان مسوولان وزارت بهداشت میکردند که این آزمایش را اجباری کرده بودند.
از آنروز کذایی، هرچه با نامزد محترمه که قرار بود عیال آیندهام شود تماس گرفتم، جوابی نداد و فهمیدم که قصر آمال و آرزوهایم به محل تجمع معتادهای کارتنخواب تبدیل شده است. تا اینجایش بد بود اما بدتر از آن، این بود که اصلا نمیفهمیدم چرا باید جواب آزمایش من مثبت درآمده باشد؟
اینبار برای اطمینان خودم، باز هم به آزمایشگاه رفتم و اینبار دیگر راه و چاه را یاد گرفته بودم و با استرس کمتری ظرف را تا نصفه تحویل دادم و فردایش که مراجعه کردم، خانم مسئول گفت: «آقا شما ما را مسخره کردی؟»
- «نه. چرا؟»
- «خب برو ترک کن بعد بیا آزمایش بده! تا حالا آزمایش به این تابلویی از کسی ندیدم.»
- «خانم، به پیر، به پیغمبر! من هیچ ماده مخدری استفاده نمیکنم. اصلا تا پانصدمتری خانه ما هیچ معتادی وجود ندارد. آندفعه شک کردم شاید اشتباه کرده باشید. اما ایندفعه چی؟»
مکثی کرد و به فکر فرورفت. چند لحظه بعد پرسید: «دیروز مسکن خوردی؟»
- «نه.»
- «دندانپزشکی رفتی؟»
- «نه.»
- «کنار معتادی نشستی؟»
- «نه.»
- «من عقلم به جایی قد نمیدهد. حتما بدنت از هوا اکسیژن میگیرد و مرفین میسازد؛ مثل گل خشخاش شدی!»
در یکآن فهمیدم ماجرا از کجا آب میخورد. گفتم: «فهمیدم، یافتم...».
- «آقا ساکت باش. چه خبرت است؟ اینجا غیر از نمونه چیزی نیست. الان ملت فکر میکنند در نمونهات اورانیوم یافتهای! چی فهمیدی؟»
- «من یکهفتهای هست که شبها در چایام قُوّتو* میریزم، آنهم قوّتوی خشخاشی. هر گِلی سرِ چوب شده، زیر سر همان خشخاش قوتوهاست.»
- «این یک مورد را تابهحال سراغ نداشتم. باید به فهرست سوالهایمان اضافه کنیم. حالا شما دوسه روز از آن قوتوها نخور، بعد بیا آزمایش بده، ببینیم مال همانهاست یا نه.»
اما رفتن من از آزمایشگاه همان و عزب ماندن من تا سن میانسالی همان. هرچند دیگر گزینههای ازدواج به دلایل مختلف جفتوجور نشد، اما این ماجرا نقل محافل شد و هربار باید از سیر تا پیازش را تعریف کنم و دوستان -دور از چشم اهل و عیال- بگویند: «کاش ما هم روز آزمایش، یک مشت قوتوی خشخاشی میخوردیم و عیالمان فرار میکرد!»
* قاووت، که در لهجه کرمانی به آن «قُوّتو» میگویند، از سوغاتیهای کرمان است. این پودر خوراکی که درواقع باید آن را نوعی شیرینی بهحساب آورد، در انواع مختلفی تولید میشود و طعمهای گوناگونی دارد. معروفترین و کاملترین نوع قوتوی کرمان، قهوهایرنگ است و معمولا شامل قهوه، شکر، تخم قرفه، خشخاش، جو، بذر کتان، گشنیز، سیاهدانه، جدوا، هل باد، هل رسمی، موردانه، کنجد و تخم کاهو میشود. برخی از این مواد را برشته و سپس آنها را مخلوط و آسیاب میکنند.