ازجمله طنزپردازان کمتر شناختهشده دهه چهل خورشیدی که سالها بهتناوب با اسامی مستعار «باباچماقلو» و «فینفینی» در روزنامه توفیق شعر فکاهی و طنز میسرود و از خارج تحریریه به شکل پراکنده برای روزنامه قلم میزد و اطلاعات ناچیزی از وی در دست است، «حسین عاطف» است. عاطف، به روایت شادروان مرتضی فرجیان (دبیرتحریریه توفیق) متولد 19 دیماه 1290 تهران بود. از دوازدهسالگی به سرودن شعر پرداخت و از همین طریق به انجمنهای مختلف ادبی تهران، ازجمله انجمن توفیق راه یافت. عاطف در اشعارش بیشتر واژههای پارسی و اصطلاحات شناختهشده زبان را بهکار میبرد و در سرودن اشعار جدی نیز همچون فکاهی توانمند بود و طی سفرهایی به پاکستان در انجمنهای فرهنگی فارسیزبان کراچی در دهه پنجاه به شعرخوانی و سرودن اشعار ملی میپرداخت. نمونهای از اشعار فکاهی و طنزآمیزش چنین است:
یار ما اهل جفا نیست، به جان تو قسم
عاری از مهر و وفا نیست، به جان تو قسم
از تو خواهم که به داد دل مردم برسی
سخن از پیپ و عصا نیست، به جان تو قسم
آرزوی من شرمنده بوَد دیدن گوشت
حرفم از نرخ و بها نیست، به جان تو قسم
شرّ این جوجهننرهای سر کوچه کم از
آبحوضی و گدا نیست، به جان تو قسم
والیبالبازی افراد محصل در کوی
بیهیاهوی و صدا نیست، به جان تو قسم
برق و آب و تلفن کرده همه شهر شیار
هیچ تقصیر شما نیست، به جان تو قسم
در ادارات خرابی همه از پایینهاست
غفلتی از روسا نیست، به جان تو قسم
گر بیا و برویی مرد گران راست، مراست
برو افزون و بیا نیست، به جان تو قسم
خاطر حضرتعالی بوَد آسوده که کس
فکر آسایش ما نیست، به جان تو قسم
مشکلات تو زیاد است خودم میدانم
بیش از این، شکوه بجا نیست، به جان تو قسم!
گوشت در راسته ما نیست، به من چه به تو چه؟
یا برای فقرا نیست به من چه، به تو چه؟
نمرهگیر تلفن چرخد و گیرد جایی
آن کجا هست و کجا نیست، به من چه، به تو چه؟
بوق شیپوری ماشین عروسی در شب
گر خوش آهنگ و صدا نیست، به من چه، به تو چه؟
اینکه در کوچه و پسکوچه کند ولگردی
در سر درس چرا نیست به من چه، به تو چه؟
بهر آن کو به گروگان رودش خانه و ملک
گر کسی عقدهگشا نیست، به من چه، به تو چه؟
بهره از بهره ز مدیون بلاکش گیرند
باز گویند ربا نیست، به من چه، به تو چه؟
گر سخنرانی پر مغز نمودن هنر است
وین هنر با وکلا نیست، به من چه، به تو چه؟
من ز پایین سخنی گویم و در بالاها
گوشها گر شنوا نیست به من چه، به تو چه؟
ماستمالیزاسیون! علم است یا فن یا هنر
یا که باشد علم با فن توامی یا با هنر
بیهنرها چون به استادی علم افراشتند
گشت هردمبیل چون آش ابودردا هنر
دایه دلسوزتر از مادر از نو برگرفت
راه چندینساله را تا کم زند درجا هنر
شعر اگر بیوزن شد از قافیه هم بینصیب
وانگهی بیصنعت و معنی، بدان آنرا هنر
گوش با موسیقی نو آشنا گردید و گفت
آن صدا هم هست در بازار مسگرها هنر
گر کنی ضبط صدا از بندیان باغوحش
وآن صداها بشنوی یکجا، بود یکپا هنر
... چون هنر گل میکند در پای منقل دیدنیست
هر پک جانانه را گردد ز پی پیدا هنر
از هنر گر نون شود کم، هر شود هم این هر است
آنکه سازد هرهریها چون هریها با هنر
بند و باری چون ندارد در زمان ما هنر
گو هنرمندان ما گویند چندی واهنر!
گفتم که به ماه چارده ماند دوست
خندید که تشبیه تو بسیار نکوست
لیکن به هلال بیشتر میماند
با اینهمه لطف و دلربایی که در اوست!