چاقي: اخلاق، علم و جامعه
محسن آزموده
صبح جمعه با گروهي از دوستان قرار صبحانه گذاشتهايم، هر كسي چيزي آورده، يكي پنير و سبزي، ديگري بساط املت و نيمرو، سومي عدسي و آخري هم شيركاكائو و كمي خامه و كره و مربا. سفره رنگين اما نسبتا ارزاني شده. با اين همه دو موضوع ذهنم را به خود مشغول كرده است: اولي تنوع خوراكيها و مواد غذايي و دومي حجم و ميزان غذايي كه هر كس ميخورد. آيا نشستن بر سفرهاي چنين رنگين، از جنبههاي مختلف درست است؟ اواسط هفته به لطف دوستم علي، يادداشتي خواندم از پيتر سينگر، فيلسوف معاصر استراليايي و از مدافعان حقوق حيوانات و فعالان محيط زيست. سينگر در اين يادداشت كوتاه با عنوان «چاق نبودن، وظيفه اخلاقي ما است»، ميكوشد با اشاره به پيامدهاي پرخوري و آثارش در مقياسهاي كلان بر زندگي جمعي آدمها، آن را لااقل از منظر پيامدگرايانه عملي به لحاظ اخلاقي ناپسند و زشت معرفي كند. او حتي فراتر ميرود و از تعبيه سازوكارهاي حقوقي براي جلوگيري از اين ناهنجاري اخلاقي سخن ميگويد. يعني مثلا «ماليات بر غذاهايي كه در چاقي افراد نقش دارند افزايش يابد (مثلا نوشابه) تا با درآمد ناشي از اين مالياتها هزينههايي را كه چاقي برخي افراد بر جامعه تحميل ميكند، جبران كنند و مصرف اينگونه چاقكنندهها كاهش يابد. » اين نگرش اخلاقي به پرخوري البته در فرهنگهاي سنتي بيسابقه نيست. مذموم شمردن و بلكه گناه خواندن پرخوري و شكمبارگي، امري قديمي و براي همه آشنايان به اديان و فرهنگهاي باستاني امري آشناست. اما اين منظر اخلاقگرايانه سينگر و موقوف كردن چاقي به انتخاب افراد و مسوول دانستن آنها، در تقابل با رويكرد علمگرايانهاي قرار ميگيرد كه از قضا اين روزها بسيار طرفدار دارد. اين نگرش اتفاقا چاقي و لاغري را اموري ژنتيك و در نتيجه، در بيشتر مواقع خارج از حيطه اراده و اختيار انسان ميداند. در اين نگاه اينكه آدمي چاق است يا زياد غذا ميخورد (اين دو البته هميشه يك مصداق ندارند)، لااقل هميشه، دست خود او نيست، بلكه ناشي از ژنها و ساختار و بافتار زيستشناختي جسم و مغز اوست. از اين رو، بحث چاقي و لاغري، مشمول اخلاق كه حوزه امور اختياري و ارادي است، نيست. نگرش ديگر به مساله، اما رويكرد جامعهشناختي است. اين نگاه، نه به اندازه رويكرد اول ارادهگرايانه و مبتني بر امكان انتخاب فردي در اخلاقي زيستن يا نزيستن است و نه مثل رويكرد دوم، همه چيز را به طبيعت و ژنها فرو ميكاهد. نگاه جامعهشناختي، از تحول سبك زندگي آدمها در نتيجه زندگي جديد و مصرفگرا شدن آنها سخن ميگويد. در اين نگاه، سائقها و رانههاي اجتماعي برجسته ميشود كه آدمها را خواهناخواه به سمت برآوردن هر چه بيشتر ميل و تنوع بخشيدن به آن، فارغ از اينكه به لحاظ زيستشناختي به آنها نياز داشته باشد يا نه، سوق ميدهد. در نتيجه در رويكرد جامعهشناختي به جاي توصيه به افراد براي اخلاقي زيستن يا رفتن نزد پزشك تغذيه، بر ضرورت تغيير سبك زندگي و ساختارهاي اجتماعي و هنجارها در زندگي جمعي و عادتوارهها (هابيتوس) و ... سخن به ميان ميآيد. مزيت اين نگاه، نسبت به دو رويكرد فوق، آن است كه نه به اندازه اولي، ارادهگرا و نه به اندازه دومي جبرباور است و همزمان كه از نقش ساختارهاي اجتماعي سخن ميگويد، ميزاني از اراده و توان آدمي، به ويژه در مقياس جمعي (و نه فردي) در تغيير شرايط اجتماعي را در نظر ميگيرد. اما به نظر ميرسد هر يك از سه رويكرد فوق، اگر انحصارگرا و مطلقانگار تلقي نشوند، ضمن آنكه وجهي از فيل در تاريكي را مينمايانند، فوايدي نيز در بردارند. رويكرد اخلاقباور به هر يك از ما خاطرنشان ميكند كه نسبت به آنچه ميخوريم و ميزان آن، مسووليت اخلاقي نيز داريم، ضمن آنكه اگر اين نگرش اخلاقي به زمينه حقوق گسترش يابد، به قوانين مثبتي از آن دست كه سينگر بر آن اشاره دارد، ميانجامد. اصرار بر نگاه اخلاقگرا، اما صرفا بر عذاب وجدان و افسردگي ميانجامد، در حالي كه رويكرد علمباور به ما يادآوري ميكند كه همه چيز دست ما نيست و قرار نيست همه مثل مانكنها و مدلها شويم. برخي واقعيتها را بايد بپذيريم و اگر ميتوانيم، به كمك علم و آگاهي، آثار مضرشان را كاهش دهيم. در نهايت نگرش جامعهشناختي، ما را از چنبره فرد و فرديت خودمان فراتر ميبرد و به ما گوشزد ميكند كه مساله چاق و لاغري و پرخوري و كمخوري، صرفا امري فردي نيست كه با نسخه پزشك يا توصيهنامه معلم اخلاق حل شود، بلكه نتيجه سازوكارهاي اجتماعي در عرصههاي مختلف سياسي، فرهنگي و اقتصادي است كه به شكل سبك زندگي خود را نشان ميدهد. در نتيجه بايد به فكر تغيير در سطح جامعه نيز بود و از نقادي سياستهاي اقتصادي و فرهنگي نيز غافل نماند.