روايتي در حاشيه كتاب «دگرگوني» نوشته ميشل بوتور
بوتور ارمغاني جز بيزاري و فرار از خودم نياورد
سعيد حسين نشتارودي
«در هواي سنگين و گرم كوپه، با بوي خصمانهاش، همه چيزهايي را كه روي ميز كوچك كنار دستشويي، كه نميتوان سوراخ آن را بست و شير آن آب را قلپقلپ بيرون ميدهد، ولو كرده بوديد، جمع كرده و در يك كيسه نايلوني راهراه سفيد و قرمز و مرطوب و خنك، به دست گرفتهايد: فرچه، ريشتراش، صابون، تيغ، شيشه ادكلن، مسواك با جعبهاش، خميردندان نيمهخالي، شانه. انگشت اشارهتان را به چانه كم و بيش صافتان و به گردنتان كه هنوز زبر و خراشيده است، ميكشيد، به لكه كوچك خون خشكي كه به نوك انگشتتان چسبيده است نگاه ميكنيد، سپس درِ چمدانتان را بالا ميبريد و لوازم نظافتتان را در آن ميسرانيد، دو قفل ظريف مسي زردش را ميبنديد و در آن حال از خود ميپرسيد آيا بايد آن را دوباره در بالا، در توري بگذاريد، آيا در راهرو نميمانيد و منتظر ديدن اطراف رم نميشويد؟ اما نه، هنوز بايد كم و بيش نيم ساعت صبر كنيد، به ساعتتان نگاه ميكنيد، درست بيستوپنج دقيقه مانده است.» من بودم و اين سفر، سفر من بود. هيچوقت نميخواستم از خودم فرار كنم اما «ميشل بوتور» براي من ارمغاني جز بيزاري و فرار از خودم نياورد. وقتي كلمات روي كاغذ از عدسي عينك به چشمم و از آنجا با هزار رشته ريز و درشت به مغزم ميرسيد. طور ديگري ميشدم، شخص ديگري كه من نبودم. مردي ميشدم 40 ساله، از زندگياش، كار و فرزندانش فرار ميكرد، و زني كه دوستش داشت. نوشتههاي روي كاغذ را رها كردم. حالا خودم بودم، سعيد، كسي كه كتاب را ميخواند. كتاب را بستم و گوشم را به صداي موسيقي كتابفروشي دادم، موسيقي فرانسوي پخش ميشد، زني جوان بلند بلند ميخواند، گويي براي كسي كه دوستش دارد، ميخواند. آن همه احساس و فريادهاي ناكام زني لابهلاي موسيقي چيز غمانگيزي است. موسيقي را رها كرد، عنوان روي جلد قلقلكم ميداد، «دگرگوني». صحبت از دگرگوني چه كسي بود؟! «لئون؟» يا مني كه كتاب را ميخوانم؟! داشت سرم كلاه ميذاشت، با همين شگرد: روايت دوم شخص، رابطهاي چند وجهي ميان نويسنده- خواننده و شخصيت داستان كه هميشه در حال سفر بود نويسنده. حالا من درون متن بودم، داخل كوپه قطار، گاهي من «ميشل بوتور» بودم، مردي كه بايد داستان را بنويسد. گاهي هم «لئون». اما نميدانم، ميترسم تمام سعيد بودن يك خواب باشد. از راهكار قديمي استفاده كردم، توي آينه خودم را نگاه كردم. خودم بود، نه هيچ كس ديگر، كتاب رو باز كردم؛ «ابتدا هيچ حرفي به او نخواهم زد، چيزي درباره اين سفر به او نخواهم گفت. نخواهد فهميد كه به چه علت بوسههايم با چنين اندوهي همراه است. اندكاندك آنچه در واقع هميشه احساس كرده بود، احساس خواهد كرد و آن اين است كه عشق ما راه به جايي نخواهد برد و به حكم تقدير در شنزار پيري هر دومان مدفون خواهد شد.» چشمهامو بستم، بايد تصميم ميگرفتم كه توي كتاب غرق بشم، يا براي هميشه اين كتاب رو كنار بذارم. سرم رو بالا آوردم و هزاران كتابي كه كنارم بود رو نگاه كردم، با بيشتر اين كتابها زندگي كردم، درونش غرق شدم و به بعضيهاش به جاهاي دوري و قرنهاي قبلي سفر كردم. معني اين ترديد رو نميفهميدم. مثل اين بود كه گردابي رو ببينم و مستقيم بپرم توي گرداب و با تمام دقت سعي كردم بپرم، دقيقا داخل حفره گرداب داستان. «ديگر در پاي پنجره سيسيل كمين نخواهيد كرد. او را در حال بيرون آمدن از خانه نخواهيد ديد. او نيز شما را نخواهد ديد. ديگر دم در خروجي كاخ فارنز منتظرش نخواهيد ماند. ناهارتان را تنها خواهيد خورد. در تمام اين چند روز غذايتان را در تنهايي خواهيد خورد. چون از رفتن به محلهاش پرهيز خواهيد كرد، تك و تنها به گردش خواهيد پرداخت و شب به هتلتان بازخواهيد گشت و تك و تنها در آنجا خواهيد خوابيد…» ديگه به هيچي فكر نميكنم. تنها كاري كه ميكنم، امروز جواب هيچ مشتري رو نميدم، اين كتاب رو از اول شروع ميكنم، خودم رو دوباره دگرگون ميكنم، كاري كه فكر ميكنم «ميشل بوتور» دوست داشت با آدمهاي اين كره خاكي بكنه. خودم رو دگرگون ميكنم. اين طوري:«پاي چپتان را روي شيلر مسي گذاشتهايد و با شانه راستتان بيهوده ميكوشيد تا با فشاري كه به در كشويي ميدهيد آن را به جلو برانيد…».