روايتي در حاشيه كتاب «قرباني»
قرباني ديگرانيم و جلاد خودمان
سعيد حسين نشتارودي
بدترين قسمتش اينه كه وقتي اتفاقي برايت ميافته، همه خبردار ميشن. حتي اگر هيچ اتفاقي برايت نيفتاده باشه يا دقيقا به همان صورت نيفتاده باشه، باز هم مردم ميگن، اون اتفاق افتاده و اين از همه بدتره. فكر كن توي بانك برنده بشي حتي اونهايي كه خبردار ميشن، خودشون رو ميزنن به كوچه عليچپ، امان از روزي كه يك پولي از جايي كش بري، يا از توي باغ همسايه يك سيب بدزدي، تمام شهر بهت نگاه ميكنند و با چشمهاشون بدنت رو تكهتكه ميكنند. بعضي كتابها رو دوست ندارم به كسي معرفي كنم، چون وقتي كتاب رو ميخونم، بيشتر از هر چي، ناراحتي ديوانهكنندهاي تمام وجودم رو ميگيره و سندرم پاي بيقرارم شروع ميكنه به حركت. اما در گير و داري كه با خودم دارم، هميشه به اين نتيجه ختم ميشه، بايد همه بخونن و اين رنج عظيم از نژادپرستي و انسانهاي منطقهاي، بالا شهر، پايين شهر، صفتهاي شغلي و غيره رها بشن. «قرباني» اسم كتابيه كه بيشتر از هر چيزي خبر از اتفاقات زندگي انساني فروپاشيده ميده. قرباني اصلي تنها عكس اون دختر سياهپوست روي جلد كتاب «قرباني» نيست. هركدوم از ماها يك جور قرباني هستيم. هيچكس بيشتر از خودمان به دنبال ما نيست، توي آيينه و بيشتر از هر كجا توي گذشته خودمون. پيدا كنيم از كجا تكهتكه شديم و هر كس ذرهاي از ما را با خود به جهنم درهاي بُرده. «جويس كرول اوتس» دختر كوچكي كه در جهان تاريك خود زندگي ميكند تا نزديكترين مرز خصوصي نزديك ما ميشود. سر انگشتان من بيشتر از هر جايي در دنيا، شيرازه كتابها را لمس كرده، با نويسندگان حرف ميزنم و آنها ميان كلماتي كه نوشتهاند، جوابم رو ميدهند. اما هزاران حرف را ميان سطري خالي مينويسند كه من آنها را دوست دارم. امريكا، امريكاي لعنتي، بهشتي كه جهنمي بيش نشد. تمام نفرتهاي جهان را توليد و صادر كرد. سياهپوستاني كه به عاليترين درجه ميرسند اما هنوز به آنها «كاكا سياه» ميگويند و متهم رديف شماره يك هستند. «ادنتا فراي زن ميانسال سياهپوستي است كه پريشان احوال خيابانها را در جستوجوي دختر 14 سالهاش ميگردد؛ دختري كه روز بعد وقتي دستوپا بسته در زيرزمين يك كارخانه متروكه پيدا ميشود، ادعا ميكند مورد تعرض گروهي قرار گرفته كه يكي از متعرضان، نشان پليس داشته است. پس از اين ادعا با ورود يك كشيش معروف براي حمايت از دختر و تلاشش براي احقاق حقوق سياهپوستان، داستان شكل ديگري به خود ميگيرد. اين كشيش هم سياهپوست است و برادرش هم يك وكيل دعاوي معروف است كه حمايت و دفاع از دختر مورد نظر را به عهده ميگيرند.» كتاب رو بستم و توان اينكه ادامه بدم رو ندارم. پليسهاي سفيدپوستي كه به خاطر رنگ پوست قرباني، مسووليت پرونده رو به گردن نميگيرند و از كمك شونه خالي ميكنند. امريكا، امريكاي لعنتي، تمام ظلمها رو به جهان صادر كردي. ما قرباني ديگرانيم و جلاد خودمان. ظهرهاي گرم تابستون به اندازه كافي گرم و كلافهكننده هست. هيچ كتاببازي سراغ از من نميگيره و هيچ راه گم كردهاي هم از اينجا رد نميشه، باز هم من ميمونم و «قرباني» از «جويس كرول اوتس» كتاب رو باز ميكنم و بلند ميخونم تا از تنهايي و سكوت محيط رها بشم؛ «در طول زندگياش بارها فرار كرده بود. بارها و بارها در خوابهايش فرار كرده بود. شليك گلوله پشتش را شكافته بود. رگبار گلوله سينهاش را دريده بود و صورتش را از هم پاشيده بود. نوع خاصي از گلوله به اسم دامدام، وجود داشت كه وقتي وارد بدن ميشد، تمام اعضاي داخلي و دل و روده را از هم ميپاشيد. يك گلوله از پشت گردن قادر بود بعد از ورود به بدن همه چيز را داغان كند و از آن طرف با خودش بيرون بياورد.» حتي تصور اينكه چنين كتابي رو بتونم ادامه بدم از توانم بيشتره اما ميخونم چون ناداني فرق زيادي با مرگ نداره. دوست دارم بدونم جهاني كه من و ديگر انسانها ساختيم، چه شكلي پيدا كرده. جهاني پر از دروغ و قرباني كردن. هوا تاريك شده و هنوز هيچكسي سراغ كتاب رو نميگيره. به شب نگاه ميكنم كه شبيه رنگ پوست دختر 14سالهاي كه مثل هزاران رنگينپوست و هر رنگ ديگري، حقوقش پايمال شده و هيچكس كمكي بهش نكرده. شايد به اين خاطر كه همه به دنبال دست نجاتي هستند تا ديگه قرباني نباشند.