• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4403 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۱ تير

چهره‌هاي ادبي و فرهنگي شيراز از غلامحسين امامي مي‌گويند

دريغا امامي، دريغا كتاب اسفند

رسول آباديان

 

 

غلامحسين‌امامي، يكي از چهره‌هاي فعال حوزه نشر، روز گذشته از ميان ما رفت. امامي از آن جمله افرادي بود كه بدون هيچ‌گونه پشتوانه‌اي به لحاظ مالي، دست به تاسيس يكي از معتبرترين موسسات انتشاراتي در شهر شيراز زد. موسسه‌اي كه گرچه به دلايل مختلف زياد دوام نياورد اما اهل فرهنگ پس از گذشت ساليان دراز، هنوز هم از آن به عنوان يكي از استخواندارترين دفاتر نشر در سطح ايران ياد مي‌كنند. در اين فرصت، چند نفر از اهالي فرهنگ و ادب شيراز از امامي گفته‌اند و از عرق‌ريزان روحش در مسير فرهنگسازي و نشر كتاب.

 

پاتوق اهل فرهنگ

محمد كشاورز:غلامحسين امامي و كتاب اسفند بخشي از خاطره فرهنگي نسل ماست. زماني كه ارتباط فقط كيوسك زرد كنار خيابان و سكه دوريالي بود و هيچ خبري ازامكانات ارتباطي دنياي مجازي امروز نبود، كتاب اسفند خيابان پوستچي نقطه اتصال اهل ادب بود. عصرها اگر مي‌رفتي حتما مي‌شد عده‌اي از دوستان را ديد، خوش ‌و بش كرد و از احوالات يكديگر باخبر شد، در شيراز كتابفروشي‌هاي ديگري هم بود اما چرا كتاب اسفند و محضر غلامحسين امامي ميعادگاه اهل ادب بود؟ دليل عمده آن منش فرهنگي خود امامي بود. ادبيات و اهل ادبيات را مي‌شناخت و به واسطه ارتباط گسترده و شناخت وسيعش از اهل قلم و فرهنگ كشور، هميشه حرفي براي گفتن داشت. يكي، دو سال پيش درباره او و كتاب اسفند مقاله‌اي نوشتم كه در ماهنامه شهركتاب چاپ شد؛ خوانده بود، تشكر و قدرداني كرد، هرچند همه كلمات جهان هم جاي خالي آن دوست رفته را پر نمي‌كند، اما دلخوشيم به يادش و به خاطره‌هاي شيريني كه عمل وگفتارش در ما به يادگار نهاد.

 

اهل دل بود

صمد طاهري: غلامحسين امامي مردي فرهنگ دوست و اهل دل بود. من سال‌هاي 68 و 69 دو سال در كتاب اسفند، در خيابان پوستچي با او همكار بودم و خاطره‌هاي شيرين بسياري از آن دو سال دارم. دوره وزارت خاتمي بود كه در ارشاد و صنعت نشر پس از سال‌ها ركود، دوباره رونق گرفته بود. دم غروب همه اهل قلم و فرهنگ و هنر شيراز پاتوق‌شان، كتاب اسفند بود. گاهي از شهرهاي ديگر استان و گاهي از تهران و خوزستان و اصفهان و جاهاي ديگر هم مي‌آمدند. قهوه‌خانه‌اي هم روبه‌روي كتابفروشي بود كه محل نوشيدن چاي و گپ و گفت دوستان بود. زنده‌ياد شاپور بنياد هم كه با امامي دوستي ديرينه داشت، معمولا عصر‌ها مي‌آمد و يكي، دو ساعتي پيش ما بود. بحث‌هاي داغ ادبي درمي‌گرفت و گاهي به جدل و دلخوري هم مي‌انجاميد. اما هرچه بود، خلق خوش غلام تلطيفش مي‌كرد.

سال 69 با بركناري خاتمي از وزارت ارشاد و جايگزيني ميرسليم، چاپ و نشر و خريد و فروش كتاب به‌شدت افت كرد. سانسور غالب شد و كتاب‌هاي بسياري در محاق انتشار ماندند. اين ركود و افت فروش آن قدر ادامه يافت تا نهايتا در اواخر همان سال امامي ناچار به فروش مغازه شد. يك كاميون كتاب به حراج رفت به ثمن بخس. امامي رفت به بازار انقلاب و مغازه كوچكي اجاره كرد و آنجا به تدريج پاتوق روشنفكران شيراز شد. اما سانسور رمق صنعت نشر را گرفته بود و ديگر آن جمع‌هاي عصرانه خيابان پوستچي تكرار نشد. يادش هميشه در دل ما زنده خواهد بود.

مانوس با كتاب و كلمه

سيروس رومي:پنج روز پيش بود؛ جلو در آسانسور منتظر بودم. بيماري روي ويلچر نشسته بود و خانمي كه ويلچر را هدايت مي‌كرد. آسانسور آمد؛ پر شد و داشت مي‌رفت بالا. خانم پرسيد اتاق آقاي رومي كجاست؟ همكاري اشاره كرد آقاي رومي پشت سر شماست! برگشت. خانم امامي بود. گفت: حسين است! ما بيشتر مي‌گفتيم: غلام. غلامحسين امامي. سرش را بالا نياورد.‌ دستش روي صورتش بود. نمي‌خواست صورتش را ببينم. بايد بستري مي‌شد. راهنمايي كردم كجا بروند. گفتم: برمي‌گردم. برگشتم. هيچ شباهتي به امامي كتاب اسفند نداشت. گويي بوته‌اي پژمرده بود و صدايش از ته چاه مي‌آمد. مفهوم نبود صدايش. دلش مي‌خواست حرف بزند. به همسرش گفت بيرون برود. گوشم را نزديك دهانش بردم. كلمه‌ها را مي‌فهميدم و نمي‌فهميدم. هنوز باور نمي‌كردم اين بيمار، امامي باشد. پس كو آن لبخندش؟ كو ‌آن آرامش گفتارش؟ كو آن جان زنده به كتابش؟ كمي صدايش بهتر شد. گفت: بعد از همان روزي كه زنگ زدي حس كردم حالم بد است . قرار گذاشته بودم بروم كتابفروشي جديدش. كتاب‌هاي جديدم را هم برايش ببرم. تحمل ماندن نداشتم. بهانه را كردم آوردن كتاب. درد ملايمي توي سرم مي چرخيد. آمدم دفترم. سرم را روي ميز گذاشتم. كاش مي‌توانستم گريه كنم. با سرپرستار كه صحبت كرده بودم نااميد نشان مي‌داد. در طول دو هفته دومين امامي است كه در حوزه فرهنگ از دست مي‌دهيم. كتاب را نبردم. فرداي آن روز شيدا دخترش رنگ زد كه بابا منتظر كتاب است. كتاب «رد پا» را برداشتم و رفتم طبقه ۵ اتاق ۵۰۶. خواب بود. كتاب را به خانمش دادم. باز از سر پرستار بخش احوالش را پرسيدم. مثل مرتبه قبل گفت: حالش بد نيست. قرار است برود بيمارستان ابوعلي پيوند پانكراس شود. اما حالش بد بود و من نمي‌دانستم. گفتم برمي‌گردم اما بر نگشتم و امروز خبر رفتنش را در ميان اهالي فرهنگ و هنر شنيدم. مي‌خواست برايم حرف بزند. نتوانست؛ ديگر هم نمي‌تواند. امروز كسي را گم كرديم كه با كتاب و كلمه مانوس بود. كسي كه مفاهيم را مي‌شناخت. كسي كه مي‌توانست مجابت كند كه اين كتاب خوب است و تو مي‌خريدي چون او گفته بود. تسليت به جامعه ادبيات و هنر و نشر ايران.

 

شيفته كتاب، شيداي فرهنگ

رضا پرهيزكار: از دوست دور و ديرم غلامحسين امامي، پيش از اين بسيار گفته و نوشته‌اند (و به شكل رسمي تجليل كرده‌اند) و هنوز هم گفتني زياد است. از بنيانگذاري نشر شيوا (سياسنبوي صفدري هنوز در خاطر كتابخوانان زنده است) و بنياد كردنِ كتاب اسفند (به ياري بنياد) در خيابان پوستچي، كه خانم رواني‌پور، «دلِ فولاد»ش را روزها در اشكوب دوم آن، بر كاغذ «آب» مي‌داد، و‌‌ ميعادگاه بسياري نام‌ها بود كه امروز درخشيده‌اند و يا اسم و رسمي دارند. بله. او همه هستي‌اش را در راه نشر و فرهنگ گرو گذاشت و اين همه در زمانه‌اي بود كه هنوز سوداي سود و ارزش افزوده رانت‌خواري، دهان‌ها را اين‌گونه آب نينداخته بود‌، هرچند سرمايه‌گذاري در كوبيدن و بساز و بفروشي خردمندانه‌تر مي‌نمود تا هزينه براي «يار مهربان».

يكي دو هفته پيش، كتابفروشي اسفند، از آن مكان نه‌چندان دلپذير و دنج، كه بيشتر به عشق كتابفروش تحمل‌كردني بود تا كتاب، به خيابان ارديبهشت، محل جديدش، كه دل‌باز‌تر است و دست‌كم، پنجره‌اي گشوده دارد بر يك درخت انار، كه تنها «باغ تفرج است و بس...» و ديدني است و نه چيدني، جابه‌جا شد اما افسوس كه ديگر چهره خندان امامي را نخواهد ديد. روحش شاد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون