درباره كتاب شكلهاي بيمعني
هندسه ناگزير
علي وراميني
«شكلهاي بيمعني» عنواني كتابي است از «تورج صابريوند» كه هيچ ربط و نسبتي با كتابهاي معمولي كه تا به حال ديدهايد ندارد. صفحات اصلي كتاب هيچ نوشتهاي ندارند، جز يك جمله؛ «نه براي آنان كه جهان را با مرزها ساختند» كه آن هم تقديم كتاب است. كتاب صابريوند شكلهايي سياه در صفحههاي سفيدي است كه در نگاه اول اشكال هيچ صور از پيش آشنايي را به ذهن متبادر نميكند. احتمالا با ورق زدن چند صفحه از كتاب متوجه ميشويد كه ايده و حرف اصلي كتاب همان نام و تقديمش است و الباقي كتاب نقشههاي سياسي كشورهاي دنياست كه بالذات و فارغ از بستر ژئوپولتيكش معنايي خاص ندارد. در حقيقت صابريوند يك بيانيه تصويري در قالب كتاب و با آن فرمي كه با آن آشنايي دارد صادر كرده است. صابريوند خواسته يا ناخواسته وارد نزاعي شده است كه تقريبا تمامي حوزههاي علوم انساني در اين نزاع شركت كردهاند، از حقوق گرفته تا جغرافيا، از فلسفه گرفته تا علوم سياسي. مناقشه برانگيزترين قسمتِ كتاب در همان ابتدا يعني در نام جاي گرفته است؛ [بيمعني]. ميتوان از همين ابتدا ملانقطي بود و گير داد كه اساسا ارجاع معنادار بودن و بيمعني بودن يك شكل يا هرچيز ديگري كجاست؟ كدام شكل معنيدار است؟ با چه مولفههايي ميتوان معناداري و بيمعنا بودن را به يك شكل نسبت داد؟ و ...
بخواهيم دلبهدل اين رويكرد بدهيم تا ابد نميتوان از كنكاش در معناي خود معني پيشتر رفت، اما اگر از اين بگذريم و بر سر معناي معني توافق كنيم، به يكي از بزرگترين نزاعهاي فلسفي- سياسي ميرسيم؛ آيا اين اشكال واقعا معنادار است؟ يعني وقتي از محدودهاي به نام پاكستان صحبت ميكنيم كه شكلي خاص دارد در مورد يك موجود- موجوديتي انضمامي صحبت ميكنيم كه با شكل كناري خود كاملا متفاوت است؟ مثلا وقتي از كشمير پاكستان با آن نقشه خاص خودش صحبت ميكنيم از چيزي صحبت ميكنيم كه با آن سوي خط، يعني كشمير هند متفاوت است؟
بسياري مصرانه اعتقاد دارند كه اين شكلها و اسمهايشان از معنادارترين اسمهاي تاريخِ بشر است. جنگها، كشتارها و هزاران حوادث ريز و درشت ديگر اين شكلها را به صورت امروزي در آورده است. اگر به خلق معنا اعتقاد داشته باشيم، يكي از مهمترين معنايي كه بشر خلق كرده است مفهوم وطن است و اگر به كشف معنا اعتقاد داشته باشيم، از مهمترين معناهايي است كه كشف شده است. احتمالا افرادي صابريوند را نقد ميكنند كه كل اين معنا را به شكلهاي هندسي تقليل داده است، در صورتي كه اين شكلها بازنمايي تاريخ، هويت و فرهنگ مردماني در گذشته، حال و احتمالا آينده است و تنها سمبلي از همه اين تاريخ در قالب يك شكل كه در طول تاريخ تغيير كرده است و امروز به اين صورت در آمده است. اين دعوا امروزي نيست و احتمالا حالاحالاها هم تمام نخواهد شد. معروفترين نزاعي كه اخيرا در اين رابطه وجود داشته است نزاع ملكيان- طباطبايي بر سر مفهوم ايران است. سيد جواد طباطبايي معتقد است كه ايران، «همينجايي است كه ايستادهايم» و از ديگر سو ملكيان دلايل متقني ميآورد كه از يك مفهوم به نام ايران كه كاملا واضح و مرزبندي شده باشد نميتوان صحبت كرد و با آوردن ايراداتي راه را بر تعاريفي كه مرزهاي ايران به عنوان يك پديده قابل لمس و ارجاع (يا هر كشور ديگر) را مشخص ميكند ميبندد. رويكرد طباطبايي را وقتي ميتوان درك كرد كه نظريه ايرانشهري او را دنبال كنيم و رويكرد ملكيان را وقتي ميتوان فهميد كه رويكرد او نسبت به انسان به عنوان عينيترين و قابل اعتناترين مفهوم را بفهميم. در اين نزاع صابريوند با اثرش خواسته يا ناخواسته جانب طيفي را گرفته است كه معتقدند هيچ دليل متقني نميتوان براي اصرار بر اين مرزبنديها آورد و فارغ از اين مرزبنديهايي كه نه معنايي دارد و نه دليلي بايد به نوع بشر انديشيد. در نگاه اول اين انديشه بسيار ايدهآل، انساني و اخلاقي است. اما فارغ از چيستي و چرايي اين شكلها و مرزها، نميتوان از كاركرد سياسي- اجتماعي و البته اقتصادي آنها غافل شد.
نگاه كنيد به مرز مكزيك و امريكا، يك خط فرضي، يك شكل بيمعني؛ اما اينور خط بودن يا آنور بهكل سرنوشت انسان را عوض ميكند. ميليونها نفر هرساله زندگيشان را كف دستشان ميگيرند و براي رفتن به آنور خط فرضي جان خود را به خطر مياندازند. آنسو هم يك كاسبِ فاشيست با وعده عيني كردن اين خط فرضي به رياستجمهوري قويترين كشور دنيا ميرسد و ميلياردها دلار پول ميخواهد خرج كند تا اين انتزاع را با يك حجم عظيم از بتن و آهن انضمامي كند و حتي تا پاي تعطيلي دولت هم براي تحقق اين خواسته خود ميايستد.
پس فارغ از مباحث فلسفي و دعواهاي مفهومي؛ اين مرزها، اين شكلهاي بيمعني مهمند، چرا كه هنوز بعد از همه ادا و اطوارهاي قرن بيستم، بحث داغ، بحث برگزيت است و تقويت مرزهايي كه ميرفت ديگر نباشد. هنوز دلخراشترين عكسها، عكس جنازه بچههاي كوچك بيپناهي است كه از دست پدرانشان در دريا جا ماندن؛ در حالي كه از شكلي بيمعني ميخواستند به شكل بيمعني ديگري بروند. در واقع اثر صابريوند ميتواند ما را پرتاب كند به ديگر دنيايي كه اين شكلهاي بيمعني حتي پيش از بهدنيا آمدن انسان هستي و سرنوشت او را تعيين نكرده باشند. يا ما را به انديشه بيندازد كه اين اشكال بيمعني را واقعا ميتوان بيمعنا كرد؟