نقد ناسيوناليسم نژادي
كاوه رهنما| چند روز پيش از اين يورگن هابرماس در مراسم پرشكوهي كه با حضور 3 هزار نفر از اساتيد و دانشجويان در دانشگاه گوته فرانكفورت به مناسبت نودمين سالگرد اين فيلسوف شهير آلماني برگزار شد ضمن انتقاد از نابرابريهاي اجتماعي گفت:«كشورهاي اروپايي زماني ميتوانند خودخواهي در عرصه ملي و اقتصاد ملي را كنار بگذارند كه از ايدئولوژي ناسيوناليسم عبور كنند.» راهحلي كه هابرماس براي حل مساله نابرابري بر آن تاكيد ميكند، يعني گذر از «خودخواهي ملي» و «ايدئولوژي ناسيوناليسم» از قضا راهكاري است كه اين روزها از سوي راستگرايان در سراسر جهان براي حل مشكلات سياسي و اقتصادي تبليغ ميشود و همسو با آن تودههاي عظيمي از مردم كه با مصائب و دشواريهاي فراواني دست و پنجه نرم ميكنند با اين تصور كه ناسيوناليسم نوشداروي دردهايشان است به سمت اين دسته از سياستمداران ميگرايند. نكته جالب توجه و صد البته تلخ در اين ميان آن است كه در اين تبليغات فزاينده از ايدئولوژي ناسيوناليسم معمولا صورت نژادي و تاريخي آن تبليغ ميشود، صورتي واپسگرا و غيرتساز از اين ايدئولوژي كه بر تمايز ما و ديگران از سويي و برتري ما از آنها از سوي ديگر تاكيد دارد. اين در حالي است كه از ناسيوناليسم قرائتهاي مختلفي امكانپذير است.
ناسيوناليسم يكي از ايدئولوژيهاي مدرن است كه همسو با شكلگيري نظام سياسي ملت-دولت(nation-state) در اروپا(بعد از قرارداد وستفاليا 1648) قوت گرفت. در اين ايدئولوژي، مردماني كه در يك چارچوب و مرز مشخص جغرافيايي و تحت يك حاكميت متمركز زندگي ميكنند، اعضاي آن ملت تلقي ميشدند. البته بعدا انديشمندان تلاش كردند براي مفهوم ملت، معادلهاي تاريخي و هويتي و حتي نژادي بسازند و بر اين اساس از تعابيري چون ملت بريتانيا يا ملت فرانسه سخن به ميان آوردند. با تورم و بسط مباحث پيرامون ناسيوناليسم، اين مفهوم از خاستگاه اوليه خود كه يك ضرورت سياسي و اجتماعي بود، دور شد و پيرامون آن گفتارهاي گوناگوني شكل گرفت. منشا روايتهاي مختلف از ناسيوناليسم همين جاست.
در ايران، ورود انديشههاي ناسيوناليستي به ميانه عصر قاجار بازميگردد، همسو با نخستين مواجهات حاكميت ايران با كشورهاي غربي. ضرورت بازتعريف هويت سياسي در چارچوب جديد، نخست در گفتارهاي روشنفكراني احساس شد كه به كشورهاي اروپايي سفر ميكردند و با چارچوب مفهومي تازه براي تعريف وابستگي سياسي به يك نظم سياسي و اجتماعي آشنا شدند. اين آشنايي اما عمدتا از رهگذر قرائت نژادگرايانه از ناسيوناليسم به خصوص در آلمان صورت گرفت. نخستين داعيان اين روايت نيز چهرههايي چون شاهزاده جلالالدين ميرزا و فتحعلي آخوندزاده بودند. ناسيوناليسم نژادي و باستانگرا چنانكه از عنوانش برميآيد، ميكوشد اساس همبستگي افراد در يك پهنه جغرافيايي را به اشتراكات تاريخي و نژادي آنها منتسب دارد و بر خاص بودگي و تمايز مردمان يك ملت از سايرين و به عبارت دقيقتر، برتر بودن آنها بر ديگران تاكيد ميكند. اين روايت تا جايي كه نژادي است از نابگرايي و اعتبار مخدوش مفهوم نژاد براي توصيف هويت گروهي از مردمان بهره ميگيرد و تا جايي كه باستانگراست، گذشتهاي طلايي و صد البته موهوم براي يك ملت را تصوير ميكند كه به دليل ورود عناصر مزاحم و اهريمني بيگانه و احيانا اختلاط نژادي و فرهنگي، مخدوش شده است. بنابراين ناسيوناليسم نژادي، باستانگرا، انحصارگرا و سركوبگر صداهاي متفاوت است و به جاي دفاع از تكثر، تنوع و امكان گفتوگوي مسالمتآميز ميان صداهاي متفاوت از يكساني و يكرنگي سخن به ميان ميآورد. اين صورت ناسيوناليسم، از جمله به شهادت تاريخ، محصول دورههاي زوال و انحطاط جوامع است و مناديان آن عموما پوپوليستها(عوامفريبان)اي هستند كه مردم را با موهومات آرزوانديشانه ميفريبند.
ناسيوناليسم نژادي همچنين به شدت تمركزگراست و سادهترين ابزار سياستمداران براي متشكل كردن تودههاست. بيدليل نيست كه پهلوي اول در بدو تاسيس دولت مدرن در ايران كوشيد براي ايجاد حاكميت متمركز و اقتدارگرا، فقدان مشروعيت تاريخي خود را با رجوع به ناسيوناليسم باستانگرا پر كند. روايت غالب ناسيوناليسم در سراسر عصر پهلوي همين خوانش باستانگراست. در سالهاي اخير نيز صورتهاي ديگري از اين ناسيوناليسم نژادي، البته بدون بهره گرفتن مستقيم از مفهوم نژاد و با تكيه بر مضامين به نظر خنثيتر و علميتري چون تاريخ باستاني و كهن در حال نضج و شكلگيري هستند. مشكل اصلي اين روايت از ناسيوناليسم، ناكارآمدي سياسي آن در ايجاد اتحاد ميان اقشار و گروههاي مختلف جامعهاي متكثر چون ايران است. راهحل بديل و عملي قطعا گذر از ناسيوناليسم و كنار گذاشتن آن نيست. توصيه هابرماس كه سخن را با آن آغاز كرديم اولا خطاب به كشورهاي اروپايي با سابقه چند صد ساله در تقويت جامعه مدني است ثانيا اشاره به شكل خودخواهانه(مثل قرائت نژادي) از ناسيوناليسم دارد. در مورد كشوري چون ايران كه قرائتهاي گوناگون(از جمله نژادي) از ناسيوناليسم در هواي فكري و فرهنگي آن موج ميزند به جاي گذر از ناسيوناليسم بايد قرائت مبنا را متحول كرد. به عبارت ديگر به نظر ميرسد براي تقويت اتحاد و وحدت ملي در عين حفظ تكثر و تنوع بايد از اشكال سياسي و مدني ناسيوناليسم سخن به ميان آورد. يعني به مردمان خاطرنشان شد كه زيستن در ايراني كه به همه ايرانيان تعلق دارد به جاي آنكه مستلزم تعلق به نژاد يا زبان يا دين يا قوميت خاصي باشد از اين ضرورت ناشي ميشود كه همه ايرانيان سرنوشتي يكسان دارند و منافع و خواستهايشان تنها در يك همزيستي مسالمتآميز و تشريك مساعي با اهدافي كاملا سياسي و اجتماعي امكانپذير است.