• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4418 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۹ تير

گفت‌وگو با هوشنگ مرادي‌كرماني راوي صادق قصه‌ها و افسانه‌هاي مردم به بهانه يك عمر داستان نويسي

هوشنگ مراديِ« ايراني»

با نوشته‌هايي از : جعفر ابراهيمي‌شاهد ، محمدجواد جزيني كامران پارسي‌نژاد، محمود برآبادي، شهلا انتظاريان، عباس‌جهانگيريان و ...

رسول‌آباديان

كتاب‌هاي هوشنگ‌ مرادي‌كرماني حالا ديگر به خاطره جمعي يك نسل تبديل‌شده‌اند. آثاري كه مي‌توان از تك‌تك‌شان به عنوان اتفاق‌هايي در عالم ‌ادبيات كشور ياد كرد. به باور بسياري از منتقدان حوزه ادبيات داستاني، در پرونده كاري اين نويسنده كمتر به كارهاي متوسط برمي‌خوريم چون اشراف او به شناخت شخصيت‌ و وجوه بارز تصويري نوشته‌هايش نشان مي‌دهد برخوردش با نوشتن يك داستان، به مثابه پروژه‌اي تمام و كمال است كه ممكن‌است ماه‌ها وقت و انرژي طلب‌كند. مرادي‌كرماني در اين گفت‌وگو از فضاي تازه‌ترين كتابش گفته است و چرايي خداحافظي‌اش از دنياي نويسندگي.

 

حقيقت ‌اين است كه لذت خواندن مجموعه داستان «قاشق ‌چاي‌خوري» در وجود من ماندگار شده و چند داستان از اين مجموعه را واقعا چندبار خواندم. اولين پرسش من اين است كه دراين مجموعه چگونه هم از عشق ‌گفته‌ايد و هم از جنگ و ده‌ها موضوع رنگارنگ ديگر و چگونه اين تنوع موضوعات را مديريت ‌كرده‌ايد؟ من فكر مي‌كنم شما دراين مجموعه سعي نداشته‌ايد صرفا براي نوجوانان بنويسيد و اين پرش‌هاي تخيل كارها را به مرز مخاطب بزرگسال- نوجوان نزديك كرده‌. اول درباره حال و هواي اين مجموعه بگوييد و زماني كه صرف نوشتنش شده.

ذهنيت‌ من در نوشتن داستان، نگاهي همه‌محور است. يعني من كار خودم را مي‌كنم و تلاش نمي‌كنم براي قشري خاص و سني خاص بنويسم. داستان من مانند لباس‌هايي است كه همگي در يك سايز توليد مي‌شوند. من نه روشنفكري ‌مشكل‌نويس هستم و نه نويسنده‌اي كه بخواهم همه‌ سليقه‌ها را اقناع و سرگرم كنم. حقيقت‌ اين است كه سعي نكرده‌ام كتابي بنويسم كه مثلا خانواده‌ها بيايند و از سر تفنن براي بچه‌هاي‌شان بخرند. خوب‌يا بد، من اين‌هستم و در مرز هفتادوپنج ‌سالگي اگر شما نيمچه‌عرفاني در كارها مي‌بينيد حاصل اين است كه من در زمان نوشتن نه به ايدئولوژي و نه به نصيحت‌كردن فكر مي‌كنم و نه به جايزه‌گرفتن. فقط از نوشتن لذت مي‌برم و كل اين ماجرا همين لذت ‌بردن ‌است. من خودم را در اين چارچوب قرار نمي‌دهم كه موقع نوشتن فكر كنم نكند يك نوجوان اين داستان را بخواند و گمراه شود يا يك بزرگسال داوري‌اش اين باشد كه كار، مخصوص مخاطب كودك يا نوجوان است و از خير خواندنش بگذرد. نوشتن مجموعه داستان «قاشق‌چاي‌خوري» درحدود 4سال طول كشيده و بعضي از داستان‌هايش را تا 3-4 بار بازنويسي كرده‌ام. حتي يكي از داستان‌ها را بارها نوشتم و ديدم كه خوب از كار درنيامد و رهايش كردم، چون ديدم دارم زور زيادي مي‌زنم و يك روز هنگام كوهنوردي و در همان مسيري كه با وضعيت مختلف به مدت 26 سال رفت و آمد كرده ‌بودم، قلبم گرفت و ديدم نمي‌توانم ادامه بدهم. نوشتن اين مجموعه هم درست مانند عبور سخت ‌من از همان گذرگاه هميشگي بود. گذرگاهي كه به من يادآوري كرد بايد فكر ديگري بكنم.

در مواجهه با داستان‌هاي مجموعه تازه شما، به طيفي رنگارنگ از موضوعات بر مي‌خوريم. موضوعاتي كه در دل خود طيف‌گوناگوني از شخصيت‌ها را هم مي‌توان مشاهده ‌كرد. برداشت كلي من از اين مجموعه رسيدن به تمي واحد به نام «عشق» است. تمي كه از داستان «باغ‌كاكا» شروع مي‌شود و در داستان‌هاي ديگر هم نمودي ملموس دارد. اين داستان عشقي پاك را به تصوير مي‌كشد كه نويسنده به خوبي از پس ساخت‌وسازش برآمده. رفت و برگشت‌هاي ذهني شما به اعماق وجودي شخصيت‌هايي چون «دلنشين»، «منصور» و «طوطي» نشان مي‌دهد كه مي‌خواهيد از همان ابتدا تكليف ‌خواننده‌تان را با درونمايه اصلي كتاب مشخص كنيد. از اين داستان براي‌مان بگوييد و از چگونه نوشتنش.

عرض كنم هر نوشته‌اي خصوصا در قالب داستان، حاصل نوعي عرق‌ريزان روح ‌‌است. حقيقت اين است كه اين داستان خيلي از من انرژي‌ احساسي برده چون تلاش كرده‌ام به همان مفهوم ‌ناب از «عشق» مورد نظر شما برسم كه به خوبي مورد اشاره قرار داديد. من در اين داستان خواسته‌ام به نثر، غزلي از سعدي را بنويسم و سعدي هم در كمك به من دريغ نكرد. از سوي ديگر من شخصيت ‌زن اين داستان را مي‌شناختم. من مدت‌هاي زيادي در نقاط مختلف تهران زندگي كرده‌ام، خصوصا منطقه جنوب شهر كه كتاب‌هايي چون «مهمان ‌مامان» و چندكار پراكنده بعدي، حاصل حضور در چنين محيطي‌است. من جنس چنين آدم‌ها و شخصيت‌هايي را مي‌شناسم و حرف‌هاي‌شان را مي‌فهمم و ارايه هريك ‌ از آنها نيازمند خرج‌كردن بخش عظيمي از قدرت احساس است. من كوتاه مي‌گويم كه اين داستان به اندازه نوشتن يك رمان براي من زحمت‌داشته.

بله. كاملا مشخص‌است و اين حس كاملا به خواننده هم منتقل مي‌شود. چفت و بست اين داستان به مخاطب حالي مي‌كند كه كار، از آن جمله كارهايي ‌نيست كه در يك نشست يا دو نشست نوشته ‌شده‌ باشد. اجازه بدهيد من پرسش‌دوم را درباره موضوع توجه به ادبيات كهن مطرح ‌كنم. شما در چند داستان، خصوصا همين داستان «باغ‌كاكا» تلاش‌تان بر اين بوده كه به مخاطب يادآور شويد كه ادبيات امروز بدون پشتوانه ادبيات كلاسيك ره ‌به جايي نخواهد برد. شما از زبان شخصيت استاد دانشگاه بخش‌هايي از غزل ‌عاشقانه ‌از سعدي را گنجانده‌ايد كه اتفاقا به خوبي در داستان نشسته است. در جايي هم از غلامحسين يوسفي نام برده‌ايد و شعرهايي هم از رهي معيري نقل كرده‌ايد. اين حجم توجه به ادبيات كلاسيك يا شاعران كلاسيك‌سراي معاصر ريشه در چه‌ عواملي دارد؟

اول اينكه انتخاب اين شعرها به پيشبرد داستان‌ها كمك كرده. خدمت‌تان عرض كردم كه در داستان ‌اول مجموعه سعي‌ من بر اين بود كه عرض ارادتي به سعدي داشته ‌باشم و اين كار بدون كمك مستقيم سعدي ميسر نبود. يا در داستان «قاشق‌چاي‌خوري» اگر آن شعرها و لالايي‌هاي محلي را نمي‌گنجاندم، توجيهي براي باورپذيري شخصيت «لاك‌پشت» پيدا نمي‌شد.

بله. اتفاقا علاوه بر اين ديدگاه شما، وجه پيوند دو حوزه داستان بزرگسال و نوجوان همين‌جا اتفاق مي‌افتد و خواننده بزرگسال هم از وجه فانتزي اين داستان و حرف‌زدن لاك‌پشت دچار حيرت نمي‌شود و به راحتي فضا را مي‌پذيرد.

البته بخش عمده باورپذيري اين شخصيت به اين مساله هم برمي‌گردد كه من سال‌ها لاك‌پشت داشتم و در عالم خيال گاهي با او حرف زده‌ام و گاهي به درون شخصيت او نفوذ كرده‌ام و گاهي ساعت‌ها از بيرون نگاهش كرده‌ام. باور‌پذيري اين شخصيت شايد به اين دليل باشد كه من به عنوان نويسنده او را به‌شدت باور كرده‌ام و نمودي انساني برايش قائل شده‌ام. يادم ‌آمد نكته ديگري درباره استفاده از شعر در داستان بگويم و آن اين است كه من اولين نويسنده‌اي نيستم كه از چنين روشي ‌استفاده كرده بلكه دانسته‌هاي من به گونه نمايشي نقالي برمي‌گردد يا خواندن كتاب‌هايي مانند «چهل ‌طوطي». من معتقدم ما ملت شعر هستيم. شايد در نثر زياد جاي مانور نداشته‌ باشيم اما سعدي و فروسي‌ و دقيقي و... را كه نگاه مي‌كنيم پي مي‌بريم كه هزاران داستان را با شعر گفته‌اند و ما امروزه به اين نتيجه رسيده‌ايم كه بدون شعر، در داستان لنگيم. من عمده تلاشم است كه استفاده از شعر، به اندازه ظرفيت‌داستان باشد. شعري كه ما از شاعري ديگر در داستان‌مان مي‌آوريم نبايد به گونه‌اي انتخاب شود كه از چارچوب داستان بيرون بزند كه هم شعر را خراب كند و هم داستان ‌را. از سوي ديگر هويت ايراني بودن يك داستان را مي‌توان از پيوند ادبيات كلاسيك و ادبيات مدرن شناسايي‌كرد.

به نظر مي‌رسد كه نگراني شما فقط ازجانب فراموش شدن ادبيا ت كلاسيك نيست و به گونه‌اي شخصيت‌هايي از جهان خودمان را هم شامل مي‌شود. منظورم داستان «شكلات» است و بي‌مهري نسبت به كسي كه روزي هنرپيشه معروفي بوده و حالا كسي نمي‌شناسدش.

درست ‌است. در اين داستان اتفاقا اشاره مستقيمي هم به سيمرغ بلوريني شده كه اين شخصيت زماني دريافت كرده و همه دارند درباره همين سيمرغ و وجه افسانه‌اي آن حرف مي‌زنند و اينكه مي‌شود تخمش‌ را از عطاري خريد. منظور من به تصوير كشيدن آن نگاه‌هاي بيماري ‌است كه اطراف اين شخصيت حلقه‌زده‌اند و نه خود او كه سال‌هاست كسي حالي ازش نپرسيده.

من نمودي ديگر از وجوه«عشق» را در اين مجموعه در داستان «سه‌چرخه» ديدم. داستان سه‌چرخه يكي از كارهايي بود كه به‌شدت مرا تحت‌تاثير قرار داد. داستاني بسيار كوتاه كه مي‌توانم اصطلاح «ضدجنگ» به آن بدهم. نكته جالب‌توجه در اين كار، شخصيت‌هايي هستند كه به عشق فرزندان‌شان تن به خطر مي‌دهند و هردو در يك موقعيت كشته ‌مي‌شوند. پدر «عسل» و پدر «جاسم» هر دو شخصيت‌هايي هستند دوست‌داشتني و سرباز دشمن هم برخلاف ديگر داستان‌هايي از اين دست، شخصيتي ‌شيطاني و شرور نيست، بلكه او هم يك آدم است كه نويسنده بدون هيچ‌گونه شعارپردازي روايتش كرده. به نظر من ايجاد رگه‌هايي از انسانيت در گيرودار جنگ در داستان كار راحتي نباشد. از اين داستان بگوييد.

اين داستان روايت شخصيتي‌است كه بدون ذره‌اي خواسته‌قلبي به جنگ فرستاده شده. گاهي به او گفته‌اند برويم و جايي را بگيريم و گاهي هم ازاو خواسته‌اند برو نگهباني بده و مواردي از اين دست.او اصولا براي كشتن و كشته‌شدن نيامده، همان‌گونه كه پدر «عسل» انگيزه‌اي به جز دربردن جان خانواده‌اش از مهلكه ندارد. منظور من در اين داستان اين بوده كه ذات انسان چه درمقام مهاجم و چه درمقام مدافع، پاك و منزه است و اين جبر زمانه است كه راه و رسم‌ها را تغيير مي‌دهد. ازنظر من هردوي اين شخصيت‌ها يك موقعيت دارند و در يك موقعيت كشته‌مي‌شوند و هنگام جان دادن هردو به يك نقطه‌درآسمان خيره مي‌شوند.

در داستان «نمك» هم شاهد نوعي عشق به خود و خانواده و شهر هستيم. آدمي كه بر اثر ريزش ديوار‌هاي زندان فرار مي‌كند اما فراري دركار نيست چون دلش در شهري مانده كه به آن عشق مي‌ورزد.

بله. اين شخصيت‌فرار مي‌كند از زندان اما گويي به زندان ديگري مي‌رود. او كسي ‌است كه عشق به كودكي دارد و پس از فرار از زندان به گذشته‌هايي بازمي‌گردد كه باز هم همان نقش زندان را برايش دارد. عشق در اين داستان در مقام همان «نمك» است كه او دربه در به دنبالش مي‌گردد. اين نمك نشان‌دهنده طعم عشقي‌است كه اين شخصيت‌ديگر هرگز نمي‌تواند آن را بچشد. او به دنبال پيدا كردن نمك در شهر زلزله‌زده، همه زندگي‌اش را مرور مي‌كند و همه شخصيت‌هاي موثر در زندگي‌اش را مي‌بيند اما ازنمك خبري نيست. يعني شخصيت‌ها با وجود زنده‌شدن درخيال او از عشق تهي هستند و به قول معروف بي‌نمكند.

البته شروع اين داستان را مي‌شود به عنوان يكي از بهترين شروع‌هاي داستاني در اين سال‌ها ارزيابي كرد: «شهر گاوي بود نيمه كشته، نيمه‌جان. زخمي و خشمگين كه درد مي‌كشيد و درخود مي‌پيچيد و مي‌لرزيد و نعره مي‌زد....» مي‌شود ساعت‌ها درباره اين داستان حرف‌زد. پرسش بعدي من درباره استفاده شما از فرهنگ و ادبيات عامه در داستان است. كمي در اين باره حرف بزنيم و جايگاه اين شيوه در ذهنيت شما.

تمام ذهنيت من پراست ازاين قصه‌ها و افسانه‌ها و مثل‌ها و زماني كه حس مي‌كنم داستان‌هايم نمك ندارند از آنها به عنوان نمك در داستان‌هايم استفاده مي‌كنم. حقيقت اين است كه بارها دربخش‌هايي از كشور شاهد بوده‌ام كه سينه‌هاي پرمهري كه آكنده از اين افسانه‌ها هستند را دارند پاكسازي مي‌كنند. يعني در خانه‌تكاني‌هاي‌شان دارند پيرزن و پيرمردهاي قصه‌گو و آثار ماندگار در اين زمينه را انگار دور مي‌ريزند. حقيقت اين است من به همان اندازه كه نگران ادبيات كلاسيك هستم، نگران فرهنگ و ادبيات عامه هم هستم. تلاش من بر اين بوده كه به جامعه بفهمانم در لابه‌لاي زندگي روزمره ما، ادبياتي دست نخورده وجود دارد كه مي‌توانيم به اشكال گوناگون ازآن استفاده كنيم. من اين نگرش حفظ آثار عامه را كاربردي كرده‌ام تا به سهم خودم تلاشي براي جلوگيري از فراموش شدگي‌شان داشته‌باشم كه اين هم به گفته ‌شما در امتداد همان «تم» عشق ‌است كه به نوعي در داستان«ستاره» هم نمود بارزي دارد. اين داستان با تكيه بر شيوه‌اي از نوشتن داستان كلاسيك نوشته‌شده و اگر من نمي‌خواستم از افسانه يا مثلي كلاسيك استفاده كنم، نمي‌توانستم شالوده‌اي براي اين داستان بنا كنم كه قابل قبول‌ باشد. به گمان من ادبيات عامه مانند شمش‌ طلاست كه اگر به دست يك زرگر ماهر بيفتد مي‌توان از دل آن بهترين گردنبندها و انگشترها و... را دربياورد و كارنويسنده هم همين حكم را دارد. ما اگر بادقت نگاه كنيم، در عمق ادبيات و فرهنگ‌مان به ادبيات و فرهنگ عامه مي‌رسيم. به نظرمن كاري كه فردوسي كرده، نوعي احياي فرهنگ و ادبيات عامه است. موضوعي كه ظاهرا درآن دوران هم چندان زنده و پويا و مورد حمايت نبوده.حافظ هم همين طور و سعدي هم همين‌طور و به كلي بزرگان ادبيات ما به گذشته فرهنگي‌شان رجوع كرده‌اند. مولوي هم ستاره‌اي بي‌نظير در اين زمينه است. شاعري كه حتي توانسته‌ از مبتذل‌ترين حكايات سينه‌به سينه، مفاهيمي عميق از فلسفه و عرفان ارايه‌كند. البته در اغلب كشورهاي دنيا هم رسم است كه نويسندگان به داشته‌هاي فرهنگي‌شان توجه نشان دهند و نويسنده‌اي چون«ماركز» بارها گفته است كه اگر قصه‌هاي مادرم نبود من هرگز نويسنده ‌نمي‌شدم. در آثار ديگر نويسندگان از كشورهاي امريكاي لاتين هم شاهد اين موضوع هستيم كه هركدام از آنها به‌شدت به داشته‌هاي فرهنگي پيشين افتخار مي‌كنند و مانعي نمي‌بينند كه آن را در لابه‌لاي آثار مدرن بگنجانند.مي‌خواهم اين را بگويم كه خيلي ازكشورها به دنبال ساختن فرهنگي خيالي و جعلي ازخودشان هستند و ما داريم همه داشته‌هاي‌مان را به زباله تبديل مي‌كنيم و دور مي‌ريزيم يا اگر خيلي هم لطف كنيم همه آثار مكتوب را سالي يك‌بار گردگيري مي‌كنيم و با احترام مي‌گذاريم سرجايش.

در داستان «خانه ‌خودم» عشق و ادبيات عامه به‌شدت با هم گره‌خورده‌اند. به نظر مي‌رسد متل‌هايي كه در اين داستان مورد استفاده قرار گرفته از منطقه كرمان باشد.

بله. اين متل‌ها ريشه در مهمان‌نوازي آن منطقه دارد كه من كمي بازسازي‌شان كرده‌ام. لازم‌است بگويم در طول حيات نويسندگي‌ام هيچگاه نبوده كه نيم‌نگاهي به ادبيات عامه نداشته باشم. بدون هيچ ‌‌تعارفي مي‌گويم اگر ادبيات عامه نبود من هيچ ‌شانسي براي نويسنده شدن نداشتم. من نمي‌خواهم داستان‌هاي آپارتماني را ناديده بگيرم اما اين نوع از ادبيات آن‌گونه كه بايد و شايد مورد نياز جامعه فرهنگي امروز مانيست. ما با داستان‌هايي با درونمايه ‌عشق‌هاي آبكي نمي‌توانيم حرفي براي گفتن داشته ‌باشيم. فرهنگ عامه، پشتوانه فرهنگي ماست و من تمام افتخارم اين است كه توانسته‌ام بخشي ازآن را كاربردي كنم و بروم درخانه‌ها و ببرم نزد نوجوانان و طيف‌ديگري از خوانندگانم.

به عنوان پرسش آخر مي‌خواهم به چرايي ننوشتن شما بپردازم. به نظر من وقتي نويسنده‌اي درحد شما ديگر نمي‌نويسد، بسيار غم‌انگيز است. چرا تصميم گرفته‌ايد ديگر ننويسيد؟

به گمانم يك پايان غم‌انگيز بهتر از يك غم ‌بي‌پايان است. شكل غم‌انگيز‌تر اين است كه يك نويسنده با نوشتن به هرشكلي بخواهد وقت و انرژي افرادي كه به او اعتماد كرده‌اند هدر بدهد. من 50سال است كه مي‌نويسم و دلم نمي‌خواهد كار به جايي برسد كه مانند دوستي كه نمي‌خواهم نامش را ببرم، درگير سروكله زدن با خودم يا ديگران باشم كه كارم را براي انتشار نپذيرفته. اين دوست عزيز من زماني نامه‌اي براي من نوشته ‌بود و توضيح داده بود كه دوسال است كتابم را براي هرناشري مي‌فرستم منتشر نمي‌كند. حقيقت اين است كه يك نويسنده نبايد اجازه بدهد كارش به اينجاها بكشد. به گونه‌اي كه ديگران بگويند اي ‌كاش اين كار را نمي‌كرد و‌اي كاش اين‌مطلب يا آن داستان را نمي‌نوشت. نمي‌خواهم به روزمرگي دچار شوم چون در غير اين صورت به عاقبت همان كشتي‌گير معروف دچار خواهم شد كه دوستانش از او خواهش مي‌كردند ديگر كشتي نگيرد اما گوش نكرد و رفت و ضربه‌فني ‌شد و يك عمر اعتبار را از دست‌ داد. آدم خودش بايد براي خودش دوران تقاعدي قائل باشد و بداند كه از اين پس بايد به شكلي ديگر عمل كند و عرصه را به جوانان واگذار كند. خدمت‌تان عرض كردم كه براي نوشتن مجموعه «قاشق ‌چاي‌خوري» خيلي زحمت كشيدم و بارها به خودم گفتم فلاني! ديگر تمامش كن. اگر قرار باشد چيزي ازمن به يادگار بماند در همين حد كافي‌است. واقعا فكر مي‌كنم كه سهم ما از آب درياها و اقيانوس‌هاي جهان درحد يك قاشق‌ چاي‌خوري‌ است و بيش‌ازآن نه امكان‌پذير است و نه قابل دسترسي. روزي در اتوبوس ايستاده بودم كه جواني گفت: پدرجان! بنشين. خسته‌مي‌شوي! و من به خودم‌ گفتم اي داد و بي‌داد. خبر ندارم كه پير شده‌ام. حكايت آدمي همين است. پيرمي‌شود ديگر و اين پيري فقط جسماني‌نيست. وقتي يك كارگردان سينما مي‌گويد مي‌خواهم فيلمي بسازم كه با دستمزدش بروم خارج و مثلا فرزندم را ببينم، من به اين فكر مي‌كنم كه ديگر همه‌چيز او در سينما تمام شده و حكايت آن است كه يك نفر جلوي چشم‌هاي خودش بميرد. رسيدن به اين مرحله يعني رسيدن به آخر خط. مرگ هركسي دراين است كه به قول كرماني‌ها متوجه شود «بيلش ديگر گلي برنمي‌دارد.»

 


هر نوشته‌اي خصوصا در قالب داستان، حاصل نوعي عرقريزان روح ‌‌است. حقيقت اين است كه اين داستان خيلي از من انرژي‌ احساسي برده چون تلاش كرده‌ام به همان مفهوم ‌ناب از «عشق» مورد نظر شما برسم كه به خوبي مورد اشاره قرار داديد. من در اين داستان خواسته‌ام به نثر، غزلي از سعدي را بنويسم و سعدي هم در كمك به من دريغ نكرد. از سوي ديگر من شخصيت ‌زن اين داستان را مي‌شناختم. من مدت‌هاي زيادي در نقاط مختلف تهران زندگي كرده‌ام، خصوصا منطقه جنوب شهر كه كتاب‌هايي چون «مهمان ‌مامان» و چندكار پراكنده بعدي، حاصل حضور در چنين محيطي‌است. من جنس چنين آدم‌ها و شخصيت‌هايي را مي‌شناسم و حرف‌هاي‌شان را مي‌فهمم و ارايه هركدام‌ از آنها نيازمند خرج‌كردن بخش عظيمي از قدرت احساس است. من كوتاه مي‌گويم كه اين داستان به اندازه نوشتن يك رمان براي من زحمت‌داشته.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون