ولخرجی که سهل است، او اهل سفتخرجی بود
با قفل فرمان بهدنبال مهران
عباس محمودیان
مهران معروف بود. نه از آن معروفهایی که مردم کوچه و خیابان میشناسند. معروفیت مهران در دانشگاه بود و میان همه ورودیهای آن سالها. حتی آنهایی که با او حشر و نشری هم نداشتند بعد از یک ترم متوجه شده بودند که باید فاصله مطمئنشان را با او رعایت کنند. مهران ابدا آدم خطرناکی نبود؛ اتفاقاً خیلی هم بیحاشیه بود. آمدورفتی به دانشگاه داشت، نصفهونیمه واحدی پاس میکرد و میرفت. اما این آمدورفتها و ساعتهایی که در دانشگاه بود، برای دیگران ساعتهای خطرناکی میشد. مهران همیشه در چند حالت مشخص بود: یا کیف پولش را جا گذاشته بود، یا همین دیروز کارتبانکیاش سوخته بود، یا جیب شلوارش پاره شده بود و همه پولهایش ریخته بود، یا آنقدر باعجله آمده بود که اصلا نگاه نکرده بود که پولی در جیبش دارد یا نه. اما اینها ابدا باعث نمیشد مهران خودش را بههمراه دیگران به بوفه دانشگاه یا ساندویچی نزدیک دانشگاه دعوت نکند. اوایل دستبهجیب شدن مهران و نمایش یکی از فیلمهایی که آماده داشت، عادی بود و هربار دنگش را روی جمع حساب میکردیم، اما رفتهرفته این نمایشها تکراری شد و کاملا همزمان ذائقهاش هم عوض شد و کمتر به بوفه و ساندویچی سر میزد.
تاکسی گرفتن مهران هم ماجرای مشابهی داشت. همیشه آنهایی که همراه او بودند و مسیرشان به مسیر او میخورد، کرایه مهران هم توی گوششان میخورد. مهران هم در گوشه تقویمش شمارهحسابی از آنها یادداشت میکرد که چند ساعت بعد محبتشان را جبران کند. نقشههای همه برای به دام انداختن او بیفایده بود. حتی روزی که مسعود و دیگران همراه او رفتند و وقتی به مقصد رسیدند، یکییکی بهانههایشان را برای همراه نداشتن پول گفتند، مهران هم گفت: «من که اینقدر باعجله راه افتادم که خودم رو به کلاس برسونم، هیچی همراهم برنداشتم.» راننده که قفل فرمان را از زیر صندلیاش بیرون کشیده بود، همه به دستوپایشان ریخته بود که کاری بکنند و ناغافل مسعود در اعماق جیبش پول پیدا کرده بود و کرایه همه را داده بود. اما مهران گرگ پیری بود که گویا از این قفلفرمانها زیاد دیده بود. اصلا هم به دلش بد راه نداده بود و منتظر لحظه پایانی مانده بود. مسعود که بعد از آن روزِ قفلفرمانکشی هنوز دلش صاف نشده بود -حالا اینکه چطور و از کجا، بماند- زیبارویی را مأمور بررسی وضعیت مراوده مهران با جماعت اناث کرد. هفت، هشت، ده روزی که گذشت جلوی مسعود درآمد که: «بابا این یارو چشه؟ یهدونه چایی دست من نداده، پول تاکسیاش رو هم از من میگیره. عتیقهتر از این سراغ نداشتی؟ موبایل یارو کلا یهطرفه شده، یا کیف پولش رو جاگذاشته، یا همین دیروز کارت کوفتی بانکیاش سوخته، یا جیب شلوار صاحبمردهاش پاره شده و همه پولهاش ریخته، یا اینقدر تند اومده که اصلا نگاه نکرده پولی ته جیبش داره یا نه...». مسعود که دومین ضربه اساسی را از مهران خورده بود، افتاد به تعقیب مهران و فهمید که او کار هم میکند و بیش از یک دانشجوی یکلاقبا درمیآورد. اما به قول خودِ مهران، اهل ولخرجی نبود. ولخرجی که سهل است، مهران اهل سفتخرجی بود. مسعود ماجرا را حسابی جدی گرفته بود و میخواست سر از کار مهران دربیاورد. اینقدر جدی بود که روزها مثل فیلمها کلاه و عینک و شالگردن میپوشید و با لباس مبدل تعقیبش میکرد. در همین تعقیب و گریزها بود که شگردهای دیگر مهران را هم یاد گرفت. خودش تعریف میکرد: «یهبار سوار تاکسی بودیم، اون جلو، من عقب. وقتی رسیدیم دست کرد تو جیبش بهجا هزارتومنی، پونصدی داد به راننده. راننده گفت داداش کرایهات هزارتومنه. مهران هم خونسرد گفت: اون یکی همکارتون صبح که همین مسیر رو اومدم بهجا هزارتومن، هزار و پونصد گرفت؛ این به اون در! راننده که چشماش چارتا شده بود گفت: برو عمو خودتو رنگ کن، به من چه پول زیادی ازت گرفتن؟! مهران هم جوابش رو داد که: اتفاقا برای خودت هم خوبه، یادت میمونه که از مسافرای بعدیت پول زیادی نگیری، چون یهجا تلافیاش سر همکارت درمیآد. گفت و پیاده شد و تا راننده دست به قفلفرمون بشه، رفت و تو دل شلوغی خیابون محو شد.»
آوازه مهران در همه دانشگاه پیچیده بود و به سمت بوفه که میرفت، همه راهشان را کج میکردند. حتی تاکسیهای بیرون دانشگاه هم سوارش نمیکردند، اما مهران بیدی نبود که از این بادها بلرزد. مدرکش را گرفت و رفت.
سالها گذشت و مثل هر چیز دیگری خاطرهای از او در اذهان دانشجوهای آن سالها ماند. کسی از او خبری نداشت تا اینکه مسعود کشفش کرد. مغازه شیکی زده بود. ساعتفروشی آبرومندی، و خودش هم حسابی نونوار و شیک مدیریت میکرد. مسعود اتفاقی پیدایش کرده بود. میگفت از پشت ویترین دیده و شناخته بودش. میگفت: «از در رفتم تو، گفتم منو میشناسی؟ ناکس درجا گفت: معلومه مسعودخان! گفتم عجب مغازه شیک و روبهراهی داری! چرخش بچرخه برات. میخواستم ببینم مال خودشه یا اونجا کار میکنه. مال خودش بود. دوتا کارمند هم داشت که ساعتها رو برای مشتریها میآوردن و بازارگرمی میکردن.» به این جای حرفش که رسید سری تکان داد و گفت: «توی دلم گفتم ما چقدر این بچه رو سر چیزهای بیخود کممحل کردیم. واقعا زشت بود. ولی خودم رو دلداری دادم که جوون بودیم و سرمون باد داشت. چقدر عوض شده بود، همهچیز شیک و مجلسی بود. حتی چایی هم تعارفم کرد. گفت: قهوهمون تموم شده مسعود جان، چایی میخوری؟ گفتم: آره بابا، ما از همون اول تا الآن چاییخور بودیم. یه چاییساز خیلی شیک روی میز کنارش بود، روشنش کرد و آب جوش آورد. کارمندهاش اومدن که اجازه بدین ما انجام بدین، بهشون گفت: شما برید سر کارتون. مسعودجان رفیق خودمه، خودم براش چایی درست میکنم. من هم ته دلم شرمنده شده بودم و نمیدونستم چکار کنم. تو همین عوالم بودم که دوتا لیوان با آرم مغازهاش گذاشت روی میز و توشون آب جوش ریخت و بعد یه لیوان یهبارمصرف از کشوی میزش درآورد که توش یه چایی کیسهای مصرفشده بود؛ گذاشتش توی لیوان من و دو دقیقه بعد همون رو درآورد و گذاشت توی لیوان خودش. باورتون میشه دوباره گذاشتش تو همون لیوان یهبارمصرفه و گذاشت تو کشو؟» ازش پرسیدم: «زیر صندلیات دنبال قفل فرمون نگشتی؟» گفت: «نه بابا، بهش گفتم این چاییکیسهایها خیلی سیاه میشن، هرکدومش یه فلاسک چایی میده...».