سلام آقا. خيلي خوش آمديد. چطور شد كه گذرتان افتاد به اينجا؟ براي بازديد آمدهايد؟ به هر حال كار خوبي كرديد. ممنونم. بفرماييد داخل. مواظب باشيد كه سرتان به چارچوب در نخورد. كمي خم بشويد. عجله نكنيد... خب، ميخواهيد اول چيزي بخوريد؟ آبي، چايي، چيزي؟ گرسنه نيستيد؟بسيار خوب. پس فقط محض بازديد آمدهايد، درست است؟ از كجا فهميديد؟ چه كسي آدرس اينجا را به شما داده؟ البته اينجا هنوز كامل نيست. به اندازه كافي هم اطلاعرساني نشده. ولي مطمئن هستم كه كمكم رونق ميگيرد... اهالي؟ اينجا كه ديگر كسي نمانده... ميبينيد كه. سوت و كور است... اكثر خانهها هم خراب شده. اينها كه ماندهاند؟ باشد، همه را توضيح ميدهم.
خب بهتر است از همينجا شروع كنم. بيشترشان اعضاي خانواده خودم هستند. از اول معرفي ميكنم. اين سرباز كه اينجا پشت اين در ايستاده فرزند ارشدم غفور است. همين حالا دوستش آن بيرون منتظرش ايستاده. يك هفتهاي ميشود كه براي مرخصي آمده. الان هم دارند برميگردند به قرارگاهشان. بدري را از بس آموختهاش شده، بردهايم توي انباري تا غفور را در حال رفتن نبيند. خودش را براي غفور ميكشد. يك لحظه هم از بغل غفور پايين نميآيد. همه اين هفته كار غفور اين بوده كه بدري را ببرد سركوچه يا توي خيابان و پارك بگرداند.
بدري مرتب مريض است. تب، بيحالي، عفونت و اسهال. شده يك تكه استخوان. غفور كه ميآيد مرخصي، از اين رو به آن رو ميشود. مرتب چنگ مياندازد دور گردن غفور و ميچسبد به بغلش. دلبستگي غريبي بينشان هست. چندين مرتبه برديمش بيمارستان دوا و درمان. اما افاقه نكرده. توي اين ساك هم لباسهاي غفور هست. همهشان را سروناز شسته و اتو كشيده. هميشه با دوستش ميآيد مرخصي. با هم ميآيند و با هم ميروند. اسمش مصيب است. سه، چهار خيابان پايينتر زندگي ميكند. پدرش وانت بار دارد. حالا هم آمده دنبال غفور. هميشه همان دم در ميايستد و هرچه تعارف ميكنيم نميآيد داخل. ببينيد. اين هم سيني آب و قرآن و برگ ترنج است. سروناز آماده كرده كه بپاشد پشت سر غفور و مصيب.
خب حالا اگر سوالي نيست بفرماييد برويم بقيه اعضاي خانواده را خدمتتان معرفي كنم. اگر تشنه شديد يا چايي، چيزي ميل داشتيد يك وقت تعارف نكنيد. دو سه ماهي ميشد كه هيچ كس اينجا نيامده بود. آخرين بار دو توريست آمدند. دو شب هم همينجا ماندند. اين درخت ترنج خيلي قديمي است. تا يادم ميآيد هميشه همين طور سرسبز و خرم بوده. ببينيد، دست كسي به سرشاخههايش نميرسد. بايد از اين پلههاي گلي برويد پشت بام و از آنجا ببينيدش.
اين كه اينجا نشسته دخترم بدري است. شوهرش ماشين سنگين دارد. قديمها وقتي كه ميرفت راه دور، بدري مرتب چشمش به در بود كه كي برگردد. درست همين طور كه الان اينجا نشسته، مينشست توي ايوان و ساعتها به در كوچه خيره ميشد و بو ميكشيد... بله، بو ميكشيد.
حالا عرض ميكنم. بوي شوهرش را از يك فرسخي تشخيص ميدهد. چطورياش را نميدانم. اما تشخيصش هميشه بيبرو برگرد درست است. يك وقت ميديديم كه ناگهاني از توي اتاق ميپريد بيرون. ميگفت كه بوي قدرت زير مشامش آمده. بعد ميدويد در را باز ميكرد. قدرت پشت در ايستاده بود! باورتان ميشود؟ يك بار هم نشد كه اشتباه كند. به هر كس كه ميگويم باور نميكند. ميگويد كه بوي قدرت يك جور ديگر است. بوهاي ديگر را پس ميزند و ميآيد و ميچسبد به مشامش. حالا هم كه اينجا نشسته، نميداند كه ديگر هيچ وقت بوي قدرت زير مشامش نميپيچد. چرا؟ صبح زودي بوده، نميدانيم پشت فرمان خوابش برده بوده يا ماشيني، جانوري، چيزي پيچيده بوده جلويش. شايد هم ترمزش مشكلي داشته. به هر حال ماشين يك راست ميرود ته يك دره.. ميبيني چطور چمباتمه زده و زانوي غم به بغل گرفته؟ از صبح همين طور ميآيد مينشيند توي ايوان تا شب. چطوري بهش بگويم؟
سروناز ديگر كمرش دولا شده. حالا ميبرمتان كه او را هم ببينيد. روزها آب و غذا ميآورد توي ايوان ميگذارد جلوي بدري. ميخورد يا نميخورد. هوا كه تاريك ميشود التماسش ميكنيم برود بخوابد. گاهي هم به زور ميبريمش. از صبح مينشيند همين جا و به در حياط خيره ميشود. اگر تا غروب بمانيد خودتان ميبينيد كه چطور يك مرتبه جيغ ميكشد و موهايش را ميكند. بعد هم داد ميزند: چه بكنم؟ چه بكنم؟ شب را كه ميمانيد؟ اين چه بكنمهايش زبانزد خاص و عام شده. ميگويند مرض «چه بكنم» گرفته. غروبها همهمان منتظر جيغ بدري هستيم. همين طور كه به در زل زده، يك مرتبه جيغ ميكشد كه چه بكنم؟ اوايل بند دلمان پاره ميشد. اما حالا ديگر عادت كردهايم. انگار اگر جيغ بدري نباشد غروب تمام نميشود. جيغ بدري كه تمام ميشود همهمان انگار دل نهاده ميشويم. آسمان و زمين آرام و آسوده ميشوند. تا غروب فردا كه باز در روي همان پاشنه بچرخد. شبهاي اول به زور ميبرديمش توي اتاق و ميخوابانديمش. اما ديگر نميشود. همينجا نشسته و جم نميخورد. مثل مردهاي است كه فقط غروبها زنده ميشود، جيغ ميكشد و دوباره ميميرد تا غروب روز بعد... ميبينيد؟ هنوز كه هنوز است لباسهاي عزايش را در نياورده. سنش؟ فكر ميكنيد چند سالش است؟ باورتان ميشود كه اين پيرزن هنوز 40 سالش تمام نشده؟ تاب آن دو تا مصيبت برايش سنگين بود. به خصوص بعد از آن حادثه براي غفور و امير.
بفرماييد؛ از اينكه جلو ميروم معذرت ميخواهم. اين جا تاريك است. اجازه بدهيد لامپ روشن كنم. بله. بفرماييد. اين خانه مال صد سال پيش است، شايد هم بيشتر. نميدانم چرا چارچوبها را اينقدر كوتاه ساختهاند. هر سال مرمت ميكنم و نميگذارم كه فرو بريزد. خب، بفرماييد جلو. اين هم زنم سروناز. سروناز ميرسلوكي فرزند ميربابا. نگران بيدار شدنش نباشيد. متوجه حضورتان نميشود. توي كماست. دكترها گفتند كه ممكن است به هوش بيايد يا نيايد. الان بيشتر از دو سال است كه وضعش همين طوري است كه ميبينيد. بيهوش و بيحواس! يك زندگي نباتي. فقط قلبش ميزند. هر روز چند بار زير و بالايش كنم. غفور كه سرباز است. بدري هم كه همه حواسش پيش قدرت است، گفتم كه قدرت راننده كاميون است. گاهي ميآيد و دوباره برميگردد. سروناز هم نه خوبتر ميشود نه بدتر. بايد هر روزتر و خشكش كنم يا از اين دنده به آن دندهاش كنم تا زخم بستر نگيرد. از همين لوله سوپ و آب در حلقش ميريزم. بايد مواظب باشم كه لوله در نيايد و آب و غذا وارد ريهاش نشود. به زبان ميگوييم دو سال. دو سال تمام است كه همين طور توي تنهايي و تاريكي خوابيده. تنها درمانگاه اينجا متروكه شده. نه اينكه تعطيل شده باشد. اما سوت و كور است. اصلا كسي نمانده كه مريض شود. چند تا دكتر و پرستار دارد كه از زور بيكاري براي هم قصه ميبافند.
خسته شديد. بفرماييد بنشينيد. شبها رختخواب و تشكم را مياندازم همين جا، پايين تخت سروناز ميخوابم. حداقل بفرماييد بنشينيد روي صندلي خستگي در كنيد. اگر خسته شديد بگوييد. من جاهاي ديگر خانه را هم نشانتان ميدهم. اول برويم مهمانخانه.
بفرماييد. امروز كي آمدي كه متوجه نشدم؟ معرفي ميكنم. اين قابوس برادر كوچكم است. چگونهاي؟ اين آقا توريست است، براي بازديد آمده. خانه قابوس دو كوچه پايينتر است. باباي مدرسه بوده. ميداند كه من از اينجا نميتوانم تكان بخورم. هر وقت فرصت بكند ميآيد سراغم. ميآيد يك گلي به بويمان ميدهد و زود هم برميگردد. زنش راضيه تنهاست. بچهشان نميشود. خيلي دوا درمان كردهاند. اما بيفايده. آن اوايل يك توي راهي داشت. اما افتاد. قابوس هميشه همينطور خندان است. يك لب است و هزار خنده. كار خوبي ميكند كه زندگي را سخت نميگيرد. صداي گرمي دارد. بايد اسمش را ميگذاشتند داوود. اگر حوصلهاش بشود و يك دهان بخواند خودتان ميبينيد كه چه صوتي دارد.
اين هم قدرت است؛ هنوز نيامده برميگردد. راننده كاميون است. كي برگشتهاي باباجان؟ بدري كه هلاك شد؛ بهتر نيست بروي حمام خودت را بشوري؟ ميبينيد؟ لباسهايش هميشه چرب و چرك است. كار پر زحمتي دارد. هميشه توي جادهها سرگردان است. وقتي هم كه برميگردد بايد ماشينش را سرويس كند. حتما تا حالا زير كاميون بوده. اين هم تراب با دخترش طوبا. همسايههاي باوفا! تراب خيلي به گردنم حق دارد. چقدر خاطره دارم از اينها! اين هم راضيه خانم. كم ميآيد پيش من. خستهتان كردم. ببخشيد. فقط يك كلمه بگويم. اجاق كوري بد دردي است. حالا ميرويم سراغ امير، پسر كوچكم... بفرماييد... اهل درس و مدرسه نيست. خودمان را كشتيم كه درس بخواند. مدام پيش مرغ و خروسها و كبوترهاست. فقط با حيوانها الفت دارد. حالا هم كه باد سفر افتاده توي دماغش. ميترسم اين يكي هم آخرش برود و ديگر پشت سرش را هم نگاه نكند.
حالا برويم سراغ تابلوها. ميدانيد كه، من در اصل نقاشم. اين تابلوها هم همه كار خودمند. پرترهاند. پرتره مردها، زنها، غريبهها، دوستها، همسايهها، آدمهاي عبوري، سگها، مرغ و خروسها. قوم و خويشهاي دور و نزديك. همه آنهايي كه از اول عمر تا حالا نزديكم بودند. از بچگي به نقاشي علاقه داشتم.
هنوز كه خسته نشديد؟ آبي، چايي، چيزي؟ ميخواهيد استراحتي بكنيد، بعد برويم اتاق پدر را هم نشانتان بدهم؟ همين كنار است. هنوز معرفياش نكردم. بسيار خوب... بفرماييد برويم. اتاقش پشت درخت ترنج است. نميدانم چرا قديمها اينقدر درگاه اتاقها را كوتاه ميساختند. گوشش سنگين است. سلام، امروز سينهات چطوره؟ عصرها ميرود سراغ دوستهايش غروب برميگردد. اگر يك روز آنها را نبيند خلقش تنگ ميشود. شبها تا صبح سرفه ميكند. ببخشيد كه اينجا اينقدر درهم است. اتاق پدر تا بوده و نبوده همين طور بوده. تاريك و خفه و پر از دود. عادت دارد به دود. از سر شب تا وقتي كه خوابش ببرد يكريز چپق ميكشد. سلام. امروز چطوري؟ مرتب سرفه ميكند. نگاه كنيد، دارد توتون ميريزد توي خمره چپق. بعدش با سرانگشت شست توتونها را صاف ميكند و از منقل با انبر آتش ميگذارد رويش. براي سينهاش سم است. مگر قرار نشد ديگر نكشي؟ دكتر قدغن كرده. اما به خرجش نميرود كه نميرود. اين جوري بهش نگاه نكنيد. در جواني يلي بود براي خودش. بزن بهادر بود. چارشانه و سينهفراخ. بچه كه بوديم خيلي ازش ميترسيديم. يك خاطره برايتان بگويم.
من از همان بچگي به نقاشي علاقه داشتم. فكر و ذهنم نقاشي بود. هر چه نقاشي ميديدم جمع ميكردم.
هر كس ميپرسيد ميخواهي چهكاره شوي ؟ ميگفتم: نقاش! اما نميدانستم چطوري. تا اينكه يك روز به آرزويم رسيدم. روز عيدي بود كه پولهايم را جمع كردم و رفتم با آنها وسايل نقاشي خريدم. دفتر بيخط، مدادرنگي، مدادتراش، مدادپاككن... يكي دو روز بعد پدرم متوجه شد. پرسيد اينها چيه؟ گفتم وسايل نقاشي. گفت از كجا خريدي؟ چيزي نگفتم. خيلي عصباني شده بود. ترسيدم. وسايلم را برداشت، دستم را گرفت و گفت برويم ببينيم از كجا خريدي. رفتيم بقالي آن بر خيابان. گفت از همين جا خريدي؟ لال شده بودم. نميتوانستم حرف بزنم. با سر اشاره كردم. دستم را گرفت و برد توي مغازه. به فروشنده گفت يالا، همهشان را پس بگير! فروشنده بهتش زده بود. گفت اينها كه همه استفاده شدند، چطور پس بگيرم؟ پدرم همه را ريخت روي پيشخوان بقالي. گفت من نميدانم چطور، فقط پسشان بگير! لجوج و يك دنده بود. فروشنده هاج و واج شده بود. دوباره گفت اينها را استفاده كرده، چطور پس بگيرم؟! پدرم گفت به من مربوط نيست. بچه را گول ميزني؟ پوستت را ميكنم! عاقبت فروشنده كوتاه آمد. نگاه به حالايش نكنيد. دكتر قدغن كرده چپق نكشد. ميگويد برايش سم است. اما چارهاش نميكنيم. آن وقتها چارشانه و بزن بهادر بود. توي محله همه ازش حساب ميبردند. فروشنده ترسيده بود. مجبور شد همه را پس بگيرد و پول را هم پس بدهد. نميگذاشت نقاشي بكشم. از آن روز به بعد دزدكي نقاشي ميكردم. روي هر چيزي كه گيرم ميآمد. تا مدتها حسرت دفتر سفيد بيخط نقاشي توي دلم ماند. تا اينكه راه ديگري پيدا كردم. زغال! با زغال روي ديوارها نقاشي ميكشيدم. هر ديواري كه جلوم بود. ديوار خانهها، مدرسهها، كوچهها، حتي كف خيابان يا هر جاي صافي كه ميديدم. گاهي همسايهها ميآمدند و شكايتم ميكردند. پدر هر كاري كرد نتوانست عشق نقاشي را از توي سرم در بياورد. من از او كلهشقتر بودم. هيچ كس جلودارم نبود.
خب فكر ميكنم كه ديگر حسابي خسته شده باشيد... نه؟ نشديد؟ البته فقط يك جاي ديگر بيشتر نمانده. كارگاه، البته كارهاي آنجا ناتمام است. ممكن است برايتان جذاب نباشد؛ هست؟ ممنون. چقدر خوب است كه يكي قدر هنر را بداند. بفرماييد... خيلي خوشحال شدم كه آمديد. من هيچ وقت درس نقاشي نخواندهام. همين طوري ذوقي كار كردهام. باز هم اينجا سر بزنيد. بفرماييد. مواظب باشيد، اين جا خيلي شلوغ و در هم است نه؟ مواظب باشيد كه زمين نخوريد!
همه اين كارها ناتمامند. بايد كاملشان كنم. دوست داريد برايتان بگويم كه چطور شد دست از نقاشي برداشتم و افتادم توي مسير اين مجسمهها؟
همه اينها برميگردد به چهار، پنج سال قبل كه رفته بودم مسافرت. آن جا رفتم بازديد از يك موزه. براي اولينبار اين نوع مجسمهها را آنجا ديدم و شيفتهشان شدم. بهشان ميگويند مجسمههاي مومي، پليمري هم ميگويند. نميدانم شما هم اين جور مجسمهها را ديدهايد يا نه. خيلي وقت نيست كه باب شده. درست مثل آدمهاي زنده هستند. با اصلشان مو نميزنند. موهايشان، موهاي آدم است. پوست بدنشان درست شبيه پوست واقعي است. حتي موهاي ابرو يا سبيلشان هم ميتواند از جنس همان موي واقعي باشد. اگر مجسمهسازش مسلط باشد هيچ كس نميتواند بفهمد كه مجسمه است يا آدم. لباسهايشان هم لباسهاي واقعي است. از همان لباسهايي برشان كردهام كه مال خودشان بودهاند... اندازهها را نگاه كنيد! كاملا طبيعي است. باورتان ميشود؟
از صبح تا شب همينجا مشغولم. مشغلهام زياد است. به همهشان بايد رسيدگي كنم. سروناز، پدر، بدري، قدرت، غفور و بقيهشان. بعضي شبها از فرط خستگي همينجا خوابم ميبرد. خيلي وقت است كه دست از نقاشي كشيدهام و رفتم توي كار مجسمههاي مومي. اگر بدانيد چه عالمي دارد! شايد باور كردنش برايتان سخت باشد. يك مجسمه مومي طوري است كه با اصلش مو نميزند. قد و قامتش، نگاهش، لباسهايش! طوري است كه انگار همه حي و حاضرند و هيچ كس هم نمرده. باورتان ميشود؟
ببخشيد كه اينجا اينقدر شلوغ است. بالاخره يك روز مرتب ميكنم... سلام بچهها. حال و احوال؟ معرفي ميكنم. اينها عموهايم هستند، اين هم مادربزرگم، دو تا خالههايم، بيبي حوريه و اين هم بچه مرده به دنيا آمده قابوس... البته بعضيهايشان قبل از تولد من از دنيا رفته بودند. قصدم اين است كه اگر عمري باقي بود به مرور همهشان را برگردانم. حسابي خسته شديد. حالا بفرماييد برويم چاي بخوريم. براي شب كه ميمانيد، نه؟