روايتي در حاشيه كتاب اسفار كاتبان ابوتراب خسروي
شرح مكتوب اين واقعه، عين واقعه نيست
سعيد حسيننشتارودي
«گفتم: مادر عاشق پدر بود. در همه زندگياش از پدر پرستاري ميكرد، حتي بعد از مرگ پدر هم از كتابهاي پدر مواظبت ميكرد. به درِ كتابخانه پدر يك قفل بزرگ زده بود و هروقت گاه و بيگاه صدايي ميآمد، به طرف كتابخانه ميدويد. هر از سالي هم در كتابخانه را باز ميكرد و كتابهاي پدر را گردگيري ميكرد. من در همين وقتها به كتابخانه پدر سر ميكشيدم. پدر عكسي از آذر را به ديوار نصب كرده بود. من نميدانستم آن دختري كه زير لايهاي از غبار لبخند ميزد كيست. وقتي از مادر پرسيدم، گفت: آذر است. و من قاب عكس آذر را به حياط بردم و آن قدر به چهرهاش خيره شدم تا وقتي پلكهايم را ميبندم بتوانم به يادش بياورم.» اين يك نبرد جانانه و ششساله بود، بين «ابوتراب» و چيزي كه در حال متولد شدن بود. حالا «سعيد» آمده بود، «اقليما»، پدر، مادر، جد اقليما و يك مرد مقدس. «ابوتراب» جايي گفته كه اين همزيستي براي سالهاي دوره، اما به مدت شش سال تمام، روزها در اتاق و پشت ميز و شبها توي تختخواب دست ميكرد توي مغزم و تمام جهانم را زير و زبر ميكرد. اقليما گفت: «مرحوم پدرتان متوهم بودهاند!» گفتم: «مادر ميگفت جسد آذر را صبح آن روز در خانه پيدا كردهاند، همان فردايش بوده كه پدر و مادر، آذر را تجهيز تكفين كرده و در باغچه دفنش كردهاند. پدر هم اين واقعه را نوشته. من بارها خواندهام، ديگر همه را از بر شدهام، انگار آنجا بودهام.» مرد تسبيح دانهدرشتي را تند تند از لاي انگشتانش رد ميكرد. ريش بلند و نگاه درويش مسلكش را از روي من بر نميداشت. گفت: «زندگي در جايي جز درون اين كتابهاست»؛ و يك تسبيح را دور گردنش انداخت. حالا نگاه يك برنده بيرقيب را داشت. گفتم: «بله بايد زندگي كرد؛ اين تمام مساله زنده بودن است.» اما بايد براي زندگي بهتر فكر كرد و براي بهتر فكر كردن بايد كتاب خواند، اجبار ما براي مطالعه شايد از همين جاي كوفتي باشه. حالا هر دو باخت داده بوديم. «همهچيز اين خانه باقيمانده كابوسهاي پدر هستند كه حتي وجود من هم يكي از اشياء باقيمانده آن كابوسهاست» با خودم فكر كردم، شايد من حكم كابوس اين مرد را دارم، شايد هم اين مرد با ريش بلند و طرد كردن دنيا، كابوس امروز من است. او با انگشتهايش ريش بلندش را شانه ميكرد و لبهاي خشكش را باز و بسته ميكرد. از آهنگ تكراري كه به گوشم ميرسيد، ميدانستم كه دارد ذكر ميگويد. كاملا ميفهميدم كه حوصله ديگري را نداريم، حتي نميدانم چرا ديگري را تحمل ميكنيم يا حرف ميزنيم. نه او براي من حكم مرد مقدس را داشت كه «ابوتراب» مرا با او آشنا كرده بود، من حوصله اينگونه درويش زيستي را ندارم. انگشتش ميان دو گره ريش بلند گير كرده بود، من هم امان ندادم، گفتم: « اقليما گفت: با اينكه پدرت در مصاديقالآثار، مرگ آذر را لحظهنگاري كرده، ولي مبهم است. گفتم: ولي به نظر او عين حقيقت بوده، براي همين ثبت كرده، هر چند كه حقيقت هميشه عين واقعيت نيست، ميتوان براي شرح حقيقت شكل واقعهاي را همراه با آنكه نويسنده از قضايا دارد تخيل كرد و نوشت، به نظرم اين كار همان بازسازي حقيقت است.» گره از ريشش باز نشد و تارهاي ريش را پاره كرد. نگاهي به من كرد و گفت: «حقيقت و واقعيت تنهايي چيزي است كه بايد متصل باشي تا چشمت آن را ببيند، والا ميان ابرها و فكرهاي متوهم خودت، تمام عمر سرگردان ميماني.» بدون اينكه جوابي بخواد، رفت به انتهاي كتابفروشي. كتاب «اسفار كاتبان» توي دستم بود، لبهام رو به اسم «ابوتراب خسروي» نزديك كردم، حس كردم صداي منو ميشنوه، بهش گفتم: «ابوتراب جان به نظرت اين آدم متصل هست يا فقط بلده اداش رو در بياره؟!» انتظار جواب دادن به شكل خودمونرو نداشتم. كتاب را باز كردم تا ببينم چي ميگه: «شرح مكتوب اين واقعه، عين واقعه نيست و نخواهد بود. بدين علت كه سمت جملات ثبت روايت كابوس از مبتدا به خبر است و اين واقعي نيست.» كتابفروشي برام شده بود رينگ بوكس، بايد با كلمات ضربههامون رو ميزديم. گفتم: «مشتي؟! همهچيز در اختيار آسمان است، حتي ترس مقدسمان را با صدا و دستهايمان در زمين منتشر ميكنيم.» مثل بازنده آخر بازي، گيج نگاهم ميكرد. حالا وقت يك جمله جانانه بود. همانطور به چشمانم نگاه كرد كه مثلا شايد براي تعارف ميگويم. همانطور پلك نميزد و من آن بار خجالتي نبودم كه نگاهم را بدزدم. نگاه كردم تا وقتي كه او نگاهش را دزديد و به جاده كه چندان دور هم نبود نگاه كرد و به اتومبيلهايي كه به سرعت ميگذشتند و من به دستهايش نگاه كردم كه حالا انگشتانش را در هم بافته بود.