روز سي و نهم
شرمين نادري
در كوچه پس كوچههاي خياباني دور قدم ميزنم، زبان كسي را نميفهمم، كسي هم زبانم را نميفهمد، غريبهاي هستم كه راه ميرود، زير درختان زيتون قدم سبك ميكند و از كاسه و كوزه مردم عكس ميگيرد. كسي ميپرسد از چي عكس ميگيري، ميگويم خانههاي قديمي و بعد ميگويم خيلي خانهها و كوچههاي قديمي را دوست دارم و او هم ميخندد و به زن ديگري كه دارد ميپرسد اين چي ميگويد، جواب ميدهد غريبه است. غريبه؟ كي گفته بود اكثر مردم تهران در شهر خودشان غريبهاند، بيراه هم نگفته بود، خيلي از ما از شهرهاي دور آمدهايم و ساكن اين شهر دراندشت شدهايم، خيلي از ما به جز محل خودمان و شايد چند خيابان محدود در مركز و جنوب شهر يا چه ميدانم مكانهاي تفريحي شهر، جايي را نميشناسيم.من توي نارمك گم شدهام يك بار، يك دوستي دارم كه بارها توي خيابان فرشته گم شده و به موقع به سر كارش نرسيده، يكي ديگر هم هست كه همه جا را فقط بايد از ميدان هفت تير برود. در شهرهاي كوچكتر اما مردم به سنگ سنگ خيابانها آشنايند. كافي است در لاهيجان آدرس بپرسي يا در قشم بخواهي دنبال كسي بگردي، به قول يك دوستي فقط كافي است، اسم كسي كه ميخواهي ببيني را بداني اما در شهر من، آدمها و اسمها و خانههايشان گم و گور ميشوند، توي شلوغي و دوري راهها و هركي هركي آدمها قايم ميشوند و از چشم ميافتند. همين هم هست كه دوست دارم راه بروم، دوست دارم توي شهر قدم بزنم و هر روز يك دوست جديد پيدا كنم، مثلا راننده تاكسياي كه ما را تا فرودگاه برد و عاشق هواهاي سرد آذربايجان بود اما توي تهران گير افتاده بود يا پيرزني كه در وسط تابستان تهران ژاكت پوشيده بود و يه كيسه خنزرپنزر را آورده بود منوچهري كه به قول خودش تبديل به پول كند و فروشنده مغازه را به خنده و گريه انداخته بود. به اولي گفته بودم من هم روزي در آذربايجان زندگي كردهام و عاشق صداي كلاغهاي روي درختهاي تبريزيام و به پيرزن گفته بودم، مادر يادگاريهايت را نفروش و مغازهدار را از گفتن كلمههايي كه به زبانش نميآمد، خلاص كرده بودم. چيزي در شهر من هست كه هر چند غريب است اما دوستش دارم، يك جور غريبي دستجمعي است، راه رفتن به همين درد ميخورد ديگر اينقدر ميگردي كه هزار تا غريب ديگر پيدا ميكني و از دلتنگي خلاص ميشوي. هر جا كه باشم، دلم فقط و فقط براي غريبههاي تهران و غريبي خودم در آن شهر تنگ ميشود و بس.