تقريبا همه فيلمهاي ميركريمي بين منتقدان اختلاف ايجاد كرده؛ عدهاي فيلمهايش را از اساس بر نميتابند اما برخي نوع روايت او را بسيار دوست دارند. «قصر شيرين » واپسين ساخته اين كارگردان نيز از نظر عدهاي خنثي و ملالآور است و برخي آن را الگوي خوبي براي سينماي ايران ميدانند. به هر حال ميركريمي هميشه در زمره كارگردانان خبرساز سينماي ايران بوده است؛ او با اينكه اهل هياهو نيست اما عملكردش با سر و صداي زيادي همراه است؛ حالا يا بهواسطه فيلم ساختن يا شيوه مديريت. ما تصميم گرفتيم به بهانه نمايش فيلم «قصر شيرين» و همچنين حاشيههاي پايان نيافتني جشنواره جهاني فجر با او گفتوگو كنيم كه در ادامه ميخوانيد.
طرح اوليه فيلم« قصر شيرين» متعلق به خودتان بود يا نويسندهها؟
طرح اوليه متعلق به خودم بود. هفت، هشت سال پيش اين داستان به ذهنم رسيد و همان موقع با محسن قرايي اين داستان را طرح كردم ولي مسير نگارش آن زمان ادامه پيدا نكرد.
همزمان با ساخت فيلم «يه حبه قند»؟
بله همان زمان؛ محسن دستيار من در فيلم «يه حبه قند» بود، ضمن اينكه من تهيهكننده يكي از فيلمهايش بودم. از آن زمان گذشت و من چند فيلم كار كردم. چند بار خيز برداشتم كه اين فيلمنامه را خودم بنويسم. حتي با دوستان ديگر 50 يا 60 صفحه فيلمنامه را نوشتيم اما هر بار كار را كنار ميگذاشتم تا اينكه سال گذشته دوباره روي اين قصه متمركز شدم و اين بار محمد داوودي و محسن قرايي به كمك آمدند و با ايدههايي كه با خود آوردند نگارش فيلمنامه خيلي خوب پيش رفت. اين ورسيون دقيقا آن چيزي بود كه من دوست داشتم. دوره آخر نگارش هم حدودا يك سال طول كشيد.
براي نگارش فيلمنامه دست نويسندگان براي طرح خرده پيرنگها باز بوده يا نه؟ چون وقتي فيلم را تماشا ميكردم به نظرم آمد «قصر شيرين» تغيير شگرفي در ساختار كارنامه شما نيست.
به هر حال نميتوانيم اين نكته را ناديده بگيريم كه هم در فيلمنامه و هم در اجرا نظرات از فيلتر من رد شده است.
اما به نسبت ديگر فيلمهاي شما خشونت عريانتري در «قصر شيرين» مطرح ميشود.
دقيقا؛ اين خشونتي كه در كارهاي قبلي من نبوده يا كمتر ديده شده حاصل اين تعامل است. البته براي من هم هيجانانگيز بود كه به دنياي آدمهايي در فيلم ورود ميكنم كه بعضيها را خيلي نميشناسم و مجبور بودم راجع به آنها خيلي فكر كنم.
آيا اين خشونتي را كه در لايههاي فيلم «قصر شيرين» ديده ميشود ميتوانيم ناشي از فضاي اجتماعي بدانيم؟
حتما از دريافتهايي است كه آدم در زندگي خود دارد. من هيچ وقت شخصيتها را در قصه محكوم نميكنم و سعي ميكنم ور خوبشان را در فيلم بالا بياورم و نشان دهم. من جلال را در نقش حامد بهداد با وجود همه خشونتهاي ظاهري كه در ارتباطگيري با ديگران دارد، دوست دارم چون احساس ميكنم او هنوز شعله روشني در درونش وجود دارد.
انتخاب حامد بهداد براي نقش جلال يك ريسك بزرگ به شمار ميرفت. حامد بهداد در بازيگري غالبا شخصيتي عاصي است اما در اين فيلم جلال يك نوع خشونت دروني دارد...
البته حامد انتخاب اول من براي اين نقش نبود.
چه بازيگري را به جاي حامد بهداد به عنوان انتخاب اول در نظر داشتيد؟
هادي حجازيفر انتخاب اولم بود. ماهها با هم راجع به فيلمنامه حرف زديم. من بازي هادي حجازيفر را واقعا دوست دارم؛ او هم فيلمنامه را دوست داشت. به هر حال چون دو قرارداد همزمان داشت، نتوانست با ما در اين پروژه همكاري كند. وقتي حامد از طرف محسن قرايي به من پيشنهاد شد با توجه به سابقه ذهني كه از حامد از فيلم سدمعبر در ذهن داشتم، خيلي با هم صحبت كرديم تا آرام آرام با او در خصوص نقش جلال كنار آمدم. تا اينكه لباس جلال را پوشيد و در صحنه قرار گرفت. آن زمان بود كه فهميدم حامد بهداد براي شخصيت جلال انتخاب درجه يكي است؛ از اين جهت كه هم يك چالش براي حامد بهداد بود كه يك مدل ديگر بازي كند، هم براي من كه شخصيت فيلمم را با فيزيك حامد آدابته كنم. چون تا آن لحظه شخصيت را يلخيتر، شل و ولتر و يك ذره با ته مايههاي اعتياد در ذهن داشتم.
در يكي از مصاحبههاي قديمي شما ميخواندم كه براي فيلمبرداري (يه حبه قند) استوري برد كشيده بوديد. چنين استراتژياي براي همه فيلمهاي شما هست؟
به هر حال چه دوربين روي دست و چه دوربين روي پايه، مدل كارم اينگونه است. يك نوع استحكام در دكوپاژ من وجود دارد، يعني سر و ته پلان كاملا مشخص است. در يك شرايط مستقر به ندرت پيش ميآيد كه پلانها مشخص نباشند و يك اتفاق را از دو زوايه بگيرم، مگر صحنههاي داخل ماشين. همين باعث ميشود اهميت پست پروداكشن در فيلمهاي من زياد نباشد، يعني تدوين كمك ويژهاي به فيلمهايم نميكند، برعكس پيشتوليد در فيلمهاي من خيلي مهم است. يعني قبل از اينكه پلاني را بگيريم راجع به آن پلان ساعتها فكر شده و اتود زدهايم. مثلا در «يك حبه قند» ماكت را با نابازيگران چيديم چون فيلم لايه لايه بود و نياز داشت همه چيز طراحي دقيق داشته باشد تا شلخته به نظر برسد. در فيلمهاي بعد من ميزانسنها سادهتر بودند. در واقع وقتي هم وارد صحنه ميشويم يك بار ميزانسنها را با دوربين عكاسي فيلمبرداري ميكنيم و تعداد پلانها و جزييات را يادداشت ميكنيم و روز فيلمبرداري مطابق ماكت فيلم ميگيريم.
برخي منتقدان ميگفتند شخصيت جلال (حامد بهداد) يك نوع غريبگي با بچههاي خودش دارد، مثلا برخوردهايي سرد كه ويژگي يك پدر نيست. اين عامدانه است؟
اصلا شخصيت جلال به اين دليل جذاب و عجيب است كه رفتاري پارادوكسيكال دارد. كاملا در نگاهها و مكثهايش پيداست كه رازي با خود دارد و چيزي را پنهان ميكند. از نظر ما جلال كسي بود كه توان مواجه شدن با واقعيتهايي كه گذشتهاي را برايش زنده ميكنند، ندارد. در آن گذشته او چيزي را باخته و حالا توان روبرو شدن با اين واقعيتها را ندارد. بعضي جاها ميداند اگر عطوفتي نشان دهد ممكن است قلاب عاطفي او گير كند. در واقع با احساس خودش ميجنگد و اين به نظر من زيبايي اين شخصيت است. من جلال را از اين جهت دوست داشتم چون متفاوت بود و شبيه ديگر پدرها نبود. دقت كنيد وقتي جاهايي كه خلوتي برايش فراهم ميشود خود را بيرون ميريزد. مثل سكانسهايي كه دخترش را بغل ميكند، گرچه آن شكل بغل كردن شبيه يك پدر با محبت نباشد.
دقيقا همين سكانسها منظورم بود.
بله، ولي نهايتا فرزندش را بغل ميكند و او را دعوت به آرامش ميكند و به او ميگويد اصلا مهم نيست و بهش فكر نكن و بلافاصله در ماشين با زنده كردن يك خاطره از كودكي خودش در مقام پدري مينشيند كه بچهها را با قصه گفتن آرام ميكند.
بچههاي فيلم شما خيلي درخشان از كار درآمدهاند. مدتها بود چنين بچههايي در سينماي ايران نديده بوديم.
روزي كه فيلمنامه را مينوشتيم سختي كار را درك كردم. با اينكه تجربه كار با كودكان را زياد داشتم و اساسا 33 -32 سال پيش با بچهها كارم را شروع كردم ولي وقتي اين فيلمنامه را خواندم به اين فكر كردم كه كار خيلي سختي دارم چون اگر اين بچهها نميتوانستند در حد اعلا و استاندارد بازي كنند فيلم با كله زمين ميخورد.
ضمن اينكه بچهها در سن كم ظرفيت هر چيزي را هم ندارند.
دقيقا همين طور است كه ميگوييد. ما فراخوان داديم و بعد از بين 500 كودك به اين دو رسيديم كه پيشتر تجربه بازي با هم را داشتند و ضمنا با دوربين آشنا بودند و سختي كار را چشيده بودند. همچنين بايد گفت كه بچههاي باهوشي هم هستند و سختي كار كردن با گروه فيلم را ميفهمند. همين باعث شد از كار جلو بيفتيم. سختي كاركردن با بچهها را فقط فيلمسازان درك ميكنند و ميدانند وقتي دوربين را در ماشين روي تك شات ميكاري و همه نقاط صندلي ماشين پر از تجهيزات دوربين و نورپردازي است و هيچ نفر مقابلي هم روبروي بچه ننشسته كه او با آنها حرف بزند اين بچه چگونه بايد با ظرافت مقابل دوربين بازي كند كه در عين حال انرژي و حس و حال داشته باشد. تازه در خلال كار به ناگاه خورشيد پشت ابر ميرود و ما بايد صبر كنيم براي كسب نور كافي خورشيد بيرون بيايد يا به دليل تكانهاي مكرر ماشين چراغ پروژكتور خاموش ميشود و بايد صبر كنيم تا چراغ دوباره روشن شود. همه اين مسائل حل ميشود، به يكباره ميبينيم كودك در لابه لاي اين صحنه فرصت را غنيمت شمرده و در ماشين خوابش برده... حالا چه كار كنيم؟ ميخواهم بگويم بايد با سعه صدر اين مراحل را طي كرد. آن وقت به ما ميگويند چرا فيلمبرداري سه ماه طول كشيد؟ ما حتي يك روز هم استراحت نكرديم و همه روزها مشغول بوديم.
لهجه آنها طوري بود كه انگار تهراني هستند نه ياسوجي.
نه فقط بچهها كه ما در فيلم كلا لهجه منطقهاي نداشتيم و به سمت معادلسازي نرفتيم و آدرس دقيق نداديم كه كجا هستيم. البته در نقشهاي فرعي و عبوري و اطرافيان رنگهايي از لهجه كم و بيش داشتيم اما نقشهاي اصلي در اين فيلم لهجه نداشتند و ما بچهها را هم معاف كرديم. ضمن اينكه تصويري كه ما از شهرستانيها داريم تصوير دقيقي نيست. ياسوج شهري است پر از كافيشاپ كه تا ساعت يك نيمه شب به روي مردم باز است طوري كه اصلا فكرش را هم نميكنيد كه در شهرستان هستيد. هر مهدكودكي كه ميرفتيم بچهها لهجه نداشتند، يعني اصرار پدر و مادرها است كه بچهها لهجه نداشته باشند به همين دليل غيرواقعي است كه بچههاي فيلم ما بايد جور ديگر باشند.
از بس كه نميشود به فرهنگ و قوميتي نزديك شد همين مساله شايد باعث پرهيز شما از لهجه شد.
بله اين محدوديتها هم هست اما من به اين موضوع فكر نكرده بودم. براي زن دوم در اين فيلم لهجه آذري انتخاب كرديم و حامد بهداد هم ته مايههاي تركي دارد كه انگار به خاطر زن دومش اين لهجه را ياد گرفته، ولي به او گفتيم تعمدا سليس صحبت نكند.
جلال انگار به لحاظ احساسي معلق و لاقيد است. حتي زن دوم خود را هم دوست ندارد. تكليف مشخصي در فيلم ندارد.
با شما موافق نيستم چون به نظرم زن اولش را دوست دارد اما در رابطه با او كم آورده. چون زن اول او به لحظه روحي بلند قدتر از جلال است و جلال بعد از اينكه از زن اولش دور شده ترجيح داده زن بگيرد تا فقط زني گرفته باشد و وابستگي داشته باشد وگرنه عاشق نيست.
سير تحولي جلال در جاده در فيلمهاي شما سابقه دارد.
لحظهاي كه قصه در ذهن من جاي گرفت همين شكل و شمايل را داشت. يك جورهايي سفر در دل قصههاي من است كه آن هم به علاقه شخصي من و اينكه دوست دارم جاهاي جديد را ببينم، مربوط ميشود. سفر فرصت خوبي است براي آشنا شدن آدمها با يكديگر. اينكه هميشه ميگويند آدمها را در سفر بشناس نكته مهمي است. به نظر من در لحظه سكون احساس كمتري جابهجا ميشود و يك سنگيني در روابط و فهم آدمها وجود دارد اما وقتي ما از كنار مناظر و جلوههاي مختلف و آدمهايي متفاوت عبور ميكنيم انگار گذر عمر را به نوعي تجربه ميكنيم. همه اينها انرژي خوبي به قصه جادهاي ميدهد.
به لحاظ بصري و كادربندي نوعي نگاه مينيمال بر كليت اثر حاكم است كه در اكثر فيلمهاي شما ديده ميشود.
در همه كارهايم از فرمهاي شلخته پرهيز دارم. به نظرم بعضي از روي تنبلي و عدم شناخت شلختگي موجود در كادر را به واقعي بودن فضا ربط ميدهند كه من اصلا اين تحليلها را نميفهمم و در فيلمسازي به اين سمت هم نميروم. از نظر من همه چيز به لحاظ زيباييشناسي بايد در جاي درست روايت شود.
چرا از دادن اطلاعات به مخاطب پرهيز داريد؟
همين طور است كه ميگوييد. بعد از «خيلي دور، خيلي نزديك» دنبال اين بودم كه با كمترين اطلاعات مستقيم راجع به قصه و شخصيتها، تماشاگرم را به لحاظ عاطفي درگير قصه كنم.
ولي مخاطب يكباره پرت ميشود وسط داستان.
از نظر من اين شكلي از ارتباط است كه تماشاگر آدرس دقيقي از گذشته شخصيتها ندارد و با مختصر چيزي كه ميداند و با كمك گرفتن از جزييات شخصيتها، به لحاظ عاطفي درگير ميشود. اين نكاتي كه سعي كردم در فيلمهايم به سمتش بروم از زندگي عادي خودم ميآيد. وقتي مترو سوار ميشوم يا پيادهروي ميكنم مدام به مردم نگاه ميكنم. به نظرم اين برخوردها، نگاهها و آشناييهاي عبوري با خودش قصه دارد. از ديدن آدمي كه در اتوبوس به فكر فرو رفته ميتواني براي خودت قصه بسازي و آن را تطابق بدهي با همه زندگي و تجربهاي كه تا به حال داشتي و برايش هويت بسازي.
ادامه در صفحه 9