اين درست كه هر گونه سخني در باب ادبيات مشروطه، يادآور مقطع زماني انقلاب مشروطه است؛ اما نميتوان از ادبيات يك دوره به طور منفصل از قبل و بعدِ آن حرف زد و شاعران و نويسندگان و به طور كلي پديدآورندگان صورتهاي نوشتاري در دوره مشروطه هم در شمول همين قاعدهاند. قدر مسلم در عبارت «ادبيات مشروطه»، ادبيات به رويدادي سياسي مانند مشروطيت پيوند ميخورد و بيواسطه ما را به مقطع زماني خاصي از اواخر سده گذشته و سالهاي آغازين سده جديد خورشيدي ميبرد؛ به همان حدود 20 سال معروف در حد فاصل تشكيل مجلس شوراي ملي تا انقراض قاجاريه و ظهور پهلوي اول. به اين اعتبار هم رويداد مشروطه را بايد در توالي رويدادهاي قبل از خود بررسي كرد و هم طبعا ادبيات مشروطه را حلقه واسطي دانست بين تلقي سنتگرايان ادبي پيش از آن دوره و نوگرايان ادبي پس از آن. با محمد قائد، نويسنده، مترجم و روزنامهنگار در مقام مولف كتاب «عشقي/ سيماي نجيب يك آنارشيست» درباره ادبيات مشروطه با محوريت زندگي و آثار ميرزاده عشقي گفتوگو كردم.
شما در بيان انگيزههاي نوشتن كتاب «عشقي/ سيماي نجيب يك آنارشيست» به علاقه خود از نوجواني به او و نوشتههايش اشاره ميكنيد. جداي از اين آيا دليل ديگري هم براي پرداختن به ميرزاده عشقي وجود داشت؟ مثلا رسيدن به دريافت تازهاي از شخصيت يا نوشتههاي او؟
سالها پيش به فكر افتادم آنچه در برابرمان و در اطراف ما ميگذرد عملا و در واقع اجراي سناريوي «عيد خون» است كه ميرزاده عشقي پيشنهاد كرد. نيمه دهه 70 فرصتي براي نوشتن در اين باره پيش آمد. تا آن زمان تقريبا هرآنچه درباره عشقي نوشته بودند مديحه و مرثيه بود بدون ملات جاندار و مواد كافي كه اگر كسي در راه آزادي كشته شده پس ميتوان درباره مرگ او طبعآزمايي كرد و شعر سرود - تفنن و ذوقورزي و تصديق بلاتصور. يكي از آنها و شايد بهترين آنها مطلبي بود كه محمدعلي سپانلو نوشت درباره گفتوگويي خيالي بين عشقي و نيما يوشيج در خيابان. انشاپردازي بيهوده و بيحاصل و حتي خالي از ارزش ادبي.
با ورق زدن بيست و چند شماره روزنامه «قرن بيستم» به تصويري دقيقتر و همهجانبه و مشخص از عشقي رسيدم. به نظرم تنها با يافتن نوشتههايي جديد از او ميتوان اين كتاب را ادامه داد و تكميل كرد اما وجود چنان آثاري بينهايت بعيد است. 30 سال بيشتر عمر نكرد.
حتي شكلكهايي كه سبب مرگ عشقي شد تا آن زمان بازنشر نشده بود و ستايشگران عشقي و تحقيركنندگانش از روي هوا حرف ميزدند. نسخهاي از آخرين شماره
«قرن بيستم» به دستم رسيد و تصويرها و مطالبش را در كتاب گنجاندم. گمان ميكنم تنها نسخه موجود در ايران و خارج باشد. با تشكر از اهداكننده، علي دهباشي. من هم آن نسخه را به كتابخانه ملي اهدا كردم كه دوره كامل روزنامه را حفظ كرده است.
شما در كتاب به شكست اقتصادي او در اجراي نمايش «رستاخيز شهرياران» اشاره و اين اقدام او را با برشت مقايسه ميكنيد. هدفتان اين بود كه نشان دهيد او بر خلاف برشت دريافت چندان مقرون به واقعيتي از جامعه خود نداشت؟
از جالبترين نكاتي كه در روزنامه او به آن برخوردم پيامد اجراي نمايش در سالن گراند هتل لالهزار بود. ارديبهشت 1300 براي «رستاخيز شهرياران» در تهران بليتهايي بسيار گران -20 و 50 ريال- چاپ كرد و به اشخاص داد بيآنكه روشن كند اين همت عالي است و بايد دست به جيب شوند يا هديه است. علاوه بر صاحب سالن كه مبلغ اجاره را گرفت، اداره ماليه و اداره عوارض بلديه هم طبق قانون و مقررات سهم خودشان را خواستند. عشقي كه مايهسوز شده بود، نوشت مدير روزنامه - يعني خودش - به سبب آلام وارده در اين شماره قادر به نوشتن سرمقاله نيست و در شماره بعد شماتتهاي شاعران قديم درباره دنائت جماعت را چاپ كرد و زجري كه اهل هنر و نظر از پستي و خست خلق نفهم ميكشند.
مقايسه كردهام با برتولت برشت كه در همان دهه 1920 در كابارههاي برلين - چيزي در مايه قهوهخانههاي خودمان - نمايشهايي مفرح و آموزنده از جمله درباره گداها - و نه شهرياران مغموم باستاني - اجرا ميكرد، مشهور و پولدار ميشد و از دنائت خلقالله هم نميناليد.
كتاب شما بر ابعادي از آنچه «ادبيات مشروطه» خوانده ميشود، ناظر است. اگر ادبيات مشروطه را مفصل ميان ادبيات قديم و جديد بدانيم، خاصيت و تفاوت شعر و به طور كلي نوشتههاي عشقي در قياس با آثار كساني چون نسيم شمال، بهار، لاهوتي و ديگران در چيست؟ آثار عشقي كدام راه را براي برونرفت از بنبستهاي ادبي قبل از مشروطيت باز ميكند؟
ميرزاده عشقي، مانند بسياري از همنسلهايش و نسلهاي پيشتر از كودكي سرودههاي قدما را خوانده و از بر كرده بود و با مضامين آن شعرها خيلي خوب آشنا بود. در همدان به مدرسه آليانس رفت كه به سبك جديد اداره ميشد اما آنچه بعدها كتاب درس فارسي خوانده شد هنوز به وجود نيامده بود و محصلها خواندن و نوشتن را با متون عمدتا و غالبا منظوم پيشينيان و به خاطر سپردن شعر قدما ياد ميگرفتند.
ادبيات مشروطه راهي گشود براي رفتن از توليد ديوان شعر به سوي مطبوعات، از سرودن ادبا براي ادبا به سرودن براي توده مردمي كه هنوز حتي سواد خواندن و نوشتن نداشتند. عشقي در مقدمه ترجيعبند «دست در آريداي كلانمديها/ فكر چه كاريداي كلانمديها» از خوانندهها درخواست ميكند اين را در قهوهخانهها براي عوامالناس بيسواد بخوانند.
افرادي كه اسم برديد از جمله كساني بودند كه توجه داشتند قالبهاي شعر قدمايي و فعلاتُ فاعلاتـُن پرطنطنه قرون ماضي براي كلمات و مضمونهاي جديدي از قبيل استبداد و انقلاب و قطار و خيابان و مجلس شورا و تلگراف مناسب نيست و بايد شكلهايي جديد ايجاد كرد و پروراند. عشقي در روزنامهاش «قرن بيستم» قطعهاي را كه در استانبول سروده بود چاپ كرد و خوانندهها را به ياري و بل رقابت طلبيد كه اگر ميتوانند شعري در اين شكل و وزن و حال و هوا بسرايند و براي او بفرستند.
سال 1300 منظومه «افسانه» سروده علي اسفندياري – نيمايوشيج - را در روزنامهاش چاپ كرد با حالت معرفي و تشويق سراينده. نيما بالاي شعرش نوشته بود «اي شاعر جوان» منطقا خطاب به عشقي كه به نظر او با چاپ اين شعر به نوعي پيرو و مريدش محسوب ميشد. عشقي شعر را با عنوان «شاعر جوان» چاپ كرد، يعني من اين شاعر جوان را به خوانندهها معرفي ميكنم. در فصلي از كتاب درباره اين رقابت نه چندان آشكار بحث كردهام و نمونههايي از سرودههاي نوآورانه عشقي و نيما يوشيج به دست دادهام. نيما يوشيج شعر فرانسوي و فرنگي بيشتر خوانده بود اما عشقي طبعي روانتر داشت و در نوشتن نثر هم از نيما برتر بود.
در كتابتان تصويري از تضادهاي عشقي به دست ميدهيد مانند فرياد واوطناي او و تاختنش به تودههاي مردم و تشبيه آنها به «رمههايي دوپا از جُهال آلتدستِ ... وثوقالدوله و قوامالسلطنه». اين تناقض تا چه اندازه به تربيت ذهني او برميگردد؟ چقدر در جبر زمانه و پيوند آن جبر با خوانش جوانسرانه يك كنشگر سياسي بيست و چندساله پاي دارد؟
احساسات ناهمخوان با عقيده و فكر منحصر به عشقي نبود و نيست. وقتي برداشتي رمانتيك و متعالي نسبت به مفهومي شكوهمند مانند ملت داشته باشيم، احتمال دارد نتوانيم احساس برخاسته از شور را در وجه عقلي و فكري و در عمل سياسي ادامه دهيم و ناچار مفهوم مردم، به معني آدمهايي معمولي و نه همه خوب يا همه بد، را در كشو جداگانه بگذاريم. سپس طبقهبندي جديدي قائل شويم براي جدا كردن خلق قهرمان از عوامالناس نادان كه فقط مزاحمند. فقدان انسجام بين احساس و فكر و عمل محدود به يك دوره معين و منحصر به يك فرد مشخص نيست. ميبينيم امروز هم حفظ انسجام درباره مفهوم وطن آسان نيست. ميشنويم و ميخوانيم «خود وطن خيلي خيلي مهم و والاست اما اين خرابشدهاي كه گرفتارش شدهايم به لعنت خدا نميارزد و من بايد راهي پيدا كنم براي در رفتن به جايي قابل زندگي.» آزادي هم البته بسيار بسيار مهم است و بايد در راهش جان نثار كرد، اما قابل قبول نيست هر ننهقمري هر مهملي به مغز پوكش رسيد بر زبان بياورد و فرياد بزند. در 30 و 40 و 50 و چند سالگي هم ممكن است همين فقدان انسجام و كشوهاي ناسازگار احساس و فكر عمل را ببينيم. منحصر به «خوانش جوانسرانه كنشگر بيست و چندساله» در دورهاي خاص نيست.
اگر بازيابي دو مفهوم «عدالت» و «آزادي» در تلاقيشان با يكديگر را از ويژگيهاي گفتمان مشروطه بدانيم، به اين معنا كه آزادي به مثابه «حق» اظهارنظر خود عين عدالت انگاشته ميشود، ادباي مشروطه هر يك در آثارشان چه نسبتي با اين تلقي از مشروطهخواهي برقرار ميكنند؟ به اين معنا آيا ميرزاده در برخي از آثارش از طبقهبندي شدن ذيل عنوان «مشروطهخواه» به معناي پديدآورنده آثاري حاوي گفتمان مشروطه نميگريزد؟
تنها 10 سال پس از برقراري حكومت مشروطه، عشقي در منظومه «سه تابلو مريم» ميخروشد كه اين ادارات دولتي صنار به درد نميخورد و آدمهايي كه با عنوان كارمند و رييس و وزير پشت ميزهايش نشستهاند از بد همه بدترند و همه از بيخ و بن فاسد و باطل. 20 سال پس از مرگ او، محمد مسعود - كه او هم كشته شد - در روزنامه «مرد امروز» غريو ميكشيد مرگ بر مشروطيت و لعنت بر پدر و مادر كسي كه بنيانش را گذاشت.
مشروطه را اكسيري اعظم ميديدند كه يك قطره يا يك حب از آن فورا تمام دردها را چنان درمان ميكند كه يادت برود عارضهاي داشتهاي. حتي نه نوعي دوپينگ كه به ملت كمك كند كاري را كه بلد است بهتر انجام بدهد، بلكه معجوني را كه پرنده تازه سر از تخم درآورده قادر سازد با سه سوت تا بالاي ابرها پرواز كند. گرفتاري تنها بر سر زمانبندي نبود؛ كساني از مشروطه تصور معجزهگر فوري در افراد و جامعه و سنتها داشتند.
تصويري كه از عشقي و نسبت او با مفاهيم سياسي و اشكال حكومت به دست ميدهيد، جوان هيجانزدهاي است كه مثلا جمهوري در نظرش نه شكلي از حكومت بلكه چيزي غيرضروري است كه تا ملتي به بلوغ نرسد نيازي به آن ندارد. بنا به اين استدلال كه نگرش سياسي عشقي را در معناي مدرن كلمه فاقد اهميت ميانگارد، علت ماندگاري ميرزاده عشقي در اذهان عمومي چيست؟ مرگ شهادتوارش در جواني، غريزه هنري يا چيز ديگر؟
عشقي آدمي بود نوآور و نوجو و حامل و ناقل و فرياد زننده احساسات سياسي. كسي در سرودهها و نوشتههاي او دنبال بحث سياسي به معني استدلالي كه قابل اجرا باشد، نميگردد. جوان و رعنا و خوشپوش، تا حدي خارجه ديده، صريح و نترس و بيباك. از همه مهمتر نخستين كشته راه آزادي در دهه استبداد صغير و استقرار دولت مشروطه و به نظر من به بيان دقيقتر، شهيد راه سوءتفاهم. شكلكهايي كه انتشار آنها پاي او نوشته شد، كار او نبود و به او ارتباط مستقيمي نداشت. در آخرين دوره اندوه و افسردگي شديد، روزنامهاش را واگذار كرده بود و در ويرايش آن دخالتي نداشت. از انتشار آن در روز شنبه تا گلوله صبح پنجشنبه ظاهرا روزها و شبهايش در اضطراب و هراس از عواقب حتمي مضحكقلميهاي بيسابقه و بينظير گذشت. ظهر پنجشنبه 12 تير 1303 همه ملتفت شدند كه زنگ تفريح تمام شد و قضيه جدي است.
در فصل سوم كه به «پارهاي از عقايد و احساسها»ي ميرزاده عشقي ميپردازد، صورتهايي از دفاع او از حقوق زنان را تشريح ميكنيد. اينكه زنِ تخيل عشقي كه «زحمت مردن من يك قدم است/ تا لب گور كفن در تنم است» به هيچ رو حرفي نيست كه با بافت عمومي جامعه در آن زمان همپوشان باشد. اين موضع مدافعانه از زن ايراني و تفكري كه به سرشت و سرنوشت او ناظر است و در آثار نوشتاري عشقي برجستگي دارد، از كجا ميآيد؟ مثلا از الگوهاي ذهني فرنگي او يا شهودات و مكاشفاتي كه او را قائل به آزادي انسان فارغ از جنسيتي كه دارد، كرده است؟
فكر بيرون آوردن زن ايراني از حصارهاي مختلفي كه «كفن سياه» تنها يكي از آنها بود به قرن نوزدهم برميگردد كه مقايسه حال و روز جامعه ايران با روسيه و سرزمينهاي ارمنستان و گرجستان در شمال و نيز كشورهاي غربي و پوشش و رفتار نمايندگان سياسي و فرهنگي آنها در ايران آغاز شد.
نخستين تجربه رسمي براي انطباق، نتيجهاي حقارتبار و بهيادماندني داشت. ناصرالدين شاه در يكي از سفرهايش به فرنگ انيسالدوله - سوگلي فرهنگي و گل سرسبد حرم - را تا روسيه برد اما هنگامي كه شهردار و مقامهاي مسكو و همسرانشان با دسته گل به پيشواز بهاصطلاح ملكه ايران آمدند شاه قاجار متوجه شد قايمكردن زوجه قانونياش از مردان كشور ميزبان سبب افتضاحي عظيم در اروپا خواهد شد و جرايد فرنگ به شاه پرشيا لقب سلطان مشرق زميني حامل زن بستهبنديشده قاچاق خواهند داد و خبر حضور انيسالدوله بدون چادر و چاقچور و مقنعه در پذيرايي رسمي كفـار، با شامپاين و ودكا و رقص زنان دكولتهپوش، ممكن بود بهانه به دست اهل منبر دهد، فتنهاي خونين در غياب او در تهران و قم راه بيفتد و شاه را به اتهام دياثت تكفير كنند. ناچار انيسالدوله را از نيمهراه اروپا به توصيه مشيرالدوله به تهران بازگرداند. نوشتهاند انيسالدوله جفاي صدراعظم را بعدا با اعمال نفوذ براي بركناري او تلافي كرد.
عشقي در نمايش «رستاخيز شهرياران» كه نخستين بار اسفند 1299 در اصفهان روي صحنه برد و اوايل سال بعد در گراندهتل تهران هم اجرا كرد با صراحت بر پردهنشيني و انزواي زنان انگشت گذاشت و اين نكته را در منظومه «سه تابلو مريم» كه اندكي بعد منتشر شد به شكل مرثيه بيان كرد.
عشقي قدر مسلم متشرع نبود اما از آنچه در روزنامهاش درباره اسلاميون مينويسد و آنها را «رفقاي اسلامي خود» ميخواند و حتي با وجود تنگناهاي مالي به انتشار جريدهشان كمك ميكند، ميتوان قاطعانه گفت ضددين هم نبود. نهاد دين براي او واجد چه ويژگيها و احيانا چه ظرفيتهايي بود؟ آيا ميثاقي بود براي اتصال خلق به يكديگر و اتحاد آنها در برابر ظلم و زور و فساد روزگار؟ يا اينكه مختصات ديگري براي دين قائل بود؟
اشاره كردم كه تا آن روزگار، خواندن و نوشتن را با متون منظوم قدما ياد ميگرفتند. به همين سان، سنت ديني بخشي از تعليم و تربيت فرد بود. روزگار شيوع اينگونه طرز فكر كه «خدا حرف خودش را زده، من هم عقيده خودم را دارم» در ايران تازه آغاز شده بود و توجه داشته باشيم تجربه عشقي از درس خواندن در مدرسه متجددهاي همدان ميتوانست عامل ايجاد نرمخويي و نگاه ليبرال به نهاد ديانت باشد.
اضافه كنم همان مدت كوتاه اقامت در استانبول در تقويت تلقي مداراگرانه از دين بياثر نبود. استانبول قرنها جايگاه خلافت اسلامي و در زمان عشقي پرورنده فضاي ترقيخواهي در روزگار قدرت گرفتن جنبش آتاتورك و لاييكها بود. {...} گر چه از حملات مكرر به مدرس و نيش زدن به كلاهي شدن ملكالشعراي بهار مضايقه نميكرد: «ميخواست ملك خود برساند به وزارت/ با زور سفارت/ .../ ديدي چه خبر بود»).
عشقي آنارشيستي كه كتاب شما ابعاد مختلف جوانسري او را وا ميكاود، با وجود هجو و هزل و ناسزاهايي كه به توده مردم و حكام قاجار و كودتاگران روا ميدارد، بنا به مستندات كتاب، يك نفر را مدح ميگويد و آن، سيدضياالدين طباطبايي است. وجوه مختلفي از شخصيت سيدضيا را برشمردهايد. كدام ويژگيهاي او براي ميرزاده جوان جذاب بود تا حدي كه ثناگوي او شود؟ سخنوريهاي آميخته به شور و هيجانش خصوصا در جمع كارگران يا مثلا اقدامش به دستگيري فئودالها در روز بعد از كودتاي سوم اسفند يا ويژگيهاي ديگر؟
عشقي با ادامه حكومت قاجار مخالف نبود و تداوم سلطنت را بيشتر ميپسنديد تا غوغاي جمهوريخواهي كه در ماههاي آخر سال 1302 پس از رييسالوزرا شدن سردار سپه و عزيمت ابدي احمد شاه از ايران راه افتاد. آنچه در ضياءالدين طباطبايي ميپسنديد اقدامات قاطع او پس از سوم اسفند 1299 و بگير و ببند شماري از آدمهاي گردنكلفت، از جمله قوامالسلطنه بود.
مطلبي بيامضا اما به احتمال زياد نوشته خود عشقي نقل كردهام كه وقتي نظميه دستور داد در خيابان لالهزار تردد زنِ تنها حتي در درشكه ممنوع است و پيادهروهاي آن خيابان را به بيان امروزي، تفكيك جنسيتي كرد، عشقي به «اداره محترم نظميه» تاخت كه «شاهراه عمومي مگر حمام است كه زنانه و مردانه داشته باشد؟!» خيلي خوب ميدانست چنان تصميمي بايد در جلسه كابينه گرفته شده باشد و دستور مورد تاييد سيدضياست اما ترجيح ميدهد شهرباني تحت فرمان رضاخان را چوب كند كف پاي دولت بزند. ميافزايد «ما راضي نميشويم كه بعضي تعديات خارج از رويه و حتي دور از انصاف به عموم زنان وارد آورند.» كلا پيدايش خطوط روشن و مشخص در طرز فكر، شكلگيري نگرش منسجم در نوشته فرد و نزديك شدن احساس و عقايد نيازمند زمان است. عشقي چنان فرصتي نيافت.
ادبيات مشروطه راهي گشود براي رفتن از توليد ديوان شعر به سوي مطبوعات، از سرودن ادبا براي ادبا به سرودن براي توده مردمي كه هنوز حتي سواد خواندن و نوشتن نداشتند. عشقي در مقدمه ترجيعبند «دست در آريد اي كلانمديها/ فكر چه كاريد اي كلانمديها» از خوانندهها درخواست ميكند اين را در قهوهخانهها براي عوامالناس بيسواد بخوانند. كساني چون نسيم شمال، بهار، لاهوتي و ديگران توجه داشتند كه قالبهاي شعر قدمايي و فعلاتُ فاعلاتـُن پرطنطنه قرون ماضي براي كلمات و مضمونهاي جديدي از قبيل استبداد و انقلاب و قطار و خيابان و مجلس شورا و تلگراف مناسب نيست و بايد شكلهايي جديد ايجاد كرد و پروراند.