يك صبح ابري آخراي پاييز فرخنده را برديم آسايشگاه خوابانديم. چند روزي بود كه دوباره تو فاز شيدايي افتاده بود. جديدا هم كه در اين حالتها گاه مرز واقعيت و وهم را رد ميكرد و با موجودات خيالي آن هم بيشتر با آقام همكلام ميشد. عجيب بود كه مرگ آقامون را نميپذيرفت. آقام هم آخريها هذيان ميگفت. مادر ميگفت از همان اوايل زندگيشان هم گاهي كه سر زده ميرفته اتاقش ميديده كه با آدمهايي خيالي حرف ميزده است. اما آقام تو بازار آدم سرشناس و آبروداري بود و كسي از اين رازش خبر نداشت. فرخنده در دوره شيدايي از انرژي لبريز ميشد. جمعه گذشته چهار صبح پا شده بود رو سر مادر جون كه آقا را بيدار كن بريم كوه. تو اين حالتها كه قرار ميگرفت در خانه را قفل ميكرديم كه نرود بيرون گم و گور شود. ولي بعدش ماهها خيره به يك نقطه تو اتاقش، خودش را حبس ميكرد. نه بيرون ميرفت و نه با كسي حرف ميزد. حتي حمام نميكرد و مادرجون با كمك عمه فرنگيس به زور ميبردش حمام.
بهش گفتيم ميبريمش خانه عمه فرنگيس چون عمه فرنگيس را خيلي دوست داشت. با دستپاچگي به لبهايش يك رژ سرخابي ماليد و كلي دور لبهاش را كثيف كرد. پيراهن گلدار آبيرنگش را به تن كفشهاي بندي پاشنهبلندش بهپا كرد. چادر مشكياي را كه آقا از مكه براش آورده بود را تندي سرش كرد و ايستاد دم در تا ما حاضر شويم. 10 سالي از من كوچكتر بود اما چهرهاش خيلي تكيدهتر از يك زن 30 ساله بود. بعد از جدايي از شوهرش به خاطر همين خل بازيهايش، حالش بدتر هم شده بود و ديگه قرصهايش را هم درست نميخورد. كتم را از چوبرختي دم در برداشتم و مادر را صدا زدم و گفتم آمادهام و راه افتاديم.
آن روز پاييزي وقتي از جاده اصلي پيچيديم توي يك فرعي كه دو طرفش درختهاي بلند تبريزي و چنار بود و پشتش زمينهاي كشاورزي، فرخنده را ديدم كه رو صندلي عقب ولو شده و سرش را به سمت پنجره چرخانده و غرق تماشاي اطراف است... طفلي متوجه نبود كه تو مسير خانه عمه فرنگيس نبوديم. مادر ساكت و خيره به جلو در كنار من تو ماشين نشسته بود. نميدونم از غصه فرخنده بود يا چيز ديگر اما اين جاده باريك و بلند چه حس غريب و گنگي در من برانگيخته بود. انگار تو دلم رخت ميشستند. آسايشگاه انتهاي اين جاده دراز و بنبست بود. به آسايشگاه رسيديم، آسايشگاه مجموعهاي از سه ساختمان دو طبقه با معماري اواخر قاجار بود كه طبقه اول بالاتر از كف حياط با دو رديف پله نردهدار قرينه كه در بالا جلو در ورودي ساختمان هم ميرسيدند. ساختمانها با ديوارهاي آجر قزاقي و پنجرههاي هلالي چوبي تقريبا همشكل بودند. نردههاي آهني بدقوارهاي جلوي پنجرههاي وصل شده بود. ديوارهاي آجري قطور دور آسايشگاه با قابهاي طاقي از جنس كاهگلي خيلي به نظر آشنا ميآمدند. حس ميكردم زماني اينجا بوده يا در خواب آن را ديده باشم با اينكه ميدانستم هيچوقت گذرم اين سمتها نيفتاده بود.
در ورودي آهني خاكستري رنگ دو لته صاف به يك هشتي ختم ميشد كه اتاق نگهباني محسوب ميشد. قبلا از طريق دكتر خواهرم با آسايشگاه هماهنگ كرده بوديم. چهار تا خانم قلچماق تو اتاق نگهباني منتظر ما بودند. فرخنده با ديدن اين صحنه آشكارا مضطرب شد. برگشت كه از در آهني برگردد، اما يكي از بهياران زن از كمر او را بغل زد و بقيه سريع روي هوا دست و پايش را گرفتند و سر دست از در نگهباني به سمت حياط بردند. فرخنده دست و پا ميزد و مثل يك حيوان در بند جيغ ميكشيد. مادر رو زمين پهن شد و بغضش تركيد. مرد جا افتادهاي در نگهباني از من و مادرجون خواست بگذاريم آنها كار خود را انجام دهند و ما در اين فاصله كارهاي بستري را در ساختمان وسطي انجام دهيم. پر كردن فرمها و پرداخت را انجام دادم و برگشتم تو حياط كنار مادر كه روي يك نيمكت كنار حوض ساكت و غمگين نشسته بود ولي ديگر گريه هم نميكرد. توجه مريضهايي را كه آمده بودند تو حياط برا هواخوري جلب كرده بوديم، يك تغيير تو يك محيط ملالآور و يكنواخت. هوا سوز ملايمي داشت. بيماران شنلهاي خاكستري و پرستاران شنلهاي سفيد به تن داشتند... دنياي غريب مجانين. چهرههاي كج و ماوج. خندههاي هيستريك. فريادهايي بيشباهت به صداي انسان. جنباندن بيوقفه سر مانند پاندول ساعت. لخ لخ راه رفتن با دمپاييهاي آبي پاره و مريضهايي خيره به نقطهاي براي ساعتها گويي در لحظهاي از زمان يخ زده بودند. زني در ساختمان زنانه كه با فنس از دو ساختمان ديگر جدا شده ترانههاي كوچه بازاري ميخواند و اين مكان وهمانگيز براي پرستارها چقدر عادي به نظر ميرسيد. اما براي من طنين آشنايي داشت. صداي خانم پرستاري از آن طرف حوض افكارم را پاره كرد: آقا اگر ميخواهيد مريضتون را ملاقات كنيد، بفرماييد بالا، ساختمان كناري.» مادر جلوتر راه افتاد و من به دنبال او، او از يك سمت پلههاي ورودي و من از سمت ديگر بالا رفتيم و از در، يكراست وارد راهروي باريك با ديوارهاي كثيفي شديم كه يك زماني به رنگ آبي نقاشي شده بود. پيرمرد سيهچردهاي كه فقط چند تا دندان كج و كوله به دهان داشت توي راهرو يهو بازويم را چسبيد. جا خوردم. در حالي كه به خاطر نداشتن دندان درست نميشد فهميد چه ميگويد پشت سر هم اسمي را تكرار ميكرد. دقت كه كردم شنيدم ميگفت: تو رضايي، رضايي «خانم پرستار سرش داد كشيد: عباس برو بيرون. تو بخش زنونه چكار ميكني؟» «به بهياري گفت: فخري خانم بيا اينو بنداز بيرون.»
راهرو با مهتابيهاي سهتايي كه بيشترشان هم سوخته بود، تاريكتر از بيرون بهنظر ميرسيد. بوئي مشمئزكننده از همان بدو ورود خود را به ما تحميل كرد. اتاقها با درهاي چوبي به رنگ كرم در دو طرف راهرو قرار گرفته بودند. پرستار وسط راهرو به سمت اتاقي پيچيد كه در آن چند تخت آهني زهوار در رفته به رديف كنار هم قرار گرفته بودند. روي برخي تختها زنهايي نشسته بودند و تازهواردها را مينگريستند. فرخنده گوشه اتاق زير پنجره چوبي روي يك تخت آرام دراز كشيده بود و به نقطهاي روي سقف خيره مينگريست. اصلا توجهي به آمدن ما نكرد. انگار كه باز رفته بود تو دوره افسردگياش. پرستار گفت: دارو گرفته تا كمي آروم بشه نگران نباشيد. مادر طاقت نياورد، رو صندلي ارج كهنهاي بين دو تا تخت نشست و از ته دل گريست. از قاب پنجره بالاي سر فرخنده همان پيرمرد سيهچرده را ديدم كه مرا رضا خطاب كرده بود. از تو حياط صاف داشت منو نگاه ميكرد. هر دم اين فضا برايم ترسناكتر و آشناتر جلوه ميكرد. هنوز تو حجره تاريك و محقرش تو مسجد خواب و بيدار بود كه آن صداي آشنا باز بانگ زد: رضا خوابيدي؟
همگان ميدانستند كه رضاي پسر خادم قبلي مسجد با سني حدود سيوپنج سال كه البته پيرتر نشان ميداد، مادرش در كودكياش از قحطي جنگ اول مرده بود. از بچگي عادت داشت كه با خود حرف بزند. آقا شيخ علياكبر پيشنماز مسجد بعد از مردن باباي رضا گذاشت كه در يك اتاق در زير شبستان مسجد بماند و كمك حال خادم جديد مسجد، هاشم آقا، باشد. هاشم آقا به توصيه يكي از همحجرهايهاي قديم پيشنماز به اين مسجد نقلمكان كرده بود. سه، چهار سالي از رضا بزرگتر بود با قدي متوسط و چارشانه و از وجود رضا در مسجد خوشش نميآمد. اما از ترس حاج آقا جراتم نميكرد حرفي بهش بزند.
خريدهاي روزانه مثل خريد قند و چاي و نان با رضا بود. همه خريدها را خيلي پاكيزه تو بقچه ميپيچيد، از زير بازارچه كنار ديوار را ميگرفت و سر به پايين و گاهي با واگويه به سمت ته كوچه كه مسجد محل بود به راه ميافتاد. همه اهل محل ميشناختنش. فقط گاهي پسربچهها دنبالش راه ميافتادند و سر به سرش ميگذاشتند. رضا اما بيآنكه پرخاشي كند پا به فرار ميگذاشت و تا مسجد ميدويد. يك راست خريدها را ميداد دست ملك خانم زن هاشم آقا كه دايم هم به هاشم غر ميزد كه: «اين زبون بسته را اينقدر نچزون.» ظهرها كسبه و اهالي بيشتر براي نماز جماعت به مسجد ميآمدند. رضا گوشه صف نمازگزاران ميايستاد و تكبير ميگفت:
«سمعالله لمن حمده. اللهاكبر. اللهاكبر» مردم پشت پيشنماز با هر بار اللهاكبر رضا به ركوع ميرفتند... آن روز آقا شيخ علياكبر بعد نماز از عفاف زنان مومنه گفت. از زنان پيامبر و در پايان لعنت فرستاد بر مسببين كشف حجاب در شهر و آژانهاي ملعون شهرباني كه لچك از سر زنان برميگرفتند. بعد تمام شد. همه رفتند سمت كسب و كار يا خانههاشان؛ رضا هم سيني غذايش را برداشت و از پلهها به سمت حجرهاش به راه افتاد. سيني ناهار جلويش بود اما ميلي به غذا نداشت. انگار در گلويش را بسته بودند. سرش را ديوانهوار به اين طرف و آن طرف پاندولوار به حركت در ميآورد. كف از گوشه دهانش جاري شد. از گلويش صداي نالههايي برخاست. ديگر هيچ نفهميد. چشمانش تيره و تار شدند و از حال رفت.
«رضا، رضا چت شده چرا از حال رفتي؟ خدا مرگم بده چرا جواب نميدي؟» ملك خانم بود. از صداهاي عجيب و غريبي كه از زير زمين آمده ترسيده و آمده بود كه ببيند چه خبر است كه تو اندك نوري از روز كه از بالاي راهپلهها به اتاق ميرسيد ديد رضا كف بر دهان دراز به دراز كف اتاق افتاده است. مجمعه ناهار واژگون و نان و خورشت روي زيرانداز پخش و پلا شده بودند. چندبار ديگر هم صدايش زد.
در تاريكي شب كالسكه آهني شهرباني مستقيم از زندان قصر جلوي در آهني خاكستري آسايشگاه نگه داشت. در پشت كالسكه باز شد و دو آژان فرز و چابك از آن پايين پريدند و زير بغل مردي را گرفتند كه لباس خاكستري بر تن داشت و سرش را تراشيده بودند. دستبند به دست و پابند به پا مرد را به سمت در آسايشگاه كشيدند. يكي از ماموران نظميه در آسايشگاه را با كليدي كه
در دست داشت، زد. نگهبان آسايشگاه بعد از زماني طولاني در بزرگ آهني را باز كرد. ماموران مرد را به داخل هل دادند. تو هشتي آسايشگاه مردي دوسيه زنداني را از ماموران تحويل گرفت و چند ورقه را امضا كرده و به ماموران تحويل داد. ماموران دستبند و پابند مرد نگونبخت را كه مانند برهاي رام و آرام ايستاده بود باز كردند. بهياران آسايشگاه پيراهني كه از جلو بسته و از پشت باز بود را تن مرد كردند و آستينهاي بلند آن را از پشت محكم گره زدند، بهطوري كه مرد ديگر قادر به حركت دادن دستهايش نبود. دو بهيار از دوطرف زير بازوي زنداني را گرفتند و به سمت حياط به راه افتادند. در انتهاي حياط چند اتاقك بود كه درهاي آهني و دريچههاي ميلهدار داشتند. يكي از بهياران قفل آويز يكي از اتاقكها را باز كرد و در را باز كرد با فانوسي كه همراه داشت نگاهي درون اتاقك نمور انداخت و بيرون آمد. اشاره كرد به همكارش و او هم مرد دست بسته را محكم به درون اتاق هل داد، بهطوريكه مرد تلوتلو خوران در آستانه در سكندر خورد و با صورت درون اتاق به زمين افتاد. بهياران چند لگد محكم به پشت و كمر مرد كوفتند. مرد زوزهاي از سر درد كشيد. سپس بهيارها خارج شده در را از پشت بستند. مرد نگونبخت در تاريكي گور مانند اتاقك كوچك خود را تنها يافت.
از دريچه وسط در اتاقك نور روز به درون ميتابيد. سطل كوچكي درون اتاق و يك پتو پاره تمام وسايل اتاق را تشكيل ميدادند. دريچه آهني تا نيمه به سمت اتاق باز شد. سپس دستي مجمعهاي محتوي يك تكه نان و يك ليوان چاي روي آن قرار داد. گرسنگي امانش را بريده بود. كف اتاق پيچيد تا به پشت قرار گيرد سپس با كمك پاهاي خود و ديوار مقابل در به سختي سرپا ايستاد. به سمت دريچه درون در اتاقك رفت. دريچه نزديك سينه او بود و مجبور شد براي نوشيدن جرعهاي از چاي يخ كرده درون ليوان دولا شود. با دندان لبه ليوان فلزي را ثابت نگه داشت و يواش آن را كج كرد و همزمان يك هورت محكم كشيد. چاي به گلويش پريد و سرفه امانش نداد. بعد كه حالش كمي بهتر شد دوباره با احتياط به سمت سيني خيز برداشت. به سختي چند جرعه چاي سر كشيد و مثل حيوان با دندان چند تكه از نان را كند و قورت داد. كمي جان به بدن نحيفش بازگشت. عقبعقب به سمت ديوار مقابل رفت خود را سراند. دستها و كتفش درد جانكاهي داشت. به روي شكم افتاد و نفهميد كه چگونه خوابش برد. چشم كه باز كرد غروب شده بود. روي تاقچه دريچه يك تكه نان، يك سيبزميني پخته و ليواني آب قرار داشت.
رضا را براي هواخوري به حياط آوردند در حاليكه پايش را به يك نيمكت آهني كه نزديك حوض وسط حياط زنجير كردند. بيماراني كه آن روز در حياط آسايشگاه قدم ميزدند چشمشان به غريبهاي افتاد كه زير لب با خودش واگويه ميكرد و سرش را مثل پاندول ساعت به اين طرف و آن طرف ميبرد. عباس بيمار قديمي آسايشگاه كه بيشتر جزو كاركنان محسوب ميشد تا بيماران اول از همه سراغش آمد. رفتار معقولتري نسبت به بقيه داشت. به رضا گفت: چاي ميخوري برات بيارم از آشپزخونه «انگار كه نشنيده باشد پرسيد: آقا شيخ علياكبر آقا سراغ من نيامده؟» عباس رفت و با يك ليوان روحي چاي آمد. از جيبش چند تا كشمش در آورد و گذاشت كف دست رضا. رضا چايي را هورت كشيد و نگاهي به اطراف حياط انداخت. عباس پرسيد: شنيدم آدم كشتي؟
- من؟
رضا آن روز را به خاطر آورد.
چند آژان جلوي ورود مردم را به حمام گرفته بودند. بازرس اداره تامينات با چند نفر لباس شخصي رضا را با دستبند بيرون آوردند. خود بازرس، يك مامور و رضا سوار يك درشكه شدند و بقيه ماموران با دو درشكه ديگر. ازدحام جمعيت مانع حركت درشكهها شده بود. يك نايب شهرباني به آژانها نهيب زد كه مردم را كنار بزنند. آژانها با داد و بيداد افتادند وسط جمعيت. در دل شب جمعيت شكافته شد و درشكهها به راه افتادند.
رضا عجيب در آسايشگاه مورد توجه مريضها قرار گرفته بود. وقتي ميآمد هواخوري خيليها جمع ميشدند ببينندش. چانه گرمي وام گرفته از سالها زندگي در مسجد داشت و سرشار از روايت و قصه. حتي برخي از مريضهاي زن ميآمدند مينشستند پشت فنس بين دو حياط زنانه و مردانه، پاي نقل و سخن رضا. پرستاران هم راضي بودند كه چيزي باعث سرگرمي جماعت بيماران شده و فرصتي براي آنها كه گپ و گفتي با هم داشته باشند يا سيگاري دود كنند.
آن روز ابري اواخر آذر ماه رضا براي جمعيت مريضهايي كه چمباتمه و دست به چانه جلوش نشسته بودند داشت داستان خضر و موسي را ميگفت. يك تعداد از مجانين هم از دور ايستاده بودند و ظاهرا به كار خود مشغول اما حواسشان به صداي رساي رضا بود كه در باغ ميپيچيد. بيماران چشم به دهانش دوخته بودند. رضا كه از اين همه توجه انگيزه ميگرفت: رفتند و رفتند تا به يك كشتي رسيدند و سوار آن كشتي شدند. وقتي كشتي از ساحل دور شد حضرت خضر شروع به سوراخ كردن كشتي كرد، حضرت موسي كه از اين كار حضرت خضر شگفتزده شده بود، گفت: چرا كشتي را خراب ميكني؟...
همانطور كه با حرارت قصه ميگفت از سمت در ورودي ناگهان چشمش به هاشم آقا افتاد. دو پاكت شيريني و ميوه به دست داشت و به دنبال يك بهيار به سمت رضا ميآمدند. انگار چيزي در درونش هري ريخت پايين. نفسش بند آمد. عباس كه روبهرويش چمباتمه زده بود، گفت: پس چي شد بقيهاش؟ رضا نتوانست جوابي بدهد. حالا هاشم درست روبهرويش ايستاده بود. مرد بهيار به رضا گفت پاشو بيا تو ساختمون ملاقاتي داري و سپس پابندش را از نيمكت كنار حوض باز كرد. بهيار در حالي كه زير بغل رضا را گرفته بود به سمت ساختمان اداري به راه افتاد و هاشم با پاكتهاي ميوه و شيريني به دنبال آنها. بهيار از آنها خواست كه در راه رو منتظر بمانند و سپس خود وارد اتاق مدير شد. هاشم به رضا نگاه نميكرد. انگار كه حواسش جاي ديگر بود. بهيار از اتاق خارج شد و آنها را به اتاقي در انتهاي همان راهرو راهنمايي كرد. وسط اتاق يك ميز چوبي قرار داشت و چهار صندلي در چهار سمتش. رضا پشت يكي از صندليها نشست در حالي كه چشم از هاشم ميدزديد. هاشم روبهرويش نشست و براي اولينبار به صورت رضا چشم دوخت. پاكتها را وسط ميز گذاشت. بهيار در آستانه در اتاق ايستاده بود. صورت هاشم از شدت خشمي كه سعي ميكرد فرو بخورد به رنگ قرمز در آمده بود و دستانش آشكار ميلرزيد. رضا هم اين را فهميده بود. جرات نميكرد كه به چشمهاي هاشم آقا نگاه كند. هر دو ساكت رو به روي هم نشسته بودند. از بيرون ساختمان صداي همهمهاي برخاست. چند نفر كلاهمخملي به زور وارد حياط آسايشگاه شده بودند و نگهبانان و بهياران ميخواستند آنها را بيرون بيندازند... صدايي از راهرو از بهيار خواست كه به حياط برود. بهيار اتاق را ترك كرد تا به بقيه كمك كند. جاهلها عربده ميكشيدند. مريضها هر كدام يك گوشه باغ پنهان شده بودند. با رفتن بهيار، رضا براي اولينبار نگاهش به چشمان كاسه خون هاشم افتاد. هاشم بين رضا و در اتاق قرار داشت. هاشم با پايش به آرامي در اتاق را پيش كرد. صداهاي بيرون شدت يافته بود و حواس پرستاران و كاركنان همه به حياط معطوف شده بود. رضا گلويش مثل كبريت خشك شده و نفسش به شماره افتاده بود. خواست جيغ بكشد اما صدايش در نميآمد. هيچكس در راهرو نبود. هاشم سپس از پشت ميز جهيد و گلوي رضا را چسبيد. رضا سعي كرد با دستانش دستهاي قدرتمند او را از گردنش باز كند اما دستان قدرتمند مرد همچون آهن بر گلويش قفل شده بودند... صورتش از فشار كبود شده بود... فشاري به حد انفجار در وجودش انباشته شده بود. چشمانش داشت از كاسه بيرون ميزد. اين جان چرا بالا نميآمد. فشار. فشار. چشمانش سياه شد.
در حالي كه حس ميكردم نفسم بالا نميآيد از خواب پريدم. نفس نفس ميزدم. خيس عرق بودم. حس ميكردم دور گردنم درد ميكند. انگار جاي دستانش هنوز دور گلويم بود. كابوسي به اين روشني نديده بودم. چقدر واقعي. دهانم خشك شده بود. از روي تختم برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا آبي بنوشم. هنگام سحر بود. مادر برخاسته بود كه وضو بگيرد. از زماني كه فرخنده را در تيمارستان خوابانده بوديم چند ماه ميگذشت و گرفتاريهاي زندگي فرصتي به من نداده بود كه به ملاقاتش بروم. مادر البته هر هفته با آژانس براي ملاقات ميرفت. امروز مرخصي ميگيرم و به ديدن فرخنده ميروم.