مرز باريك زمستان و بهار
ناديا فغاني
هنوز كه هنوز است برايم شبيه يك خواب است؛ از آن خوابهاي گنگ و مبهمي كه وقتي بيدار ميشوي نميداني بيداريات واقعي است يا خوابي كه ديدهاي. از همانها كه آن فيلسوف چيني ميگويد «نميدانم كه من انساني هستم كه خواب ديدم پروانه شده بودم يا پروانهاي هستم كه دارد خواب ميبيند كه يك انسان است.»
بوي سكرآور گلهاي بهاري كه حياط بيمارستان را پر كرده بود و سبكي خلسهگون هوا در روزهاي آخر اسفند، دو قدم مانده به عيد، همه و همه گرد ابهام و فراموشي روي خاطرهام پاشيدهاند.
روز آخر اسفند ۷۸ يا ۷۹ بود. قرار بود تا ۲۴ ساعت آينده، كشيك بيمارستان باشم. اولين سالي بود كه براي تحويل سال توي بيمارستان بودم. با دوستان و همكاران و پرستاران بخش، هفتسين كوچكي روي پيشخوان بخش چيده بوديم و اميدوار بوديم توي اين چند ساعت باقيمانده اتفاق عجيب و غريبي نيفتد تا بتوانيم موقع تحويل سال، كنار هم «حوّل حالنا» را زير لب زمزمه كنيم و در سكوت بخش داخلي، در كنار بيماراني كه تقدير برايشان آنجا بودن را رقم زده بود، غوطه بخوريم در سال جديد.
نيم ساعت مانده به سال تحويل، درحالي كه ليوان كاغذي چاي داغ دستم بود و ميخواستم بروم كنار هفتسينمان، توي بخش اورژانس كد ۹۹ زدند. كد ۹۹ يعني بيماري ايست قلبي كرده و بايد برايش عمليات احيا انجام شود.
ليوان چاي را روي نيمكت فلزي سبزرنگ حياط بيمارستان رها كردم و دواندوان خودم را بالاي سر بيمار رساندم. پسر حدودا بيست و سه، چهار سالهاي بود كه يكجور سرطان خون داشت كه ديگر به مراحل آخر رسيده بود. چهارپايه را زير پايم گذاشتم تا مسلط باشم. دستهايم را عمود بر قفسه سينه بيمار، ستون كردم و وزنم را انداختم روي دستهايم: يك... دو... سه... چهار... پنج.......نفس. اولين بارم بود كه داشتم اين كار را ميكردم. با تمام وجودم دلم ميخواست پسر جوان به زندگي برگردد و دلم را خوش كرده بودم كه شب عيدي، خانوادهاي را خوشحال خواهم كرد. آنقدر سريع آمده بودم بالاي سر بيمار كه هنوز از سوابقش خبر نداشتم. هنوز نميدانستم كه ماههاست با سرطان دست و پنجه نرم ميكند و اگر نه سر اين احيا، سر احياي بعدي يا بعدتر، به هر حال پرونده زندگياش بسته خواهد شد.
10 دقيقه مانده به سال تحويل، همانطور كه قفسه سينه را فشار ميدادم، حجم عظيمي از خون، از دهان بيمار خارج شد و روي روپوش سفيدم پاشيد و قطرات ريز خون روي عينكم كه آخرينبار، نيم ساعت پيش با دستمال الكلي تميزش كرده بودم، نقش بست. سه، چهار دقيقه بعدش، پزشك سال بالاييام آمد و پايان عمليات احيا را اعلام كرد.
با عينك كثيف، خسته و مانده، رفتم روي نيمكت سبز نشستم، كنار ليوان چاي كه يخ كرده بود و از لابهلاي شتكهاي خشك شده خون، شكوفههاي بهاري را ديدم و صداي توپ تحويل سال به گوشم خورد. چيزي توي گوشم زنگ زد. ياد نقلي افتادم كه از امام علي (ع) ميكنند كه «انسانها در خوابند و وقتي ميميرند بيدار ميشوند» و فكر كردم، كسي چه ميداند، شايد پسري كه دو دقيقه پيش زير دستم جان داده، الان دارد در آغاز سال نميدانم چند، در ناكجايي، چشمهايش را ميمالد و از خواب بيدار ميشود و خاطرهاي گنگ و مبهم از پزشكي با عينك خونآلود را
به ياد ميآورد كه بالاي سرش عرق ميريزد و ميشمرد: يك... دو... سه... چهار... پنج.......نفس.