• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4445 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۱ مرداد

روايتي براي زناني‌ كه‌ به‌ ضعف ‌‌افتخار ‌مي‌كنند

كمينه‌ها‌ نقش‌ حداكثري‌ بازي ‌كردند

رهام شيراز

 

 

اين بار مي‌خواهم نوشته‌ام را مثل يك گزارش بنويسم. مي‌خواهم از جملات خبري در جهت معنايي عميق‌تر استفاده كنم. مثل واكر اوانز كه معتقد بود عكس‌هاي خبري‌اش را بايد‌ مثل جملات همينگوي خوانش كرد، جملاتي كه هر چند جنسي واقع‌گرا دارند ولي لايه‌هاي عميق مهمي را در داستان‌گويي‌اش شكل ‌مي‌دادند. شايد هرازگاهي مثل يك گزارشگر جوگير نظريات خودم را هم پراندم. ولي سعي مي‌كنم فقط به‌طور زمانمند مهم‌ترين سرخط‌هاي اخباري مربوط به او در سي‌وهشت سال اخير را بگويم. از سال 1360. نه! همين الان نظرم عوض شد. تصميم گرفتم آنقدر هم عقب نروم. به حدود بيست‌وسه سال پيش مي‌روم. از سال 1376 شروع مي‌كنم. وقتي او تازه به دبيرستان رفته بوده و متوجه مي‌شود يك اشكال جدي وجود دارد. از اول هم اين اشكال بوده ولي انگار ديگر قابل تحمل نيست. از دبستان هم جملات را به گونه‌اي مي‌نوشته كه بايد آنها را در آينه مي‌خواندي. با چشم معمولي مفهوم نبودند. مطمئن نبود، خنگ است يا بازيگوش. ولي ديگر طاقتش طاق شده بود. با مادرش صحبت و دبيرستان را ترك مي‌كند. مادرش هر چند سخت ولي درك كرده بود. مادرش هم متوجه شده بود اشكالي وجود دارد. با «سختي» مي‌شود جنگيد ولي با «اشكال» بايد كنار آمد. مادر متوجه مي‌شود براي دخترش فهم و تمركز روي مطالبي كه به زبان مربوط مي‌شوند، مشكل است. منطق زباني را هضم نمي‌كند. بارها براي دخترش معلم خصوصي گرفته بود ولي مشكل حل نشد. هرچند خود او خيلي بعدتر، حدود سي سالگي، متوجه نام بيماري‌اش مي‌شود، ديسلكسيا. ولي همان موقع هم در شانزده سالگي‌اش مادر درك مي‌كند كه تنها راه باسواد شدن آشتي با زبان نيست. مي‌توانست درك نكند. پس به دنبال راه‌هاي جايگزين زبان مي‌گردد: موسيقي يا عكاسي. هر چند سنش براي ترك تحصيل زود بود ولي براي ورود به مدرسه موسيقي دير شده بود. پس گزينه موسيقي هم كنار مي‌رود. حدود سال‌هاي 1376 و دوره اصلاحات سياسي بود. يكي از تبعات اصلاحات روي آوردن دوباره جامعه به هنر بود. پس مادرش در روزنامه‌ها متوجه مي‌شود كلاس‌هاي فيلمسازي و عكاسي رونق مناسبي گرفته‌اند و در نتيجه اين روش سواد‌دار شدن را هم امتحان مي‌كند، تا شايد مشكل فهم دخترش هم اصلاح شود. بالاخره در مدرسه كار و دانش الزهرا، در ميدان توحيد و در رشته فيلمسازي و عكاسي قبولش مي‌كنند.

در راه برگشت به خانه، كورس اول تاكسي را سوار مي‌شود. هر روز از مدرسه تا خانه ‌بايد سه كورس تاكسي سوار شود. دوربين روي پايش توجه مردي كه كنارش نشسته بود را جلب مي‌كند. فقط كافي بود جلب نكند. مرد سوال مي‌كند: عكاس هستي؟ باترديد جواب‌ مي‌دهد: بله. مي‌پرسد: چه نوع عكاسي؟ تازه متوجه مي‌شود عكاسي هم انواع دارد. اما سعي مي‌كند جواب مرد را بدهد. با كمي تمركز يادش مي‌آيد از معلمش، خانم زنجاني مهربان در مدرسه كلمه «عكاسي خبري» را شنيده. در صورتي كه مي‌توانست يادش نيايد. درحالي كه قلبش با تندي مي‌زند با لبخندي روي لبش جواب مي‌دهد: «عكاسي خبري». در ابتدا از اين خوشحال است كه كم نياورده و جوابي داده، ولي بعدتر متوجه مي‌شود بعد از مدت‌ها بالاخره تمركز طعم خوشش را هم به او نشان داده است. اين را مي‌شود شروعي براي حل مشكلش دانست. مرد روي تكه كاغذي آدرس روزنامه‌اي را مي‌نويسد با عنوان «زن» و مي‌گويد: شايد عكاس زن بخواهند.

در همان دوران، پدر سوار بر اسب هي كرده و از اسب كه سريع‌تر از توقعش دويده جا‌مانده و زمين خورده بود. پدرش فلج شده بود و از روزي‌آوري براي خانواده درمانده بود. مشكل خودش هم كه قوز بالا قوز، فشار مضاعفي را بر خانه تحميل مي‌كرد. پس اين شانس را نمي‌توانست ازدست بدهد. اولين طعم خوش تمركزش را به فال نيك مي‌گيرد و مسيرش را از خانه پدري به سمت آدرس «زن» منحرف مي‌كند. طعم خوش جواب گرفتن از تمركز در آن دوران پرفشار چنان به او انگيزه داده بود كه حتي دست رد مسوولان روزنامه بر سينه او هم نتوانسته بود باعث تسليمش شود. تا يك هفته هر روز به روزنامه سر زد تا به عنوان تلفنچي با دوربين پذيرفته شد. از آن به بعد، از هفت صبح تا پنج بعد‌از‌ظهر تلفن جواب مي‌داد و بعد از آن در شيفت عصر ‌عكاسي مي‌كرد. شب‌ها عكس‌هايش را ظهور و چاپ مي‌كرد و با تحويل آنها به سرويس عكس روزنامه يك روز كاري‌اش تمام مي‌شد. تا سه ماه به همين ترتيب به عنوان تلفنچي عكاس به كار ادامه داد. اين استقامت بي‌دليل نبود. او توانسته بود جايگزيني براي زبان پيدا كند. فهميده بود سواد ديگري وجود دارد كه ناتواني‌اش را در برابر زبان جبران مي‌كند. پس در دنيا هيچ چيز عزيزتر از آن پيدا نمي‌كرد. اين شروعي بود كه ديگر پاياني نداشت. مسير از يك آدرس روزنامه خبري به روي يك كاغذ پاره باز شده بود. با 9 ماه كار در روزنامه روابط اجتماعي عكاسانه‌اش قوت پيداكرد. با ديگر عكاسان خبري هم دوست شد. اما اصلاحات سياسي كه به بحران خورد، روزنامه‌هايش هم يكي بعد از ديگري بحران‌ده شدند. در اولين تعديل نيرو، جوان‌ترين بايد مي‌رفت، پس روزنامه را ترك كرد. اما اين راهي نبود كه ديگر پاياني داشته باشد. بعد از «زن»، روزنامه‌هاي اصلاح‌طلب ديگر، يكي بعد از ديگري باز مي‌شدند و تعطيل، پس او هم يكي بعد از ديگري وارد روزنامه‌ها شد: «گزارش كار»، «جامعه»، «طوس»، «نشاط»، «عصر آزادگان» و... تا سيزده روزنامه به عنوان عكاس خبري كار كرد. ديگر مسيرش باز شده بود. به عنوان عكاس خبري زن به جامعه‌اي پيوسته بود كه در آن به تعداد انگشتان يك دست هم به زور عكاس زن فعال وجود نداشت. اين موج، نه‌تنها ديگر نايستاد بلكه چنان با سرعت جلو رفت كه رده‌هاي سني‌اش را زير خود له كرد. نوجواني‌اش به سرعت آغشته به كار حرفه‌اي شد و مانند يك بزرگسال، مستقل شد.

زمان تمام شيطنت‌هاي نوجواني‌اش در اشتياقي كه ناشي از راه نويافته قابل تمركز بود، محو شد. اشتياقي كه به تدريج به او آموخت چطور در فضاهاي مردانه، يك عكاس خبري زن فعال باشد. در روزنامه «نوروز» وقتي هنوز بارقه‌هاي نوجواني به دست و گردنش آويز‌هاي تزييني انداخته بودند، يك بار در نگهباني رياست‌جمهوري چنان جلب‌ توجه كرده بود كه آنها به مديرمسوول روزنامه شكايت كردند و بلافاصله اخراج شد. بعد از آن ياد گرفت كه هميشه از لحاظ پوشش با ظاهري همگن با اكثريت جامعه، توجه غالب مردانه روي زن را تقليل و فرصت‌هاي بيشتري براي عكاسي در دل همان جامعه فراهم كند. ياد گرفته بود آفتاب‌پرست باشد. چنان همرنگ جماعت شود كه رسوايي‌اش بماند به نمايش عكس‌هايش. نيت، عكاسي بود و لاغير. پس تمام كنش‌هاي مردانه، مثل متلك و غيره بايد از سر راه برداشته مي‌شد و تمركز صرفا روي عكاسي مي‌بود.

در سال 2000 ميلادي، با اندوخته‌اي كه از عكس‌هاي خبري‌اش جمع كرده بود، سعي كرد در‌ جشنواره‌اي مختص عكس‌هاي خبري با نام پرپينان در جنوب فرانسه شركت كند. پدر كه هنوز درمان نشده بود و خانه‌نشين بود با فروختن موبايلش براي او بليت سفر را مهيا كرد. همين باعث شد احساس وظيفه بالايي براي بهره‌برداري از سفر روي دوشش احساس كند. با مجموعه كارهايش به افراد و آژانس‌هاي بسيار سر زد و همه جوابش را با سنگ قلاب كردنش به آينده‌اي دور مي‌دادند. در همين حين، مردي الجزايري – فرانسوي با نام جي پي پاپيس، صاحب آژانس عكس پلاريس ايميجز در نيويورك، جواب مثبت سربالايي به او داد و به جاي موكول كردنش به آينده دور، ايميلش را گرفت. پاپيس بعد از يك هفته تماس گرفت و ماموريت كاري‌اي را در ايران براي مجله نيوزويك به او سپرد. عكسش روي جلد مجله نيوزويك چاپ شد. آژانس پلاريس پنجاه درصد فروش هر عكس را به او مي‌داد. اين همكاري هم، شروع فعاليت برون مرزي‌اش، ديگر قابل ايستادن نبود.

در سال 1380 هجري شمسي، از لحاظ ذهني اتفاقي برايش افتاد كه براي تمام عكاسان خبري بعد از چند سال مي‌افتد. دوربين ديجيتال مكاشفه صرف خبر را برايش پوچ كرده بود. احساس مي‌كرد جملات خبري ‌عكاسانه‌اش كافي نيستند و ابزار باعث شده ديگر عكس صرفا خبري را هر كسي بتواند بگيرد. نياز داشت قدرتي را به عكس‌ها تزريق كند، قدرتي كه ناشي از ذهنيت خودش است. چيزي مثل اتفاقي كه قرار است براي جملات خبري اين نوشته هم اتفاق بيفتد. لايه‌اي دروني كه تلاطم آن ارضا كننده هيجان بيروني‌اش باشد. اين را وقتي متوجه شد كه با دوستي براي ديدن عكس‌هاي ناصرالدين شاه به كاخ گلستان رفت. ممكن بود وقت اين قرار شكل نگيرد. انگار قدرت ناصري، مثل تلنگري، آگاه به خصوصيتي از عكس‌هاي خبري‌اش مي‌كرد: اين عكس‌ها هر چند در خدمت رعيت هستند اما رعيت نياز به عامل قدرتمند و تاثيرگذارتري دارد تا مشكل آنها را حل كند. واقف شده بود چيزي در كارش او را صرفا تبديل به كارمند خبر كرده است. اين تلنگر چند سال بعد به بار نشست.

در سال 2002 ميلادي، قبل از جنگ عراق و امريكا به عراق رفت. آژانس پلاريس ماموريت‌هايش را با او تا عراق گسترش داده بود، در نتيجه به تدريج او به عنوان عكاس زن ايراني شهرت جهاني بيشتري پيدا كرد. شهرتي كه ناشي از جسارت او در مناطق جنگي بود. جسارتي كه باعث مي‌شد آژانس‌ها نام ايراني ‌او را به عنوان نامي براي مردها باور كنند. حالا زماني بود كه عكس‌هايش بسيار جلو‌تر از عكس از چهره خودش در جهان شهرت پيدا كرده بود. پس تصويري كه از او تصور مي‌شد بر اساس عكس‌هاي خبري‌اش منطبق با خصوصيات يك مرد بود. تا اينكه يك روز از روزنامه لوموند فرانسه براي نوشتن مقاله‌اي در مورد عكاس‌هاي جنگ عراق با او تماس مي‌گيرند. وقتي كارمند لوموند، آن طرف خط، با صدايي زنانه روبه‌رو مي‌شود، آن تصور مردانه كاملا برايش به هم مي‌ريزد. اين در حالي است كه او تنها عكاس زن غيرغربي در جنگ عراق بود. در حالي است كه تعداد عكاسان زن غربي در جنگ عراق باز هم به تعداد انگشتان يك دست نمي‌رسيدند. اين تحير روزنامه لوموند تبديل به مقاله‌اي اختصاصي در مورد او شد. در همين دوران عراق، با خبرنگار جواني از روزنامه‌اي هلندي آشنا و ازدواج مي‌كند. همپايي مرد كه از اين به بعد همفكري‌اش مثل سايه كنارش مي‌آيد. او بيست و يك سالش بود و مرد بيست‌وشش سال داشت. مرد ماحصل برداشت‌هاي زبان مادري‌اش را به مجله‌اي هلندي مي‌فروخت و زن برداشت‌هاي زبان عكاسانه‌اش را به تمام مجلات دنيا. شراكتي شكل گرفته بود مابين ضعف قديمي‌ و توانايي امروزي‌اش.

بعد از عراق، در سال 2003 ميلادي، اولين دختري بود كه مستقل از مراسم مذهبي براي ماموريتي آزاد به عربستان رفت. كشوري كه محال بود به يك ايراني آن هم زن ويزا‌ي عكاسي خبري بدهد. اين محال به همين سادگي حل شد: در سفارت عربستان بعد از گرفتن جواب منفي ويزا، پشت سر مامور ويزا، متوجه دو گربه لاغر خياباني در حياط سفارت شد. از روي دلسوزي به مامور تشري مي‌زند كه اگر به من ويزا نمي‌دهيد حداقل به گربه‌هاي‌تان غذا بدهيد! با اين حرف، مامور ويزا سفره دلش را در مورد تنفرش از گربه‌هاي خياباني و علاقه‌اش به گربه‌هاي پرشين روي ميز پهن مي‌كند. فقط كافي بود پهن نكند و او به سرعت ياد دوستي مي‌افتد كه به تاز‌گي گربه پرشينش چندين توله زاييده و به دنبال سرپرست براي آنها مي‌گردد. ويزاي عكاسي در عربستان فقط با دو توله گربه پرشين معامله شد. اين سالي بود كه پادشاه عربستان مرده بود و او مي‌خواست براي افزايش سابقه عكاسي خبري‌اش به آنجا برود. تجربه عربستان بهتر متوجه‌اش كرد كه جامعه مردسالار به چه معناست. به زن بدون محرم هتل ندادند و او مجبور شد از وزارت فرهنگ عربستان نامه‌اي براي اقامت يك زن عكاس خبري در هتل تهيه كند. به همين دليل، تا وسايلش را در هتل مي‌گذارد و خودش را به قبرستان مي‌رساند، مراسم خاكسپاري پادشاه تمام مي‌شود. در قبرستان تازه متوجه مي‌شود كه سني‌ها سنگ قبر ندارند. اما از روي خاك تازه يكي از قبرها حدس مي‌زند كه بايد قبر پادشاه باشد. در حال عكاسي از قبر احتمالي پادشاه ناگهان متوجه مي‌شود، پليس‌هاي مذهبي عربستان از دور با شليك تيرهوايي به سمت او مي‌آيند. يك «زن »، «عكاس»، «شيعه»، «ايراني» كلكسيوني از ممنوعيت‌ها را بر سر قبر پادشاه برده بود. نزديك به يك روز كامل در اداره پليس مذهبي عربستان بازداشت شد تا تمام اين ممنوعيت‌ها بررسي شوند. شايد صرفا آبروي جهاني براي اذيت كردن يك خبرنگار باعث شد وزارت فرهنگ بتواند بالاخره از بند آنجا رهايش كند. از آن به بعد اين دختر شرقي همه جا در عربستان با ماموري مرد همراهي مي‌شد، تا مبادا باز اين كپسول ممنوعيت خرابكاري به بار آورد. با اين وجود، هنوز پاي تركيب همزمان «دوربين» و «زن» و «شيعه» و «ايراني» در ميان بود. با هر بار كه دوربين را بالا مي‌آورد همه متعجب نگاهش مي‌كردند. بعد از آن سفر، راه رفتن به عربستان هم ديگر باز شده بود. به تدريج توانست به جامعه واقعي عربستان نفوذ كند. سفرهاي عربستان كارفرمايي نداشت ولي برايش تجربه مناسبي براي كارگرداني بحران هنگام عكاسي به بار آورد. مثل يك سرمايه‌گذاري براي كسب مهارت بود. براي ‌اينكه بفهمد در يكي از مردانه‌ترين نظام‌ها چطور مي‌تواند با وجود مشكلات، همچنان روي دوربين و عكاسي‌اش تمركز كند. انگار اين مساله تمركز دست از سرش بر‌نمي‌داشت. اما حداقل الان، آن مشكل قديمي تمركز صرفا تبديل به يك مساله شده بود. مساله‌اي كه مثل قبل قرار نبود با آن كنار بيايد؛ مي‌توانست حلش كند.

در سال 2005 ميلادي، ديگر به عنوان عكاس خبري براي همه آژانس‌هاي دنيا شناخته شده بود. وقتي مجله كالرز متعلق به شركت بنتون براي پروژه‌اي يك ماهه به ايتاليا دعوتش كرد، دعوت را به خاطر دوري زياد از همسرش در ايران رد مي‌كند. آنها در عوض به او ماموريتي در يمن مي‌دهند. ماموريت يمن درباره پزشك زني بود كه مشغول اعتمادسازي براي زنان بود. زنان يمن در آن دوران از سپردن بدن‌شان به پزشك همجنس خود ترس داشتند. آن پزشك زن تصميم داشت اين بي‌اعتمادي را با اصرار بر درمان آنها برطرف كند. مي‌خواست به آنها ثابت كند كه اين فقط جنس مرد نيست كه قابل اطمينان براي سپردن بدن‌شان است، بلكه يك زن هم مي‌تواند به درجه علمي‌‌اي رسيده باشد كه مسلط بر بدن زن ديگر شود.

و قس‌عليهذا تا سال 1388 هجري شمسي، ديگر شهرت جهاني‌اش به فراتر از آژانس‌ها‌ي خبري رسيده بود. در اين زمان، آن تلنگر قديمي ناصري بالاخره باعث ممارست براي غلبه قدرت ذهنيتش به عكس‌هايش شد. تمرين‌هاي هنري‌‌ترش آغاز شد. خسته از اعتماد دايم به واقعيت، تصميم مي‌گيرد با آن كلنجار برود. به نوعي در رابطه با واقعيت در عكاسي خبري تقلب مي‌كند. حالا عكس‌هايش در رابطه‌اي از واقعيت موجود با صحنه‌آرايي شكل مي‌گرفت. چيزي شبيه آنچه جف وال آن را «مستند جديد» مي‌خواند. عكس‌هايش وارد قصه‌سرايي‌اي مي‌شوند كه بيشتر از اينكه به واقعه بيروني نظر داشته باشند، ارجاع به واقعيتي مي‌دهند كه از قضاوت خود او شكل گرفته است. اصل اخلاقي بي‌قضاوتي در عكاس خبري دچار چالش مي‌شود. گويي ديگر عصر ديجيتال چنان متمركز بر عريان كردن واقعيت‌هاي دنياست كه براي مشق قديمي تمركز او جايي باقي نمانده است. ماحصل اين چالش چندين مجموعه هنري مي‌شود. اين اواخر هم، قبل از فوت پدر، مجموعه‌اي را راجع به حس ششم شروع كرده است. در يكي از عكس‌ها‌ي اين مجموعه، مجموعه‌اي كه هنوز به نمايش درنيامده، مادرش را در صحنه‌اي آراسته شده، در آشپزخانه‌اش چنان تنها مي‌گذارد كه گويي مشغول سوگواري‌ است.

و بالاخره در سال 2015 ميلادي، وقتي بعضي از اعضاي دايمي آژانس عكس خبري مگنوم، از قديمي‌ترين‌ها و معتبرترين در اين رشته، بنا به سنتي قديمي در اين آژانس او را به عنوان «منتخب» به آژانس معرفي كردند، مي‌دانست قبول دعوت آژانس يعني شروع يك دوره خدمت سربازي در سن 35 سالگي. مطمئن نبود بدنش كشش اين دوره را داشته باشد. دوره‌اي كه مملو از ماموريت و سفر عكاسانه در خدمت آژانس بود. ولي يك نكته مهم باعث شد اين مشقت را بپذيرد. اينكه اگر بميرد آژانس مگنوم آثارش در طول دوران زندگي‌اش را آرشيو خواهد كرد. بقاي تمام عكس‌هايي كه گرفته در گروي عضويتش در آژانس بود. با آژانس، تاريخي كه از سرگذرانده باقي خواهد ماند. پس خدمتش را آغاز مي‌كند. بعد از گذراندن چيزي حدود چهل ماموريت عكاسانه در اقصي نقاط جهان، در طول چهار سال، دوراني كه مدت زيادي از آن را در هواپيماها و برفراز دنيا گذرانده، موفق مي‌شود ابتدا در سال 2017 ميلادي با گذر از لقب «منتخب» آژانس به لقب «پيوسته» به آژانس و در نهايت امسال، در سال 2019 ميلادي به لقب «عضو» آژانس مگنوم نائل آيد. لقبي كه تا به حال به هيچ زني از دو قاره آسيا و آفريقا داده نشده بود. ديگر تمركزش جواب داد و آنها ناچار بودند اين لقب را به او بدهند.

امروز، تازه خبردار شده كه بايد كارت ملي‌اش را جديد كند. اگر اين كار را نكند در هيچ جاي رسمي نمي‌تواند شركت كند. حتي بانك هم از ارايه خدمات به او منع مي‌شود. پس تصميم مي‌گيرد به ‌دفتر ذي‌ربط برود و فرم تعويض كارت ملي‌اش را پركند. مامور ثبت اولين سوالي كه از او مي‌پرسد نام و نام‌خانوادگي‌اش است. به اين نكته فكر مي‌كند كه جواب اين سوال، تاريخي‌ترين اطلاعات زباني‌اش است كه براي به خاطر آوردنش هيچ تمركزي لازم ندارد. اطلاعاتي آنقدر در دسترس كه هيچ يك از سلول‌هاي خاكستري‌ مغزش را درگير نمي‌كند. در حالي كه قلبش با تندي مي‌زند با لبخندي روي لبش جواب مي‌دهد: نيوشا توكليان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون