• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4445 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۱ مرداد

حمید نه هفته بعد آمد، نه هفته بعدتر، نه هفته‌های بعدترش

به خودت بیا مرد!

عباس محمودیان

 

 

وقتی شعر را تا بند آخرش خواند همه خیال کردیم سرِ کارمان گذاشته است. سابقه‌اش را داشت. یک‌بار غزلی از بیدل را در جلسه ادبی‌مان خواند و وقتی همه نقدهای تند و تیز کردند، از جیبش کتاب گزیده اشعار بیدل را بیرون آورد و با لبخند فاتحانه‌ای گفت: «اینم از بیدل‌تون!». توضیح دادن برای حمید کار بیهوده‌ای بود. نگفتیم مگر قرار نیست کسی درباره شعر بیدل حرف بزند؟ آن‌روز هم فکر کردیم نقشه‌اش همان است و می‌خواهد این شعر کمترشنیده‌شده شاملو را به اسم خودش بخواند و ما شاملو را سلاخی کنیم و او این‌بار کتابی از او نشان‌مان بدهد و بگوید: «اینم از شاملوتون!». رضا پرسید: «خب کتابش رو هم آوردی؟». حمید خیلی خونسرد گفت: «هنوز به کتاب چاپ کردن نرسیدم؛ این‌ها مشقه». رضا گفت: «حمید، ما رو مسخره کردی؟ شعرِ شاملو رو آوردی مثل اون‌دفعه مچ‌گیری کنی؟ الآن مچ خودت گرفته شد!». حمید اصلا زیر بار نمی‌رفت. کاغذ دست‌نویس شعر را نشان‌مان داد که جای‌جایش را خط‌زدگی و فلش‌های بالا و پایین پر کرده بود. گفت: «یعنی خیال کردین من این‌قدر بی‌کار و علافم که این‌جوری شعر مردم رو با نقشه و کلک روی کاغذ بیارم که انگار خودم عرق‌ریزان روح کردم و صدبار بالا و پایینش کردم تا این ازش دراومده؟». هنوز پای اینترنت به موبایل‌ها باز نشده بود که همان‌جا فی‌المجلس پته‌اش را روی آب بریزیم. گفتم: «واژگان شعرت سنگین بود، فضاش هم خوفناک بود؛ بذار یه هفته بهش فکر کنیم، هفته دیگه درباره‌اش نظر بدیم.»

حمید نه هفته بعد آمد، نه هفته بعدتر، نه هفته‌های بعدترش. چهار، پنج‌ماهی در جلسات نمی‌آمد. اما ما یادمان نرفته بود و عینِ آن چهار، پنج‌ماه هرهفته کتاب شاملو را به جلسه می‌بردیم و منتظر بودیم که اگر حمید آمد، بهش تقدیم کنیم. تقدیم‌نامچه‌ای هم اولش برایش نوشتیم: «تقدیم به شاعر خوش‌قریحه و ارزشمند و نادیده‌ای که شعرهایم را از او دزدیده‌ام؛ حمید. امضا، احمد شاملو.»

حمید خیلی زبل‌تر از این حرف‌ها بود. ما ساده بودیم که گمان می‌کردیم حوصله‌مان به این مچ‌گیری‌ها و رسوایی‌ها می‌رسد. آن‌قدر از ماجرا گذشت که دیگر برای هیچ‌کدام جدی و جذاب نبود که مچ حمید را بگیریم. نرم‌نرمک حمید به جلسه‌های شعرخوانی چهارشنبه‌ها برگشت. آدم‌های جلسه عوض شده بودند و جمعِ قدیمی نبود که حمید را بازخواست کنیم. خودش گفت: «مدت‌هاست که از شعر رد شدم. دیگه شعر حالم رو جا نمی‌آره. جادوی بوطیقاش تکراری شده برام. به نظرم آدم باید خلق کنه، خلق هم تو داستانه. خلقِ اصلی مالِ خداست، ما ادای خلق رو درمیاریم. وقتِ داستان نوشتن، خودمون رو خالق یه دنیا حساب می‌کنیم و با آدمایی که می‌سازیم بازی می‌کنیم. من که راهم عوض شده، از اینجا به بعد فقط داستان می‌نویسم.» گفتیم: حبّذا، بخوان! از جیبش چند برگ کاغذ درآورد و خواند: «بهروز کشتی‌گیر بود. یکی‌دو سالی می‌شد که آنجا کمرکش کوچه بالاخانه بستنی‌فروشی نوبهار را اجاره کرده بود و زندگی می‌کرد...». تغییرات درونی حمید کار خودش را کرده بود. هرکه هرچه می‌گفت، قرص و قایم جلویش درمی‌آمد و از داستانش دفاع می‌کرد.

هفته بعد رضا کتابِ امیرحسن چهل‌تن را آورد و گفت: «یه داستان خوب خوندم، گفتم براتون بخونم، شمام کیف کنین.» شروع کرد به خواندن: «بهروز کشتی‌گیر بود. یکی‌دو سالی می‌شد که آنجا کمرکش کوچه بالاخانه بستنی‌فروشی نوبهار را اجاره کرده بود و زندگی می‌کرد...». حمید نبود که سرش داد بزنیم، یقه‌اش را بگیریم، تیپایش بزنیم و هر کار دیگری باهاش بکنیم. احتمالا بهش خبر رسید که باز هم نیامد. این‌بار طولانی‌تر از قبل نیامد. جلسه چهارشنبه‌ها تق‌ولق شد و نیامد، جلسه چهارشنبه‌ها نابود شد و نیامد. باز هم آن‌قدر از ماجرا گذشت که همه‌چیز کهنه شد و هرکه هم حمید را دید پی آن داستان را نگرفت. کتاب چهل‌تن را هم که مثل کتاب شاملو برایش امضا کرده بودیم، رضا برد و در کتابخانه خودش گذاشت.

چند سالی گذشت که حمید را در خیابان دیدم. ایستاد به حرف زدن و از زمین و آسمان گفتن. از پایانِ ادبیات گفت و از شروعِ نمایش. گفتم: «خوش به حالت که هنوز برای این کارا وقت و حوصله داری؛ من این‌قدر گرفتار زندگی شدم که کشکِ ادبیات سیرم نمی‌کنه!». انگار فحش ناموس شنیده باشد، عصبانی شد و گفت: «خجالت بکش، به خودت بیا مرد! چطوری این حرفا رو می‌زنی؟! تو توی اون جلسه‌ها داشتی ادبیات خاورمیانه رو دگرگون می‌کردی. آسمون ادبیات خاورمیانه جای یه ستاره پرنور رو برای تو خالی گذاشته، این حرفا رو نزن!». بلاانقطاع حرف می‌زد و توصیه می‌کرد. این‌قدر حرف زده بود که مغزم جوش آورده بود و اصلا نمی‌دانستم می‌خواستم از کجا به کجا بروم. بین حرف‌هایش پریدم و گفتم: «حمیدجون کجا می‌رفتی؟» گفت: «بهت که گفتم، از شعر به داستان رسیدم، از داستان به نمایش. پیس می‌نویسم. داشتم می‌رفتم سراغ استاد اسدخانی. می‌شناسی‌ش، توی نمایش کارش حرف نداره. می‌رم پیس جدیدم رو بدم بخونه؛ اگه خدا بخواد و خوشش بیاد ببره برای اجرا. دفترش همین‌جاست. اصلا بیا با هم بریم. شاید تو هم به خودت اومدی و برگشتی به همون داستان نوشتن.» در کف شیر نر خون‌خواره‌ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؛ باید می‌رفتم.

دفتر که چه عرض کنم؛ دخمه‌ای تاریک در زیرزمین یک ساختمان قدیمی بود. آن‌قدر نور کم بود که مشخص نبود دیوارها به رنگ چرک رنگ‌ شده‌اند یا رنگ دیگری داشته‌اند و چرک شده‌اند. روی دیوارها هم پوستر اجراهای تئاتر استاد اسدخانی بود که یا بازیگرشان بوده یا کارگردان‌شان.

مقابل استاد نشستیم. حمید خیلی خودمانی بود، انگار صدسال بود استاد را می‌شناسد و رفیق گرمابه و گلستان‌اند. من را به‌عنوان ستاره بالانیامده آسمان ادبیات خاورمیانه معرفی کرد و گفت: «استاد، این همون پیس‌ایه که صحبتش رو کردم. بالاخره بازنویسی نهایی‌ش رو تموم کردم.» گفت و دسته کاغذهای دست‌نویس را که خیلی مرتب و پاک‌نویس بود، روی میز استاد گذاشت. استاد سه، چهار صفحه را که خواند، از بالای عینکش نگاهی به من و حمید انداخت. پنج، شش صفحه بعدی را تندتر خواند. ریتم خواندنش را باز هم تندتر کرد و کاغذ‌ها را ورق می‌زد. یکی‌درمیان و دوتادرمیان خواند. باز هم نگاهی به ما کرد. از میانه کاغذها، یکباره به صفحه آخر رفت. سیگارش را روشن کرد و کاغذها را جلوی من و حمید پرت کرد و گفت: «قزمیت! وقتی سال 53 من این متن رو اجرا کردم، تو هنوز توی خشتکت خرابی می‌کردی!» با دست جایی را در گوشه یکی از دیوارهای چرک نشان داد و گفت: «پوسترش هم اونجاست.» گفت و یک ستاره پرنور را در آسمان ادبیات خاورمیانه خاموش کرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون