از بقراط تا آقاي «ميم»
ناديا فغاني
بيشمار لحظه در زندگي هر آدمي وجود دارند كه ميتوانند نقاط عطف تعيينكننده باشند. دوراهيهايي كه بر سر آنها، تصميمگيري براي اينكه به چپ بروي يا راست، ميتواند همه چيز را عوض كند و از تو آدمي يكسره متفاوت بسازد.
بارها و بارها به اين فكر كردهام كه پزشك بودنم محصول چند دوراهي، چند لحظه حساس تصميمگيري، چند «بكنم» يا «نكنم» است. در زندگي چند شانس ديگر را پوچ كردهام و چندبار احتمال خياط شدن، آشپز شدن، مهندس هوا و فضا شدن، از بيخ گوشم گذشته است تا آخرش رسيدهام به روزي كه «در پيشگاه قرآن كريم به خداوند قادر متعال» سوگند خوردهام كه «در اين راه پرفراز و نشيب جز به صلاح بيمار نينديشم، بهبود بيمار را بر منافع مادي و اميال نفساني خود مقدم بدارم، راز بيمار را بر كسي فاش نكنم وحفظ و ارتقاي سلامت جامعه را جزو وظايف اساسي خويش بدانم.»
در جشن تولد 6 سالگيام مادربزرگ و پدربزرگم برايم كيف اسباببازي معاينه پزشكي خريده بودند؛ اولين باري كه خودم را در قالب يك پزشك تصور كردم. بعدها وقتي در دوران دبيرستان شيفته زيستشناسي جانوري و پيچيدگيهاي بدن انسان شدم و بعدتر وقتي در هجده سالگي، سني كه آدم از دنيا هيچ -و حقيقتا هيچ- نميداند، با جديت تمام، براي دانشگاه انتخاب رشته كردم، در تمام اين مدت، نيروهايي نامريي، از چپ و راست، به ترتيب و به تناوب، تختهسنگهاي صاف و هموار را جوري جلوي پايم ميگذاشتند كه توجهم از مسيرهاي ديگر برداشته ميشد و فقط و فقط در مسيري كه بديهيترين به نظر ميرسيد، قدم بر ميداشتم.
در تمامي طول مسير، يكبار و فقط يكبار به سرم زد برگردم. داشتم خوش خوشك جلو ميرفتم، انگار كه سوار قطاري باشم يا نشسته بر زين دوچرخهاي. سال ششم بودم و اولينبار بود كه مسووليت چند بيمار با من بود. آن روز قرار بود از آقاي «ميم» خون بگيرم. نه از اين خونگيريهاي معمولي كه از وريد خون ميگيرند؛ خونگيري شرياني كه دردناك است و نياز به مهارت دارد و من اولينبارم بود. از سال بالاييام خواهش كردم بيايد بالاي سرم و راهنماييام كند. كار داشت و با عتاب گفت كه وقت ندارد. رفتم بالاي سر آقاي «ميم»، هرچه توي كتابها خوانده بودم توي ذهنم آوردم و سعي كردم شريان را پيدا كنم. نميشد. سخت بود. به طرز وحشتناكي سخت بود. دوباره سراغ سال بالاييام رفتم و تقريبا التماسش كردم كه بيايد و راهنماييام كند. نيامد. مثل پاندول ساعت چندبار بين اتاق بيمار و استيشن پرستاري تاب خوردم و تاب خوردم تا آخرش طاقتم طاق شد. يك لحظه فكر كردم آيا ميارزد؟ آيا ميارزد اين همه آقاي «ميم» را عذاب بدهم؟ آقاي «ميم» كه از شهرستان آمده بود تهران تا دردش دوا شود و هر روز با لهجه كردي پرمايهاي به من ميگفت «سلام خانوم دكتر؟ خاصي؟» يك لحظه فكر كردم دوچرخه را نگه دارم و ديگر پا نزنم. ترمز اضطراري قطار را فعال كنم و بگويم ميخواهم پياده شوم. عرقريزان و مستأصل نگاهم به نگاه آقاي «ميم» گره خورد. آقاي «ميم» در آن پيچ پرخطر، برايم شد چرخ كمكي دوچرخه. لكوموتيو تازه نفسي كه نميدانم از كجا به داد قطارم رسيد. مچ دستش را به سمتم دراز كرد و گفت: «خانم دكتر، بيا يه بار ديگه هم امتحان كن، تو نتاني منو خوب كني كي ميتانه؟»
سوزن را عمود توي مچش فرو كردم، خون قرمز هجوم آورد توي لوله سرنگ. آن موقع نميدانستم اين آخرين پيچي است كه دارم به سلامت ميگذرانم. يك سال و دو ماه بعد، از پاياننامهام دفاع كردم و پزشك شدم.