روز چهل و يكم
شرمين نادري
هر روز قبل از رسيدن به سر كوچه،
راهم را دور ميكنم و از كوچه پشتي ميگذرم و به خانه قديمي يك طبقهاي نگاه ميكنم كه مأمن گربههاي كوچه است.
گربهها، ريز و درشت و سياه و سفيد پشت پنجره آشپزخانه پيرزن صاحبخانه مينشينند و در كمال آرامش منتظر ناهار يا چاشت روزانه خرخر ميكنند و گوش ميخارانند و لابد شادند.
بعد اما راهم را ادامه ميدهم و از كنار بقيه گربههاي شهر ميگذرم، گربه خاكستري ته كوچه كه يكي از بچههايش دست ندارد و چشم آن يكي هم سرخ و مريض است و عنقريب كور ميشود، گربه زرد دم دكان جگرفروشي دهونك، گربه سياه ساختمان پارك پرنس، گربه خالمخالي كوچه نوربخش كه بچههايش را آورده در حياط موسسه و ناهار و شامش را با مدير موسسه شريك ميشود، گربههاي زبالهگرد خيابان فاطمي كه هر روز يكيشان كم ميشود و آن گربه آنقره كه يكبار توي خيابان وليعصر ديدم و از هر گربهاي توي اين دنيا قشنگتر بود.
هر جا كه ميروم هستند، توي پسكوچهها، جلوي در مغازهها، زير ماشينهاي ايستاده در گرماي ظهر مرداد و روي درختهاي توت و بيد، گاهي حرف ميزنند با من، گاهي فرار ميكنند از من و گاهي فقط مينشينند و نگاه ميكنند به رهگذران و پرسهزنان و مردم كاري و گاه بيكاري مثل من كه كوچه را به قصد پيدا كردن قصه گز ميكنند.
دارم اينها را با خودم خيال ميكنم كه باز ميرسم به خانه آن خانم همسايه كوچه پشتي و ميبينم كه ظرفهاي آب را گذاشته پشت پنجره و ديوار خانه و دارد به درخت بزرگ جلوي خانه آب ميدهد.
ميگويم گربه سفيده كجا رفت، همان گربه قشنگي را ميگويم كه گاهي با ما حرف ميزد، خانم لبخند ميزند و ميگويد عمرشون كوتاهه و بعد ميگويد چقدر راه ميري تو و شيلنگ آب را ميگيرد سمت درخت ديگري و ميگويد هر روز ميبينمت.
من حيران آن همه غمي كه دارد توي صدايش و آن خندهاي كه انداخته توي صورتم، كمي ميايستم و باز ميروم به سمت سر كوچه و به سمت ميدان ونك و به سمت خيابان شلوغ وليعصر و باز با همه گربهها حرف ميزنم و صدايشان ميكنم و به يادشان ميآورم و باز توي دلم ميگويم راه برو، راه برو كه ايستادن حتي كنار پنجره خانم گربهدار هم دلتنگي ميآورد.