دامن بلقيس
شمس لنگرودي
دو سالم بود. در خانهمان يكي دو تا خدمتكار كار ميكردند كه اسم يكيش راضيه بود. راضيه غشي بود. و هر وقت طرف راست بدنش خيس بود يا زخمي بر صورت و دستش برق ميزد، ميفهميدند باز غش كرده و جايي افتاده است. راضيه بداخم، از خودراضي، خل وضع، خيالاتي، حسود، متفرعن، و بسيار بددهن بود. او فقط به يك نفر احترام ميگذاشت كه پدرم بود - البته بعدها شنيدم كه عاشق پدرم بود- و به يك نفر ديوانهوار عشق ميورزيد كه من بودم. راضيه تا شش سالگيم در خانه ما كار ميكرد و علاقه افراطي او به من كم و بيش يادم مانده است و تصور ميكنم كه او باعث تميزي وسواسآميز من شد. هرگز اجازه نميداد دست كسي به من برسد، اجازه نميداد هيچ كس حرفي نازكتر از گل به من بزند. و اين محدوديت حتي شامل مادر و خواهرم كه دو سال بزرگتر از من بود نيز ميشد. يادم مانده كه من - چاق و سفيد و تميز- شب، وقت خواب، بايد بر تشك سفيدم دراز ميكشيدم و او ملافه يا لحاف سفيد را رويم ميكشيد، طوري كه هيچ چين و چروكي نداشته باشد، البته همين امر بعد تا مدتها عادت بيمارگونه من شد. در سالهايي كه بزرگتر شده بودم و راضيه ديگر از خانهمان رفته بود و با همسر خود در قم زندگي ميكرد، تعجب ميكردم كه علت اين همه مداراي پدر و مادرم با او چه بود. بعدها فهميدم او كه همولايتي پدرم بود. بر اساس رسمي نانوشته، اگر در قومي، خويشي قادر به اداره زندگياش نبود كساني از فاميل بايد تر و خشكش ميكردند كه اين قرعه به نام پدرم افتاده بود. پدرم اهل «چينيجان» از توابع رودسر بود، و پدر پدرم كه به رييس العلما شهرت داشت بزرگتر آن سامان بود و به نظر ميرسيد كه راضيه را بايد پدرم اداره ميكرد.
راضيه علاقه عجيبي داشت بغلم كند، روي طاقچه پنجره رو به كوچه بنشيند و رفت و آمد آدمها را ببيند. و اين خانه، خانهاي بسيار بزرگ و عجيب، شبيه به افعي غولپيكري بود كه سر و تهاش خيلي پيدا نبود. آن روزها پدرم خارج از شهر زميني خريده بود و داشت خانه ميساخت و ما چند سالي را در اين خانه فاميلمان زندگي ميكرديم.
دروازه، رو به حياط خانه كه باز ميشد، سمت چپمان ديواري دراز و بلند قرار داشت كه مجاور كوچه بود، روبهرو تا چشم كار ميكرد درخت و گياه و انواع پرندهها در سبزي شفافي غرق بود. ما از دالاني روباز بايد ميگذشتيم، ميپيچيديم سمت راست و جلو خانه قصرمانندي ظاهر ميشديم كه با چهار پله به ايوان ميرسيد. اتاقهاي ما با چهار در به همين ايوان باز ميشد. و در اتاق پنجم - سمت راستمان - پيرزني سفيدرو و سفيدموي و بسيار مومن زندگي ميكرد كه مادر صاحبخانه بود. در انتهاي ايوان، مجاور اتاق همين پيرزن، هشت يا 10 پله به بالا به تالار وسيعي باز ميشد كه صاحبخانه در چند اتاق تو در تويش خانه داشت و باز هم بودند كساني ديگر كه ميديدمشان اما نميفهميدم كه اتاقهايشان كدام طرف خانه است. و راضيه علاقه عجيبي داشت برود روي طاقچه پنجره سالن صاحبخانه كه بالاتر از تمام پنجرهها بود بنشيند و رفت و آمد رهگذران را تماشا كند. تا روزي كه افتادن جسمي سنگين در تمام اتاقها پيچيد و متعاقب آن شيونهاي پراكنده از تمام اتاقها در ذهن مادر من منفجر شد. بله راضيه غش كرده بود و از بلندترين پنجره به پايين بر سنگفرش كوچه سقوط كرده بود و من هم كه مطابق معمول بغلش بودم از دستش رها شده و به سمت زمين ميآمدم.
همه از همه سو ميدويدند. زنان همسايه كه مطابق معمول جلوي در خانهاي در كوچه نشسته و پچ پچ ميكردند و نگاهشان گاهي هم به راضيه بود كه محل سگ به كسي نميگذاشت و آنها مسخرهاش ميكردند و زير لبي ميخنديدند، ديدند راضيه پرپر زنان و كف به دهان پخش زمين ميشود. برخاستند و دويدند و پيش از آنكه من به زمين برسم «بلقيس» شيونكنان دامن چيندار بلندش را در هواي بهاري پهن كرد و مرا كه معلقزنان به زمين نزديك ميشدم ميان آسمان و زمين گرفت و من در دامن بلقيس مثل اناري آرام همراه پيراهنش به زمين نشستم.
من هيچ خاطرهاي از آن روزم ندارم، و اينكه همهچيز اين طور مثل روز برابر چشمم روشن است نتيجه داستان هايي است كه به تكرار از اينسر و آن سر شنيدم.
در هر اتفاق عجيبي معمولا همگان حضور دارند، يعني خودشان ميگويند كه حضور دارند. ميگويند ديدهاند بين آسمان و زمين لبخندزنان به زمين ميرسيدم، ميگويند در تابش آفتاب بهاري در لباس سفيد قابل تفكيك از فرشته تازه سال و پرنده دريايي نبودم. اما نشنيدم كه كسي بگويد اگر آن روز بلقيس سر كوچه نبود چه اتفاقي ميافتاد. بله ميتوانست آن لحظه بلقيس در كوچه نباشد، ميتوانست وحشتزده برجايش ميخكوب شود و از جا نجنبد و من نقش زمين شوم، ميتوانستند وقت دويدن براي نجات من پاهايشان درهم بپيچد و درهم بغلتند و دست بلقيس به من نرسد، ميتوانست اتفاقي براي يكي بيفتد و آن روز سرگرم مشكل او بوده باشند، ميتوانست روزي سرد از روزهاي بهاري باشد و همه در اتاقهايشان مانده باشند، ميتوانست وقت ناهار باشد، بچهها از مدرسه باز گشته باشند، ميتوانست... اما هيچ يك از اين اتفاقات نيفتاد و بيآنكه من از ماجرا چيزي بفهمم در دامن بلقيس زنده ماندم. در دامن بلقيس.
بعدها در پي اتفاقاتي شبيه به هم فهميدم سقوط حادثهاي نيست كه فقط براي من اتفاق افتاده باشد. زندگي همهمان پر از حوادث و اتفاقات عجيب و غريب و سقوط است، اما علاقهاي به يادآوريشان نداريم، چراكه پيشامد خوب را همهمان (نميدانم چرا) حق طبيعي خود و حوادث ناگوار را بدبياري و بدشانسي ميدانيم.
و فهميدم همهمان در زندگي همواره بر نخ باريكي راه ميرويم؛ نخي كه هر لحظه به هر بادي ممكن است پاره شود. فهميدم از هيچ يك از آنهايي كه در دو سالگيشان مردهاند حرفي در ميان نيست؛ و نوع زندگيمان است كه به وجودمان اعتبار ميبخشد يا آن را بياعتبار ميكند. فهميدم هر كه بنا به روحيهاش، افكارش، بخشي از اتفاقات زندگيش به يادش ميماند، و ذهن در راستاي ميل به ادامه زندگي علاقهاي به انباركردن هرچيزي ندارد. بايد به ياد آورد؛ بايد به ياد آورد كه دامن بلقيسهامان كجاست.
پينوشت: اين متن، از يادداشتهاي كتاب «آنچه من از زندگي دانستم» اثر شمس لنگرودي شاعر و پژوهشگر ادبي است كه با بياني روايي و توصيفي به مرور زندگياش پرداخته است و در پايان هر روايت هم درك و دريافتهايش از آن رويداد را تبيين كرده است. اين يادداشتها هفتگي منتشر ميشود.