بوي هواي مانده اصطبل مشام بهرام را آزرده ميكرد. نتوانست بيشتر در كنار اسب بماند. داشت حالش بد ميشد. بايد ميرفت بيرون هوايي عوض ميكرد. از صبح بارها اين كار را كرده بود. وقتي ميرفت بيرون و هواي خنك به صورتش ميخورد، حالش بهتر ميشد اما دلش نميآمد دور از اسبش باشد. آن هم در اين شرايط كه اسب داشت درد ميكشيد. دقيقا به ياد نميآورد دردهاي حيوان از چه زماني شروع شده است، اما هر چه بود، ماجرا به دو روز قبل برميگشت كه اسب را سپرده بود به پسر فريدون و خودش را داخل آلونك حبس كرده بود.
وقتي غروب برگشت، اسب جلوي اصطبل به ديرك چوبي بسته شده بود. از پسر فريدون هم خبري نبود. حتم آن اطراف منتظر بهرام بود بيايد اسب را به او تحويل بدهد و برود. همين كار را هم كرد. وقتي ديد سر و كله بهرام پيدا شد، از پشت يكي از اتاقكها بيرون آمد و خودش را به بهرام رساند كه كنار اسب ايستاده بود و داشت تيمارش ميكرد.
گفت: «بابام گفت بگم مردي كردي آقا بهرام، جبران ميكنيم.»
بهرام سر تا پاي پسر فريدون را برانداز كرد. اين حرفها از اين بچه بعيد بود. هر چند ميگفت بابام گفت بگم، اما بهرام شك كرد پسر فريدون اين جمله مودبانه را اين طور حفظ كرده باشد و بدون غلط و غلوط بگويد. پسر فريدوني كه بهرام ميشناخت، هيچگاه جملهاي را كامل و بدون غلط به زبان نميآورد كه اين دومين بار باشد. با اين حال، در دلش فريدون و پسرش را تحسين كرد كه اين گونه رسم امانتداري و قدرداني را بجا ميآوردند. مخصوصا اينكه اسب را هم به موقع و صحيح و سالم آورده بودند.
قرارشان يك روز كاري بود كه بهرام با وجود ميل باطني قبول كرد پسر فريدون اسب او را ببرد و تا غروب به آن گاري ببندد و در محله نعمتآباد اثاثيه كهنه منزل جابهجا كند و غروب هم اسب را بياورد جلوي اصطبل تحويل دهد. فريدون رسم قدرداني را كاملتر كرده و يك فلاسك چاي دست دوم هم براي بهرام فرستاده بود كه وقتي پسرش آن را به بهرام داد باز جملهاي را به زبان آورد كه دوباره شك بهرام را برانگيخت.
پسر فريدون مودبانهتر از قبل و اين بار در حالي كه سرش پايين بود، گفت: «بابام گفت قابل شما را ندارد.»
بهرام باز هم چيزي نگفت. در مقابل، سرش را تكان داد و جديتر از قبل به تيمار اسب پرداخت. برايش مهم نبود كه پسر فريدون سر تكان دادن او را ميبيند و ممكن است نعل به نعل حرفها و حركاتش را به پدرش منتقل كند. در آن لحظه احساس ميكرد تنها كاري كه از دستش بر ميآيد، اين است كه به تيمار اسب بپردازد تا خستگي يك روز كاري از تن نحيف اسب به در برود. در آن لحظه هر چه فكر كرد به يادش نيامد كه تا به حال يك روز تمام از صبح تا شب به اسبش گاري ببندد و از حيوان كار بكشد. آن هم در خيابانهاي شلوغ نعمتآباد كه ماشينها بيهوا از هر طرف ميآيند و با آن بوقهاي كركننده حيوان را به وحشت مياندازند. يك بار كه براي پر كردن گاز پيكنيك با اسب به نعمتآباد رفته بود، كنار خيابان با بوق ناگهاني يك ماشين اسب ناگهان رم كرد و اگر بهرام زودتر نجنبيده و اسب را مهار نكرده بود، ممكن بود حيوان بيهوا به وسط خيابان برود و با ماشينهايي كه با سرعت بالا از آنجا ميگذشتند، تصادف كند. اين اتفاق آن روز نيفتاد و بعد از آن بهرام تصميم گرفت ديگر هرگز با اسب به خيابانهاي شلوغ نرود. اما دو روز قبل وقتي عجز و التماس فريدون را ديد، ديگر نتوانست طاقت بياورد و اسب را سپرد به او كه همانجا هم فريدون افسار اسب را داد دست پسرش تا ببرد به پشت اسب گاري ببندد و برود دنبال كسب و كارش. با آنكه فاصله خانه فريدون تا جايي كه بهرام زندگي ميكرد، زياد بود اما چون بين خانه آنها خانهاي نبود و هر چه بود گاراژهاي متروكه خارج از شهر بود و كسي در آنجاها زندگي نميكرد، آنها خودشان را همسايه يكديگر ميدانستند و اين رسم همسايگي را از سالها قبل كه بهرام يكه و تنها آمد و در انتهاي كورههاي حاجي ماشاالله بين آلونكها براي خودش آلونكي ساخت به خوبي حفظ كرده بودند. فريدون بچههاي زيادي داشت كه حالا بيشتر آنها بزرگ شده و به كمك او آمده بودند، اما بهرام از اول تنها بود و حالا هم به تنهايي روزگارش را ميگذراند و اگر اسب را هم يك نفر موجود زنده حساب ميكردند كه اين گونه بود، آنها هم دو نفر حساب ميشدند كه البته خيليها اسب را حساب نميكردند و ميگفتند بهرام به تنهايي در آلونك انتهاي كورههاي حاجي ماشاالله زندگي ميكند.
حالا با دردي كه اسب ميكشيد و ممكن بود عاقبت خوشي هم نداشته باشد، نگراني بهرام بيشتر از اين بود كه نتواند براي درد كشيدن اسب كاري بكند و همين طوري حيوان زبان بسته را از دست بدهد و آن وقت تنهايياش كاملتر بشود. بارها در خلوت خود خواسته بود به اين موضوع فكر كند كه اگر به هر دليلي اسب را از دست بدهد چه كار بايد بكند اما نيرويي او را از اين كار باز داشته و سعي كرده بود اصلا به اين موضوع فكر هم نكند. به چشمهاي بيرمق اسب نگاه كرد. بيرمقتر از قبل داشت به روبهرو نگاه ميكرد. وقتي نفسنفس ميزد مسير نگاه چشمها بالا و پايين ميشد.
بهرام جابهجا شد تا در مسير نگاه خسته اسب قرار بگيرد. انگار حواس حيوان جاي ديگري بود. واكنشي به حضور هيبت متحرك بهرام نشان نداد. پرههاي دماغ حيوان گشادتر شده و با هر دم و بازدم هواي بويناك درون ريههايش را به هواي دم كرده اصطبل اضافه ميكرد. بهرام جلوي دماغش را گرفت. مگسهاي سمج در اطراف كله اسب وزوز ميكردند و منتظر فرصتي بودند كه حيوان واكنشي نشان ندهد تا روي اشكهاي خشكيده روي گونههايش بنشينند. از صبح بهرام بارها مگسهاي سمج را از كله اسب پراكنده بود اما آنها دستبردار نبودند. مدام در اطراف كله اسب در هوا ميچرخيدند و اين كارشان حوصله بهرام را سر برده بود. با آنكه اسب سرپا بود، اما تعادل چنداني نداشت و گويي درون گهوارهاي است كه هرازگاه بيهوا تاب ميخورد. با آنكه بهرام اصلا نميخواست به نبود اسب فكر كند، اما اين فكر سمج هرازگاهي به سراغش ميآمد و جاي خالي اسب را در اصطبل تصور ميكرد. سريع اين فكر مزاحم و ناخوشايند را از ذهنش پس ميزد و سعي ميكرد به روزهاي سرخوشي اسب فكر كند كه وقتي او را ميديد سر و دم تكان ميداد و پاهايش را به زمين ميكوبيد و از علوفهاي كه بهرام مقابلش ميريخت، استقبال ميكرد.
شيهه ناگهاني اسب بهرام را به خود آورد. اسب سر و يالهايش را تكان داد و سرش را به آرامي جلو آورد. بهرام خم شد سر اسب را در آغوش گرفت و يالشهايش را نوازش كرد.
اسب آرام گرفته بود. نفسهايش نظم پيدا كرده بود و به آرامي نفس ميكشيد. يك دست بهرام در گردن اسب بود و دست ديگرش يالهاي نرم و پيشاني بلند اسب را نوازش ميكرد. چشمهاي نيمه باز اسب به روبهرو خيره بود. هرازگاه پلكهايش روي هم ميافتاد و لحظهاي بعد با هجوم مگسهاي سمج، كله اسب تكان ميخورد و پلكهايش به زور از هم باز ميشد. بهرام چند بار پلكهاي اسب را به آرامي با دست خواباند و پشت پلكهايش را نوازش كرد. انگار ميخواست خستگي و كسالت را از جاي جاي بدن اسب دور كند. نفسهاي آرام اسب، آسودگي و اندوه را همزمان به جان بهرام ميريخت. سكوت و آرامش اسب تا اين اندازه براي بهرام نگرانكننده بود. بيشتر مواقع اسب را سرحال و قبراق ديده بود و براي همين در مواقعي هم كه خودش كسل و بيحال بود، با ديدن جست و خيز و تحرك اسب، حالش بهتر ميشد و همپاي اسب به تكاپو ميپرداخت. حالا كسالت و بيحالي اسب كمكم داشت به بهرام هم سرايت ميكرد. هر دو ساكت بودند و به آرامي نفس ميكشيدند. وقتي پلكهاي اسب روي هم ميافتاد، پلكهاي بهرام هم سنگين ميشد و ميافتاد روي هم. انگار داشتند با هم نفس ميكشيدند. با دم و بازدم همديگر هماهنگ بودند و اگر پلكهاي اسب كمي طولانيتر روي هم ميماند، بهرام هم راغب نبود چشمهايش را باز كند. شمارش نفسهايشان رفتهرفته نظم بيشتري به خود گرفت و گويي آنها چشم بسته صداي نفسهاي همديگر را ميشنيدند كه ديگر عجلهاي براي باز كردن چشمهايشان نداشتند. بهرام ميتوانست چشم بسته سوار اسب شود و در دشتهاي هموار و راههاي طولاني تا شهر بتازد و گاه از پيش رفيق سالهاي دور سر دربياورد. تنها يك رفيق از سالهاي دور جواني برايش باقي مانده بود؛
كريم تركه. هرگاه در حصار كورهپزخانهها حوصلهاش سر ميرفت، با اسب راه ميافتاد و سراغ كريم تركه ميرفت. دوست دوران جوانياش براي او كريم تركه بود اما براي ديگران كريم جگركي. نزديك ميدان گمرك مغازه كوچك جگركي داشت و هميشه اصرار ميكرد بهرام به ديدنش برود. بهرام عادت نداشت بدون اسب جايي برود. حتي پيش كريم كه هنوز در شلوغترين نقطه شهر مغازه كوچك خود را سرپا نگه داشته بود و موقعي كه بهرام با اسبش به ديدن او ميرفت برايش سنگ تمام ميگذاشت و در چند نوبت از او پذيرايي ميكرد. ميگفت: «بخور. در آن كورهپزخانهها از اين جگرها گيرت نمياد.» بهرام ميخنديد و ميگفت: «خب، تو هم وقت كردي بيا آنجا. من هم بلدم يك چيزهايي درست كنم و از تو پذيرايي كنم.» كريم با سيخهاي جگر ميچرخيد سمت او، ميگفت: «از تو به ما رسيده. خيلي هم، مديونتم.» بعد چشمك ميزد و ميخنديد.
بهرام هم ميخنديد و به گذشته فكر ميكرد. به موقعي كه كريم را با يك بقچه مندرس كنار ميدان گمرك ديده بود؛ كريم تشنه و گرسنه و جوياي كار. كريم را به اتاقك اجارهاي خود آورده بود، آب و غذا داده و روز بعد دستش را در مغازهاي در نبش ميدان گمرك بند كرده بود. آن زمان يك ميدان گمرك بود و يك بهرام كه همه رهگذران و مشتريها برايش كلاه از سر برميداشتند اما وقتي آوازه و رونق ميدان گمرك به يكباره از بين رفت، شكوه و جلال بهرام هم ذرهذره دود شد و هوا رفت. ميدان گمرك گذشتهاش را مچاله كرد و زير تن لهيده و شخم خوردهاش گذاشت. آنجا ديگر جاي بهرام نبود. يا بايد آدم ديگري ميشد، رنگ عوض ميكرد و مثل ديگران روزگار تازهاي را از سر ميگرفت يا بايد ميگذاشت و ميرفت. بهرام گذاشت و رفت. رفت در دل كورهپزخانههاي اطراف جاده ساوه گم شد. تنها بود. جاي زن و زندگي نداشتهاش را در سالهاي بعد يك اسب جوان و سرحال پر كرد كه يك فروشنده دورهگرد به او هديه داد. صاحب قبلي اسب از روزهاي اوج بهرام خاطرهها داشت و خود را مديون او ميدانست. با اين فكر، اسب را داد و بيحساب شدند. آن اوايل، بهرام با اسب عياق نبود. عادت نداشت به تيمار اسبي كه به يكباره وارد زندگياش شده بود. بيگانه بودند با همديگر اما كمكم عادت كردند. هم بهرام به اسب عادت كرد و هم اسب با كارهاي بهرام خو گرفت كه هر روز افسار را به ستوني در جلوي كورهپزخانهها ميبست و جلوي اسب هميشه آب و علوفه به راه بود.
روزي كه بهرام براي اولين بار پشت اسب زين گذاشت و سوار شد، به بازار روز نعمتآباد رفت. قند و چاي و سيگار و مخلفات گرفت و به اتاقكش در كورهپزخانه برگشت. عجلهاي نداشت. به تاخت نرفت. اسب آرام با قدمهاي شمرده راه ميرفت، مثل آدمي كه عجلهاي براي رسيدن به مقصدي نامعلوم ندارد. براي بهرام از مدتها قبل زمان ايستاده بود. عقربههاي ساعت سيكو پنچ بهرام حركت ميكردند اما زمان جلو نميرفت. عقربهها بيوقفه از نقطهاي به نقطهاي ديگر حركت ميكردند. دنگ دنگ دنگ. در دايره بسته ميچرخيدند و بارها به نقطهاي كه از آن گذشته بودند، ميرسيدند و باز گردش آنها تكرار ميشد. تكرار. تكرار. تكرار. تكرار.
بهرام اين تكرار را خيلي زود كشف كرد. همان روزي كه نگهباني از كورهپزخانه حاج ماشاءالله را پذيرفت و نشست جايي كه ثابت بود و قرار شد همانطور ثابت بماند. موهاي سفيد شده سينهاش را وقتي براي اولين بار ديد ياد دعاي خير مادرش افتاد كه سالهاي سال قبل در جواب محبتهاي فرزند خردسالش دعا كرده بود فرزندش آنقدر عمر كند كه سفيدي موهاي سينهاش را ببيند.
موهاي سرش يكدست سفيد شده بود كه سوار اسب شد و به سمت ميدان گمرك رفت. آنقدر صبر كرده و چين به صورت و پيشاني افزوده بود كه بيشتر كاسبهاي اطراف ميدان گمرك او را به خاطر نياوردند. اما كريم شل در همان نگاه اول بهرام را شناخت. سيخها را پرت كرد داخل طشت كثيفي كه مگسها دورش وزوز ميكردند و آمد بهرام را بغل كرد. شانههايش را بوسيد و قامت خميدهاش را برانداز كرد.
گفت: «مرد حسابي اين همه سال كجا بودي. چرا خبر ندادي. ترسيدي بيايم باز هم وبال گردنت بشم.»
بهرام فقط خنديد، وسط خنده كشدارش، كريم احساس كرد شانههاي بهرام تكان ميخورد. دوباره جسم نحيف او را در آغوش گرفت و اين بار شانههاي هر دو لرزيد.
وقتي كريم شانههاي بهرام را رها كرد تا برود بساط پذيرايي از دوست دوران جوانياش را به راه كند، بهرام سيگاري در آورد و آتش زد.
كريم برگشت، بطري نوشيدني را با ليواني كنار دست بهرام گذاشت و گفت: «از وقتي تو رفتي اينجا خيلي تغيير كرده. بيشتر مغازهدارهاي قديمي رفتهاند.»
برگشت نگاهي به ديوارهاي پر از عكسهاي سياه و سفيد و رنگ باخته انداخت.
گفت: «من هم همين روزها ميخواهم مغازه را بفروشم و بروم يك جاي ديگر كه كار و كاسبي به راه باشد.»
بهرام نگران اسب بود كه در محوطه خاكي گوشه پارك و شهربازي پشت مغازه كريم رها كرده بود.
فكر نميكرد جايي كه سالهاي جوانياش را با خوشي در آن سپري كرده بود اينگونه مخروبه و خالي از هر نوع رنگ و شادي ببيند. صبح زود و قبل از طلوع آفتاب اسب را برداشته و راه افتاده بود كه به شلوغي خيابانها نخورد. اسب چند بار با بوق ماشينها هول شد اما خود را نباخت و قبل از اينكه مغازه كريم باز شود رسيد به ميدان گمرك. بهرام از سمت سه راه آذري آمده بود. مسير را ميشناخت اما وقتي رسيد نزديك ميدان گمرك، آنجا را نشناخت. محلهاي كه او ميشناخت همه از بين رفته بود. تا ساعتي ديگر كه مغازه كريم باز ميشد، بهرام وقت داشت به گوشه و كنار ميدان سرك بكشد، اما هر چه گشت كمتر نشانهاي از گذشته ديد. به جاي خانههاي كوچك و تو سري خورده رديف شده در كوچههاي تنگ كه زماني چشم بسته نشاني تكتك آنها را ميدانست، پارك و شهربازي درست شده بود كه در اول صبح، بهرام كسي را آنجا نديد. اسب از محوطه باز و فضاي سبز خوشش آمده بود و گاه سر و دم تكان ميداد و شيهههاي كوتاه ميكشيد. بهرام افسار اسب را رها كرد و روي سبزهها دراز كشيد.
بيهوا دستهاي از سبزهها را كند و بو كشيد. بوي سبزه تازه رسته را ميداد. سوالهاي زيادي در ذهنش تلنبار شده بود كه ميخواست وقتي كريم را ديد همه را بپرسد.
با صداي كريم به خود آمد: «حالا مغازههاي اينجا همه متروكه است. خيليها ميگويند اينجا نفرين شده. ديگر مشتري حسابي اين طرفها نميآيد. فقط گاهي معتادها و كارتنخوابها كفش ميدزدند و ميآورند زير قيمت ميفروشند به فروشندههاي دورهگرد. بعضي روزها اصلا مشتري ندارم. جگرها ميمانند و فاسد ميشوند.»
بهرام نميخواست اين همه تغيير را يكجا بپذيرد. سوالهاي داخل سرش آمده بود نوك زبانش.
كريم فهميد. پرسيد: «ميخواهي چيزي بپرسي؟»
بهرام به خودش فشار آورد اما سوالها از ذهنش پريد. فقط پرسيد: «اسبم را كجا ببندم؟»
كريم هنوز جواب نداده بود كه صداي شيهه اسب در سر بهرام پيچيد و او در خلسه و خواب چشم باز كرد.