تنها مشکل شهسوار این است که خانه و زندگی ندارد
چقدر داره خوش میگذره!
عباس محمودیان
شنیدن جمله «چقدر داره خوش میگذره» از دهان شهسوار، بهاندازه یک بمب اتمی خطرناک و خانهبرانداز است. البته آنهایی که سابقه کارهای شهسوار را دارند، از قدرت اتمی این جمله باخبرند. آنهایی هم که با این جمله آشنایی ندارند و برای اولینبار میشنوند، بعد از طی دوره مهمانی شهسوار متوجه میشوند که اگر یک بمب اتم در سرشان خورده بود بهتر بود تا شهسوار مهمانشان میشد.
شهسوار اصلا بداخلاق یا گنددماغ نیست؛ هیچوقت نبوده؛ اتفاقا خیلی هم خوشمشرب و اهل خنده است. در هر جمعی که باشد فریاد خندههای آن جمع از دور شنیده میشود. آنقدر خاطرههای قصهمانند دارد که هیچوقت تمام نمیشوند. خاطرههای شهسوار از خاصیت فیزیکیِ بقای ماده و انرژی هم پیروی میکنند، به این صورت که خاطرههای او از بین نمیرود بلکه از خاطرهای به خاطره دیگر منتقل میشود و هربار با ویراست جدیدی ارائه میشود. همین است که شهسوار همیشه خاطرههای دستاول دارد و همه را دور خودش جذب میکند.
تنها مشکل شهسوار این است که خانه و زندگی ندارد؛ البته زندگی دارد اما خانه ندارد. شاید باورکردنی نباشد اما شهسوار سالهاست در خانه دوستان و آشنایان قدیم و جدیدش زندگی میکند. برخی دوستانش از خانه قدیمی او یاد میکنند که مربوط به حداقل یکدهه قبل است؛ خانهای که شهسوار اسمش را «فیلمخانه» گذاشته بود. پرده عریضی که به یک دیوار خانه بود و ویدئوپروژکتوری روی آن تنظیم شده بود تا شهسوار با خیال راحت فیلم ببیند. این ماجراها مربوط به همان سالهای کارمندیاش است که از بس نصفهونیمه رفت و اموال اداره را به فیلمخانه آورد، عذرش را خواستند. فیلم دیدن با شهسوار هم عالمی داشت. هیچکس یک فیلم را از اول تا آخر با او ندیده بود. بیست دقیقه، نیمساعتی که از فیلم میگذشت، حوصله شهسوار سرمیرفت و سیدی را عوض میکرد. مهمانِ بیننده هم که دل به فیلم داده بود و اولی بود که داشت با شخصیتها و قصه اخت میشد، یکدفعه با پرده سیاه روبهرو میشد و دور و برش را نگاه میکرد و متوجه میشد که شهسوار دنبال سیدی جدیدی میگردد.
بعد از آنکه از ادارهاش اخراج و مدتی هم خانهنشین شد، فشار اجارهخانه او را وادار کرد که جابهجا شود، اما هرچه گشت جایی را که به بودجهاش بخورد پیدا نکرد. وسایل فیلمخانه را به زیرزمین خانه معین برد تا جایی برای خودش دستوپا کند. شهسوار بهجای آنکه دنبال خانه بگردد، به بندرعباس رفت. البته محسن دعوتش کرد که رفت. گفته بود حالا که هم بیکاری و هم خانه نداری، بیا و چند وقتی پیش من بمان که حداقل به قول قدیمیات که گفته بودی بهت سرمیزنم، عمل کرده باشی. سفر بندرعباس شهسوار بهجای یکماه، یکسالونیم طول کشید. وقتی حوصله محسن سررفت، چندبار رفقایش را دعوت کرد که هنرنماییهای شهسوار را ببینند و خاطرههایش را بشنوند. گویا جمله «چقدر داره خوش میگذره» همانجا و در بندرعباس متولد شد. دوستان محسن آنقدر شیفته شهسوار شدند که هرکدامشان مدتی او را مهمان کردند و شهسوار یکسالونیم آنجا ماند.
پایانِ سفر بندرعباس دو دلیل داشت؛ یکی آنکه دوستان محسن که میخواستند از همصحبتی با شهسوار بهره ببرند ته کشیده بودند و دیگر آنکه معین فشار آورد که بیا و وسایلت را ببر که زیرزمین نم کشیده و تا همینجا نصف وسایل خراب شدهاند. محسن از بندرعباس زنگ زده بود و گوشی را دستِ معین داده بود که شهسوار آنجا چه پرداخته و چطوری وبال این و آن میشود. همینکه شهسوار بالای سر وسایلش رسید، نگاهی به در و دیوار زیرزمین کرد و گفت: «همینجا رو هم یه دستی به سر و گوشش بکشم، خوب میشه ها. هم نمزدگی رو درست کنم، هم همینجا یه فیلمخونه کوچیک راه میاندازم، تو هم حوصلهات سررفت بیا پایین سری بهم بزن. خیلی هم خوش میگذره.» معین که خبرها از راه دور به گوشش رسیده بود، درجا مخالفت کرد و با صد بهانه ماجرا را منتفی کرد. بیرون بردن وسایل موضوع مهمی نبود، موضوع اصلی اینجا بود که کجا ببرند؟ شهسوار هیچ جایی نداشت. تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که سمسار بیاورد. احتمالا همان لحظه، موقعیت حساس کنونی شهسوار بود که تصمیمش را برای همیشه گرفت. صبح روز بعد سمسار آورد و همه وسایل را بارِ وانت کردند. پول که برایش کارت به کارت شد، روی معین را بوسید و گفت: «معین جون، من برم شمال سری به وحید بزنم؛ سالهاست میگه بیا یکهفته اینجا بمون و آب و هوات رو عوض کن. الآن که بیکارم بهتره برم پیشش؛ تو هم بیا بریم، خوش میگذره.»
همان برنامه بندرعباس اینبار در شمال پیاده شد و الآن دوسال است که شهسوار از این شهر به آن شهر میرود و دوستهای جدید پیدا میکند. خاطرههایش هم نهتنها کمرنگ نشده، که این سفرها و اتفاقها و ماجراهای جدید هم در دل خاطرههای قدیمی هضم شده و همه را دگرگون کرده است. شهسوار قصد کرده تا شهرهای ایران را یکی پس از دیگری آباد کند و در هرکدام یکیدو هفتهای مهمان باشد. در همه سالهای زندگیاش هم اینقدر دوست و آشنا و رفیق از همهجای ایران پیدا کرده که احتمالا تا آخر عمرش سرگرم است. تنها عیب این کار هم آن است که رفقای سابق شهسوار یکی پس از دیگری از بین میروند و با شنیدن اسم شهسوار موبایلشان را خاموش میکنند و سعی میکنند تا حد امکان از محل حضور شهسوار فاصله بگیرند.
محسن که اولین قربانی سیستم نوین شهسوار بود، این توصیه را به همه دوستانی که در شهرهای مختلف دارد میگوید: «تا زمانی که بمب اتم ارزون نشده، اگه دیدین جایی عدهای جمع شدن و یکی خاطره تعریف میکنه و بقیه بلندبلند میخندن و میگن چقدر داره خوش میگذره، فقط فرار کنین و اصلا به جمعشون نزدیک نشین. وقتی هم بمب اتم ارزون شد، اگه همراهتون داشتین یهدونه بندازین تو همون جمع و فرار کنین!».