سه شعر
اسماعیل فردوسفراهانی
یک.
شبی به واقعه دیدم رییس را که سرش
به من گران شده بیش از مواقع دگرش
علیالصباح نرفتم اداره زین تشویش
که چیست واقعه یارب، تو بگذران خطرش
نرفته باز نرفتم اداره تا او رفت
از این اداره و رستم به لطف حق ز شرش
از آن فراریام از هرکه شد مدیر و رییس
که نیست جز به حقارت به سوی من نظرش
چنان نگاه به من میکند که پنداری
که سالها پدرم بوده نوکر پدرش
چنان نگاه به من میکند نمیدانی
همان نگاه که خربنده میکند به خرش!
هم از رییس تبری و سرگرانی او
هم از ریاست و آن گیرودار و دردسرش!
دو.
خیز تا بر کت و شلوار اتویی بکشیم
دکمهای با یقه از زیر گلویی بکشیم
چون اتو روزی روزانه امروزه ماست
بهتر آن است که بر معده اتویی بکشیم
پول اگر نیست که در میکده جامی بزنیم
دَمِ در با دل حسرتزده بویی بکشیم
صوت ما را چو در این صحنه صدایی نبوَد
کله در خمره فرو برده و هویی بکشیم
فصل دی رفت و بهار آمد و باید ز لحاف
تن یکلایی خود زیر پتویی بکشیم
بطری آن قطره ندارد که شود لب تر از آن
تر از آن جرعه شود لب که سبویی بکشیم
ترسم ای دل، به سبو هم نشوی نشئه، بیا
از در میکده تا حلق تو جویی بکشیم
کچلی ریش پرش بود و هنوز او گله داشت
که خدایا، چقدر حسرت مویی بکشیم
چون چغندر پس از این قند شود شرط وفاست
که به دیوار شکم نقش لبویی بکشیم
یقه بیدکمه در این شهر «فراهانی» و ماست
ور بدوزیم شود کنده چو هویی بکشیم
همه از ماندن این شهر ملولیم فقط
او کراوات ندارد که به سویی بکشیم!
سه.
ای پایه وفات ز کوه استوارتر
وی منطقت ز لعل بتان آبدارتر
ای باده وصال تو از آب زندگی
هم غمزدلزداتر و هم خوشگوارتر
ای مهربان شفیق شورلتنشین که دل
اندر پیات ز فورد بوَد رهسپارتر
ای برقرار سبعه سیاره سپهر
در روز و شب ز باد صبا بیقرارتر
ای پیش پنجهات که خم آورده پشت رل
استاد هودسن ز رزین خاکسارتر
در جنب لاریات که سبق میبرد ز برق
زیپلن ز پشه لنگتر، از ذره خوارتر
فورد و اسکس و هدسن و لیلاند و پونتیاک
در پیش آن ز سوسکه بیاعتبارتر
در هر رهی که بگذری از گرد آن شود
مرغ هوا ز کرم زمین پرغبارتر
مگذر ز دوستان خود اینگونه سرگران
داری مگر ز بنده کسی دوستدارتر
رهواری شورلت خود را مبین که نیست
از فورد آه دلشدگان راهوارتر
اینسان که تند میگذری بیخبر ز ما
ما را کنی به ورطه محنت دچارتر
در موقع عبور کنی گر کمی درنگ
از بهر جاننثار شود جاننثارتر
یا دم مزن ز مهر «فراهانی» آشکار
یا کن دلیل گفته خود آشکارتر!
پشه جان
حمید اسماعیلی
تو همنشین سکوت شب منی پشه جان!
همیشه دور سرم چرخ میزنی پشه جان!
همینکه سر به متکّا گذاشتم دیدم
که بیخ گوش منی، روی گردنی پشه جان
تمام پنجرهها را کشیدهام توری
ولی تو باز به دنبال روزنی پشه جان
چقدر سرزده و بیافاده میآیی
غرور و باد نداری، فروتنی پشه جان
تویی که در دل شبهای بیبهانه من
دلیل یک غزل تازه گفتنی پشه جان
نه اهل فسق و فجوری، نه اهل دود و دمی
نه رانتبازی و سرگرم خوردنی پشه جان
نه توی آب گلآلود مثل زالوها
به فکر خون خلایق مکیدنی پشه جان
نه کارمند سیایی، نه از امآیسیکسی
نه از عوامل موساد و لندنی پشه جان
شبیه بعضی از این دوستان دور و برم
تو لااقل کلکم را نمیکنی پشه جان
مرا ببخش که دنبال کشتنت بودم
به این خیال که در حکم دشمنی پشه جان
به سهم اندکی از سفره قانعی هر شب
هماره در پی رزقی معیّنی، پشه جان
اگرچه دست تو باز است و معدهات خالی
به بنده نیش اضافی نمیزنی پشه جان
سوال اصلیام از محضر شما این است
کجا نهان شده در روز روشنی پشه جان